eitaa logo
طهورا
74 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
68 فایل
کانال فرهنگی دختران طهورا ویژه جوانان پایگاه مهدیه
مشاهده در ایتا
دانلود
23.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | حسینی بمان! ✌️ در همه کارها مثل راه‌پیمایی اربعین با استقامت حرکت کنید 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @dokhtaranetahoora
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ✌️ باید به لایه‌های عمیق هوش مصنوعی مسلط شویم ✂️ بخشی از سخنان آقا در دیدار دولت | ۱۴۰۳/۶/۶ 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @dokhtaranetahoora
💫 🌿🌺ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﻫﺮگز ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺷﻮﯼ، ◀️تنها ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧــﺪﺍ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻦ ... 😇ﻣـﺮﺩﻡ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻗﺪﺭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺳﻨﺪ! 😇ﻭ ﮔﺎﻫـﺎً ﻧﯿﺰ ﺟـﻮﺍﺏ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑـﺪﯼ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ! ☺️ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧـﻮﺑﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﺗﻨﻬـﺎ ﺑـﺮﺍﯼ ﺧـــﺪﺍ ﺑﺎﺷﺪ‌، ◀️ﺩیگر ﻗﺪﺭ ﻧـﺎﺷﻨﺎﺳﯽ، ﻭ حتی ﺑﺪﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺯ ﮐﺴـﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﺶ ﺧــﻮﺑﯽ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯼ، ﺑـﺮﺍﯾﺖ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ... ☺️چون می‌دانی خدا به جای همه برایت جبران خواهد کرد 😊 😍پس بیاییم بخاطر خدا برای بندگان خدا خوبی کنیم ... 🌹 🖕به اسمش ایمان بیاور ای جبران کننده😍❤️ 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌱 نو+جوان 💫 @dokhtaranetahoora
🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃 درست وقتى كرم ابريشم فكر كرد كه زندگيش تموم شده⛔️ وفشارپیله اش درحال خفه کردنش هست و پیله اش گشوده شد وشروع به پرواز كرد.🦋 توجه کنیم 👇 و رنج های ما مثل پیله اند و وجودشان برای لازم است👌 🌼 🌱 نو+جوان 💫@dokhtaranetahoora
خواهرم نگذار به اسم آزادی زن با تو و دیگر خواهرانم همانند شی رفتارکنند . ‍ــه‌ https://eitaa.com/albom_shohada اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿بابت همه نعمت هایی که داریم و بهشون عادت کردیم ... خدایا شکرت ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط _حسینی 🎬 سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عماد با بازیهای بچگانه اش سکوت سنگین اتاق رامی شکست,یکباره پدرم ازجایش بلند شد وشروع به قدم زدن کرد،خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار رامیکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد. طارق تلویزیون راروشن کرد وخودرامشغول نگاه کردن ،نشان میداد،مادرم هم با جم وجورکردن وسایل شام خودرامشغول کرده بود ومن ولیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ام طارق فکرمیکنم بهتراین باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلارودینار تبدیل کنیم وتا این فتنه وآشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ،بعدکه اوضاع ارام شدبرمیگردیم. مادر:اخه کجا بریم؟اصلا کجا را داریم که بریم؟ پدر:بزار خواهرت صفیه وخانواده اش برن ،هرجا که انها رفتند یکهفته بعد شما رابا طارق راهی میکنم وخودم میمانم تا مراقب خانه ونخلستان وزندگیمان باشم،من تنها باشم ازپس مراقبت ازخودم برمیام. تودلم خوشحال شدم،اخه اگرقراربودآواره بشیم چه بهترکنار خاله وعلی باشیم ،که طارق گفت:روی من حساب نکنید ،همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا ازشهرش دفاع کند منم میمانم. دلم هرری ریخت پایین؛نگاهم به پدرم افتادکه میگفت:نه طارق من میمانم وتومیروی... طارق:به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم،شما همراه مادروبچه ها برو ،من اموزش نظامی دیدم،جوان ترم وبرای مبارزه بهتروشما دنیا دیده ای وبرای سفر مناسب تر.... دلم میخواست ازته سرم فریادبزنم،گریه سردرهم اخربه چه گناهی باید اواره شویم؟! .. ‎‌‌‌‌‌‎
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_ حسینی 🎬 فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت که فکرکنم درعمرش قربان صدقه دخترای خودش ،اینطوری نرفته بود .میدونستم که با شنیدن جواب رد ازاین رو به اون رو میشه ،برای همین رفتم حیاط پشتی ومشغول دانه دادن به مرغ وخروسها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته.... ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم:سلماا دختر کجایی که ببینی ام عمر خونه راگذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط ونشان کشید وگفت که سلما بدبختتت میشه،مردی به هیبت وصولت وپول واقتدارمثل عمر درکل عراق نمیتونه برا خودش پیداکنه عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ،فک کنم الان بره با عمروباباش نقشه ای برای کشتنت بکشن وشایدم عمریه حمله انتحاری بکنه به حرفهای لیلا خندم گرفت وخوشحال بودم ازاینکه خیال خاله هاجر راحت شد ورفت رد کارش....اما نمیدونستم که این جواب رد کینه ای شتری میشه و‌... نزدیکای ظهربود که طارق بایاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتما کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه،یه جورایی دلم گر گرفت،الان دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم... خودم راانداختم اشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم وخودم رامشغول کاری کنم شایداین هیجانات درونم فروکش کنه. ازشانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون ومن ولیلا ،خونه بودیم. طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل اشپزخانه وگفت:به به سلما خانم،مادرکجاست که تودست به کارپخت وپز میزنی؟ هول ودستپاچه گفتم:س س سلام ،رفتن بیرون طارق:خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون،کارت داریم من:داریم!!! طارق:اره من وعلی....بیا تا مادرنیومده بدددو... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم. علی:سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟ من:نه روحیاط مشغول بود وبعد وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی. علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟ خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته... روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟ طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟ طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی... علی:پس الان حاضری مسلمان بشی؟ من:الان؟!!بایدچکارکنم؟ علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ... طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😘 با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو.... طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم..... علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم... از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم... بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم. سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟ احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود..... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_ حسینی 🎬 از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️ محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم,حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یکهفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش..... چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلاعزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش.... درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند. مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد.... خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟ پدر:طارق,طارق نیامده؟؟ مادر:نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته... پدر:خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مالمیک دکان برباد رفته بود... ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده.... سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده,پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست ,دردلم به امام حسین ع متوسل شدم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا