eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدرگریہ‌میکنم‌کہ‌بگویند‌عآقبت ... نوکر؛زِاشکِ‌خود‌؛سفر‌ِکربلاگرفت¡(:🥀 +امام حسین بچگیام...
| ✨ شھیــد شدن اتفاقی نیسـت... اینطور نیسـت ڪه بگویی: گلوله ایی خـــــورد و مُرد... شھید "رضایـت نامه" دارد... اتفاقی نیست... سعادتیست ڪه نصیب... هر ڪسی نمیشود...🥀
رفیقـش‌میگفت: یہ‌شب‌توخواب‌دیدمش‌بہــم‌گفت: بہ‌بچہ‌هابــگوحتی‌سمت‌گناه‌هم‌نرن! اینجاخیلی گیرمیدن. . .🍂'
~🕊 ^'💜' کنارش ایستاده بودم شنیدم کہ مےگفت : •صلےاللّٰہ‌ علیک ‌یآ ‌صاحب‌الزمان•♥️ بهش گفتم: چرا الان به امام‌زمان سلام دادی ؟! گفت: شاید‌ این وزش‌ِ باد‌ و‌ نسیم‌ سلام منو به امام‌زمانم برساند☁️🍃 '🌸'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ پدر میگفت: ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!!! ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻪ ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ!!! ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﺵ، ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ؛ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ... ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻧﻪ ... 📿ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ ، ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ. 📢 تو زندگیت مرد باش... نامرد زیاده .... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
❥ـۆ من بہ غِیرِ نوکریِ تو ، بہ دردے نمیخورمـ 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⟮.▹🌻◃.⟯ . ‏آنقدر‌عاشقانه‌براےخدازندگی‌ کنیم‌ڪه‌خداهم‌عاشقانه‌بگوید "وَاصْطَنَعْتُكَ‌لِنَفْسِی" تورابرای‌خودم‌ساخته‌ام... ..!❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° --------------------------------------------------
📛 تلنگر 🤔 💎خیلییییییییییی قشنگه😍 👩‍❤️‍👨 تازه عروسی کرده بودند با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل💐و شیرینی🧁🍩بخریم و یه سری به خانشان🏠بزنیم خانهشان🏠کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند. روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ🖼خالی بود❗ برای هممان سوال❓شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی🖼به دیوار پذیرایی خانه اش🏠بچسباند😲 عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:این قاب خالی🖼چیه؟ نکنه به زودی در این مکان عکس عروسیتون نصب میشه‼️ بچه ها خندیدند 😂 خودش هم لبخندی زد☺️ و گفت:نه...!این قاب جای خالی عکس امام زمان(عج)است. 🤍میخواییم وقتی حضرت ظهور کردند و چهرشون رو همه دیدند👀عکسشان را به دیوار خانمان بچسبانیم...🤗 هممان مات و مبهوت😵شدیم یکی پرسید:پس چرا از حالا قاب خالی به خانه ات زده ای؟🙄🤔هنوز که آقا ظهور نکرده اند❗ فوری جواب داد:همین دیگه...میخواییم همیشه یادمون باشه یه چیزی تو زندگیمون کم داریم.هر وقت این قاب خالی رو ببینیم یادمون می افته که منتظر ظهور باشیم...!!🥰 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد، امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: ــ آروم باش مرد مومن😐 ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟😡📰 ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره، اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه، همیشه مجازی بوده، تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی، خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه ــ شاید..،من برم هماهنگ کنم!! با خروج امیر علی از اتاق، سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد، قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود، را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد، و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند،به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه، احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته. با ناراحتی روی صندلی نشست، منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت! ــ سلام،خوبید؟ ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ ــ باید باهم حرف بزنیم ــ گوش میدم کمیل نشریه ها📰🗞 را روبه روی سمانه گذاشت: ــ در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت، با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود، چشمانش از تعجب گرد شده اند،😳😱 کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. سمانه ــ اینا چین دیگه؟😳😱 ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟ ــ کجا؟😨 ــ تو اتاق کارت...!!! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد: ــ چی؟ ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود! ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد.من برا چی باید دروغ بگم آخه؟😧 کمیل اخمی بین ابروانش نشست! ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده، یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن، موقع گشتن چندتا بسته برگهA4 پیدا میکنن، که وقتی بازشون میکنن،این نشریه ها رو پیدا میکنن!! ــ وای خدای من،بشیری😥 ــ بشیری کیه؟ ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق، وقتی هم پرسیدم، گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. ــ بشیری چطور آدمیه؟ ــ به وبسیجی، تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش یا اعتراض تشویق کنه، یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش ــ چرا زودتر نگفتید؟ ــ فک نمیکردم مهم باشه! ــ اسم و فامیلش چیه؟ ــ اشکان بشیری کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد: ــ چیزی لازم ندارید؟دیشب خوب خوابیدید؟ سمانه سرش را بالا اورد، و نگاهی به کمیل انداخت،می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟ کمیل سرش را پایین انداخت، و کلافه دستی در موهایش کشید،غمی که در چشمان سمانه نشسته بود ،او را آتش می زد. ــ میشه یه خواهشی بکنم ــ آره حتما ــ میشه بگید اتاقی که هستم ،چراغ بزارن ــ چراغ؟..!؟مگه چراغ نداره؟ 😳 ــ نه چراغ نداره ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟ سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت: ــ اصلا نخوابیدم😣 کمیل خوب می دانست، که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد، دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،😡اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد، سخت بود اما سعی خودش را کرد. از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد: ــ چی میشه الان؟ ــ چی،چی میشه؟ ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟😥 کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم😡 و دل سمانه آرام گرفت، از این دلگرمی🍃 و تکیه گاهی🍃 که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت امیرعلی خیره به کمیل،😐 که با عصبانیت 😠در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد. ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری! 😐 کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ بی دلیل که عصبی نشدم ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟😕 ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه😑😠 ــ درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟ ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش! ــ آره همون،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا..!؟😠 امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: ــ چی میگی؟😳اونجا حتی روشنایی نداره، میدونی چقدر سرده اونجا؟😧 کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا، میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست، بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده، میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟😐 ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای😠 برگه ای به سمت امیرعلی گرفت،📄 و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت. ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن، و هر چی اطلاعات در موردش هست برام بیار، منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها،به سمت خانه ی خاله اش رفت، می خواست مطمئن شود، که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه...! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت خاله اش را در آغوش گرفته بود، و به حرف هایش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند، کلافه شده بود! کمیل ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه🙁 فرحناز خانم ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟😭 ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.😊 مژگان و خواهرش نیلوفر، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند. و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. نیلوفر ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل،😠 نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد، کمیل را آزرده بود.❣ سمیه خانم به طرف خواهرش آمد، و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد، و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد، و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد، و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری،خانمی،بلند نمیشی یه چیزی بخوری😊 اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه😊 صغری بر روی جایش نشست، کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست، اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! صغری ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ،دختری که دوستش داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل...😢😒 ــ بــســـه🗣😡✋ با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد.😥 کمیل از عصبانیت،نفس نفس می زد،😡او از همه ی آن ها نگران تر بود، از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند، می خواست لب باز کند و، بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد، مثل همیشه.... ❣✋ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
📮 ________________________ • با‌اخلاص‌در‌انتخابات‌شرکت‌نمائید و‌از‌خون‌شھیدان‌پاسداری‌کنید . 』 :)
حاج‌آقاپناهیان‌مے‌گفت:🎙 توۍدلت‌بگوحسین(ع)نگاهم‌میڪنہ عباس(ع)نگاهم‌میڪنہ حتےاگرم‌اینطورنباشہ خدابہ‌حسین‌میگـه: حسینم... نگااین‌بندمو خیلے‌دلش‌خوشہ ناامیدش‌نڪن‌‌‌‌... یہ‌نگاهیم‌بهش‌بڪن این‌خیلی‌مطمئن‌حرف‌میزنه‌ها🙃 ღ♥️
📚🔗 ___________•• درزمان‌غیبت‌امام‌زمان‌عج . . ‌چِشم‌و‌گوشتان‌به‌ولـۍفقیه‌باشد تاببینیدازآن‌کانون‌فرماندهۍ‌چه‍..➘ دستور‌ۍصادر‌مۍشود!😉♥️'' 🌱
💌 گاهے میرے یہ جا مهمونے🍛 دیدے غذا ڪم میاد! صاحبخونہ بین اون همہ جمعیت👥 میاد بهت میگه: اگہ میشہ تو غذا ڪم تر بخور بذار بہ دیگران برسہ.. آخہ تو واسہ مایے...☺️ ولے اونا غریبہ ان... {وقتے واسہ باشے!} آقا میگہ میشہ ڪمتر بخورے!؟ میشہ بیشتر سختے بڪشے!؟ بذار دیگران استفادہ ڪنن... آخہ تو واسہ مایے😌😍 بچہ ها ڪارے ڪنید🤞🏻 امام زمان(عج) برنامہ هاشو روے ما پیادہ ڪنہ..😌 🎙حاج حسین یڪتا
🕊 رفیق همین الان یهویی یه صلوات خوشگل برا سلامتی امام زمان«عج»بفرست🖐♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا