eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، و ماشین را کنار جاده نگه داشت.نفس عمیقی کشید و گفت: ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن، و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم. سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت: کمیل ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم. ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم، متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟ من باید چه جوابی بدم ؟ ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده! سمانه با تعجب، سرش را به طرف کمیل سوق داد، و شوکه به او خیره شد!!😳کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و با دیدن چهره ی متعجب او، دستانش را دور فرمون مشت کرد. ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد، مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد، اصرارشون بیشتر شده، و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم. کمیل نگاهی به سمانه، که سربه زیر، مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد: ــ ولی من نمیتونم، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید، اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم. لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد: ــ اما شما بتونید، از این حجاب و عقایدتون ، میشه در مورد ازدواج فکر کرد. تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد، در باز شد، و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد، و به دنبال سمانه دوید، اما سمانه سریع، دستی برای تاکسی🚙 تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت، و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد، ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید، و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود. سریع سوار ماشین شد، و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد، کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی،لعنتی😠🗣 بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد. راه باز شد، پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد، ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود، و همین موضوع نگرانش کرده بود. این وقت شب، یک دختر تنها‌، سوار ماشین شخصی شود، که راننده اش جوان باشد، خیلی خطرناک بود، و فکر کردن به اینکه الان سمانه، دقیقا در این شرایط است، خشم کل وجودش را فرا گرفت.😡 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
میگن الگوے یه بچھ‌ پدرشه الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((: ولے ...! چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔 ...🚶🏻‍♂
‹🌱🌵› ‌ - - خــــــُداونداٰ مـا جـُز بـه جَـهادْ وَشَـهادَتـْ دّرراه تـْو فِکـر نمیـکنیمـْ ـ "♥️🕊🔗 ‌- - 💚⃟🌿¦⇢ •• 💚⃟🌿¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
ماه‌رمضونم‌داره‌تموم‌میشہ‌ها ! و هر‌ثانیہ‌کہ‌میگذره منو تو بہ مرگمون نزدیڪ‌تر‌می‌شیم . . . ولے‌هنوز‌توبہ‌واقعی‌نکردیم/:🖐🏼 !
‹🖤🖇› - - نتࢪسیــــــــــــــــد•• 👊🏻 -خستہ‌نشویـــــــــد•• 🗣 -نآامید‌نشویـــــــــد•• 🙅🏽‍♂ -تنبلے‌نکنیـــــــــــــد•• 🚶🏽‍♂ -نآخواستہ‌وآࢪد‌نقشہ‌••☄ دشمن‌نشویــــــــــــد••❌ -وارد میدان شویـــد••🌪 -فداکارےکنیــــــــــد••🕊 👓 ‌- 🌪⃟📓¦⇢ •• 🌪⃟📓¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🏴✨ ونگاهت‌امیدی‌‌است‌ براے دلے که تاب ماندن ندارد :)💔 🥀