eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بلژیڪ¹¹مــیلیون‌جمعیت‌داره دنیا‌جھان‌بخت‌هــم¹¹میلیــون‌فالوور یعنۍ‌‌میشہ‌گفت‌مابہ‌اندازه‌یہ‌ڪشور اروپایۍ‌‌نادون‌داریم‌تو‌این‌مملڪت /:🖐🏼
ملت‌عزیزمون‌انتخابات‌رو ”نمادِوحدتِ‌ملۍ‌“ قرار بدن نماددودستگۍ‌•تفرقہ•دوقطبۍ‌گرے قرار ندن . . 🌙•!!
دلش‌نمیومدگناه‌ڪنه‌امابازهم‌گفت: این‌بارِآخره ...🖐🏼! مواظبِ"بارِآخر"هایۍ‌باشیم که"بارِآخرت‌ِمان"راسنگین‌میڪند 🚶🏻‍♂-!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حمله موشکی مقاومت فلسطین به ناو اسرائیلی 🔹«گردان‌های القسام» از حمله موشکی به یک ناو ارتش رژیم صهیونیستی در نزدیکی ساحل غزه خبر داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!
دلتــنگی‌یعنـــــــی اذان مغــــــــرب‌باشد‌و چشم‌هایت‌خیس‌از‌اشڪ در‌دوراهے‌بین‌الحرمین‌نمازت‌را‌ اقتداےگنبد‌زیباۍحسین‌(؏)کنے ♥️ رفیق نمازت سرد نشه✨
با سلام خدمت همراهان گرامی .. بزرگواران به دلیل شروع امتحانات فعالیت کانال کمی کمتر میشود ولی نگران گذاشتن رمان نباشید رمان ها هر روز طبق روال همیشه در کانال قرار میگیرد .. لطفا در حین امتحانات لفت ندید چون ان شاءالله بعد از امتحانات پر انرژی و پر قدرت تر شروع به فعالیت میکنیم . تاکید میکنم که فعالیت ها قطع نمیشود فقط شاید کمی کمتر انجام شود ممنون بابت همکاری شما ما را از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید . متشکر یا علی
~🕊 💕 ♡اولین بار که میخواست بره ♡آینه قرآن‌گرفتم براش قرآن ♡رو بوسید و باز کرد ♡ترجمه آیه رو برام خوند ♡ولی بار آخری که میخواست بره ♡وقتی قرآن رو باز کرد آیه رو ترجمه نکرد!! ♡گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟! ♡رو به من کرد و گفت: اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟! گفتم: نه.. ♡گفت: آیه شهادت اومده💚 ♡من به آرزوم میرسم🙃 ❤️🕊 🌸 ‍‎‌‌‎‎‎
بـٰاکہ‌بایدگُفت‌این‌حـٰال‌غریب‌را؟! خودی‌ڪہ‌بھ‌درد نخورد، بےخودیست..!✋🏼 🌱
🖐🏼!' +میگفت: اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی! ولی‌...🤦🏻‍♂ مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانـجام‌بده، صدتاخونہ‌اونورتر🙅🏻‍♂❌ صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت 😄💔 ! ‍‎‌‌‎‎
در کلمات ائمھ روۍ دو جملھ راجع بھ حضرت اباالفضل‌العباس'ع' تأکید شدھ است: یڪۍ بصیرت و یڪۍ وفا..! 🌿
♥️128♥️ ▪️ تا 💔 از عشق در سینہ دلے آگاه داریم این عشق را از لطف ثارالله داریم با ڪارواטּ لالہ ها همراه هستیم هشتاد و پنج منزل تا مُحرَّم راه داریم 🌹 🌹
🌻 چادرم را باد نیاوردھ ڪھ باد ببرھ…✨ چادرم پرچم غیرتِ💚 همھ‌ے مردمان سرزمینم است🌱 ڪھ سرخے خونشان را بھ سیاهے آن بخشیدھ‌اند… :) ‍‎‌‌‎‎‎
1_1002691418.aac
406K
صدای پر آرامــش 💔😍 دلگرمی دادن ایشان از سفر به سوریه به مردم شریف ایـران☔️ ‍‎‌‌
•🌻✨• 🧔🏻جوان انقلابی خود را برای مردم میکُشد؛😎🕊 همانطور که شهدا خود را فدا کردند...!🕊🥀 🌱 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان بسیار زیبای شهید مدافع حرم فرمانده محمود رادمهر 🥀 در جواب به همه کسانی که میگویند مدافعان حرم برای پول رفتند ..
Hasan Ataei - Khakam Nakonid (128).mp3
3.32M
خاکم نکنید ... ؏... # وصیت نامه ی عاشقان اباعبدالله الحسین حتما همینه🌱
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت محمد بعد از سلام و احوالپرسی، به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت، و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست. به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود، سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد، محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی!😐 کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم،.. میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه، نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم، سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست، همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟😣 ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست، و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم اصلا فکرش را نمی کرد، که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد، اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•