eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
_بهش میگفتن چرا BMW سوار‌ی ‌و ترک ‌کردی؟!.. اومدی ‌مدافع‌ حرم ‌شدی ؟!🖤🕯 نونت‌ کم‌ بود‌ ؟ آبت‌ کم‌ بود ؟! گفت:《عشقم‌کم‌بود》(:
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ میدونم خونه ای، نمیخواستم مزاحمت بشم، ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی، ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده، ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده، چون ماشین مدل بالا بوده، و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین، اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه، و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش، همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه، اونم چند بار بوق میزنه، و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه، و حرکت میکنه امیرعلی سکوت کرد، می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود، اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل، سکوت را بین آن دو را شکسته بود. امیرعلی آرام صدایش کرد، که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود: ــ کمیل😐 ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی😡 ــ باشه باشه،آروم باش، آروم باش _چطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند😡🗣 ــ آروم، داد نزن،😕خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم _فکر میکردم آزادش کنم، دیگه خطری تهدیدش نمیکنه، اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی ــ باهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم😣 ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن😊 ــ یاعلی ــ علی یارت تماس را قطع کرد، باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد، نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت، چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد، ناامید به طرف در رفت، که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم، اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید _ممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم، الان، این موقع، گپ زدن اون هم تو حیاط، به نظرتون غیر طبیعی نیست!؟ کمیل فقط سری تکان داد، دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید، و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم، که تنها بیرون نیاید، اما حرف گوش ندادید، سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست، باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره، امشب فک کنم بهتون ثابت شد، حرف های من چقدر جدی بود، اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه😠 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری، دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد، این برای شما لجبازیه؟؟ کمیل چشمانش را، بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد ــ منظور من... ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید، این وسط من دارم اذیت میشم، من دارم عذاب میکشم، با اتفاق امشب بایادآوری اون لحظات، چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد ــ من الان حتی کسیو ندارم، بهش از دردام بگم، چون گفتین نگم، امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین، نمیدونستم کیو صدا کنم، تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شما رو صدا کنم! به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد: ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست، به کسی چیزی نگید، خطرناکه، من خودم مواظب شمام، پس چی شد؟چرا مواظب نبودید،! اگه اون مرد به موقع نمی رسید، معلوم نبود من الان کجا بودم!!😠 کمیل با عصبانیت چرخید، و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید: ــ تمومش کنید😡🗣 سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت، که پیشانی اش را ماساژ می داد، حدس می زد، دوباره سردرد به سراغش آمده باشد، قدمی عقب رفت و ادامه داد: ــ این وسط فقط شما مقصری، که نتونستید، درست وظیفتونو انجام بدید بدون اینکه منتظر جوابی، از کمیل باشه، با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت. کمیل نفس های عمیق، و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته، را فروکش کند، به در بسته خیره شد، حق را به سمانه می داد، او کم کاری کرده بود، باید بیشتر حواسش به سمانه باشد، اما چطور؟! سریع به محمد📲 پیام داد، و او خواست فردا حتما به او سر بزند، گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید، خواب از سرش پریده بود، به طرف حوض وسط حیاط رفت، میدانست، الان آبش سرد است، اما بدون لحظه ای درنگ، آستین های پیراهنش را تا زد، و دستش را در آب گذاشت، بدون در نظر گرفتن سردیِ آب وضو گرفت. مطمئن بود، دو رکعت نماز و کمی دردودل با خدا آرامش می کند.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت محمد نگاهی به کمیل، که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید: ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم، که تونسته، اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه!😁 ــ خنده داره؟ بهتون میگم!! از دیشب اعصابم خورده، نتونستم یه لحظه با آرامش چشمامو روی هم بزارم، ــ کمیل نبایدم بتونی، دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن، به فکر چاره ای باش، با حرفایی که امیرعلی گفت، شک نکن که کار همون گروهکه کمیل سری تکان داد و گفت ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند، و بیخیالش نشدند، خودش جای بحث داره!! محمد ــ من یه حدسی میزنم.!😐 ــ چه حدسی😕 ــ اونا تورو شناسایی کردن🤨 کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت: ــ خب😠 ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن، دختر خالت تو دانشگاه هست، بشیری رو کنار میزنن، و سمانه رو توی تله میندازن، و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند، اینو نشون میده، که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند!!❣ عصبی از جایش برخاست و غرید: ــ یعنی چی؟😡 ــ آروم باش!!😐 این فقط یک حدس بود، اما میتونه واقعیت باشه، پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه، رابطه اوناست ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه!؟ محمد سری تکان داد و گفت: ــ دقیقا،بیشتر هم به تو ــ دارم دیونه میشم،! یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند!؟ ــ متاسفانه بله ــ وای خدای😣 محمد کنار کمیل ایستاد، و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت: ــ فقط یه راه حل داری😊 ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید. ــ با سمانه ازدواج کن ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ چی؟!؟ ــ حرفم واضح نبود؟ کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت😠 ــ اره، هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌، اون زمان، فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه، و کارت خطرناکه، اون حرفارو زدی، تا جواب منفی بده، اما الان اوضاع خطرناک شده، تو باید همیشه کنارش باشی‌، و این بدون محرمیت امکان نداره.!! تا کمیل خواست حرفی بزند، محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی، این ازدواج اگه صورت بگیره، به خاطر کار و این حرفاست، اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم، پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست، در واقع هست اما فقط چند درصد!!😊 کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست، و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره، باید یه جوری زمینه رو فراهم کنی، میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته، اما الان شرایط فرق میکنه، اون الان از کارت باخبره، در ضمن لازم نیست، اون بفهمه به خاطر تو در خطره! ــ یعنی بهش دروغ بگم!؟ تا قبول کنه با من ازدواج کنه؟😐 ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه، اون اگه بفهمه، فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی، حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی، و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه! کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه،از روی احساس داره صورت میگیره، هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه، داری تن به این ازدواج میدی، تو قراره باهاش ازدواج کنی، نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد، و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، در بد مخمصه ای افتاده بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد، می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد، پس باید بیخیال این گزینه می شد، و خود از دور مواظبش می شد.! با صدای گوشیش، از جایش بلند شد، و گوشی را از روی میز برداشت، با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد، تنها اومد دانشگاه، از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود، الانم یکی از ماشین پیاده شد، و رفت تو دانشگاه، چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام😠 گوشی راقطع کرد، و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد، بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند، اما مثل اینکه، حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود، که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز، ترافیک سنگین بود، و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد، مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شھید‌جھاد‌مغنیہ: شھادت هنــر است و شھید هنــرمند واقعۍ‌"!
|•🔔•|❥⇠ بعضیاپدر‌و‌مادرشونُ‌به‌اسم‌صدا‌میکنن به‌قول‌حاج‌آقافرحزاد⇣ مگه‌دختر‌خاله‌پسرخالتن‌که‌ اینطوری‌خطابشون‌میکنی…//: پدرومادر‌حرمت‌دارن⭕ ﴿ ☁️🕊 ﴾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎
|•° ♥️| 🗒...⇂ ڪسانے بہ امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل↶ سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ↫ نشان داده ، ڪه قافله حسینے معطل کسے نمی ماند.!:)
⟮.▹❤️◃.⟯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[...إِنَّ أللهَ یُحِبُّ ألتّوّابینَ...] میگه که: تو فقــط کن... بـبـیـن !! من هم میبخشمت هم خیلیم دوسِت دارم ۲۲۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° ---------------------------------------------------
شبهای کربلا نصیبتون شبتون کربلایی🌿✨
『بـســم ࢪب اݪشـهٔدا♥️』
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
↓″🙃❤️} 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
🤓🖇 _________________________ امام علے عليه‌السلام: الحَريصُ تَعِبٌ حريـص، همـواره در رنـج است غررالحکم، حدیث3759
معرفی شهید 🌸
♡تو به نظم ڪشاندی پریشانێ دل ࢪا مینشینیم پاۍ عڪس تو دࢪ حسࢪت پروازێ شبیہ تــو ...💔🥀🥀 🍃
📒🔖 __________________ عکاسی، طراحی، بازیگری و کارگردانی را دوست داشت. شاید اگر این راه را انتخاب نمی‌کرد زیبایی فوق‌العاده‌اش او را تبدیل به ستاره می‌کرد، مشهور می‌شد و مورد توجه همگان، ولی "تراب الحسین" (خاک حسین) ـ که نام جهادی‌اش بود ـ راه آخرت، طریق جهاد و مقاومت را انتخاب و از گمراهی‌ها و زیبایی‌های دنیا دور شد. او با اینکه سن و سال کمی داشت در جنگ قهرمان بود و مثل سایر برادران مجاهدش جان‌فشان، جان نثار، مؤمن و در کارها پیش قدم بود. 🍃
💌🎈 __________________ ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:علاحسن‌نجمہ🧔🏻 ⇦تاریخ‌تولد:۱۸آذر۱۳۶۰👶🏻 ⇦تاریخ‌شھادت:۲۹مهر۱۳۹۵🌱 ⇦محل‌تولد:شهرک‌عدلون‌لبنان🌝 ⇦محل‌شھادٺ:سوریہ_حلب🌃 ⇦محل‌دفن:زادگاهش(لبنان)🕌 ⇦وضعیت‌تأهل:مجرد💍 ⇦تعدادفرزندان:-👥 زندگینامه‌شهید:🍃👇 «علا»ی ۲۵ ساله یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. علاوه بر آنکه در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در ترییبت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان دوستان شهیدش به ویژه شهید «علی ناصر» نقش پدری دلسوز داشت که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند شهید «علی ناصر» خود را یتیم دیدند. «علاء» در جنگ‌های قلمون و قصیر شرکت داشت. او از مجاهدان و شخصیت‌های رسانه ای مستقر در خط مقدم و از افسران جنگ نرم بر علیه دشمن تکفیری - صهیونیستی به شمار می‌رفت. او همچنین ار فعالان فیس بوکی محسوب می‌شد که تصاویر شهدا را منتشر و احوالات آنها را می‌نوشت.  شهادت🍃👇: آخرین نماز صبح «علاء نجمه» نماز وداع او بود، گویی دیگر دنیا برایش تنگ شده بود و فرصتی برای برآورده شدن آرزوی مادرش و دیدن او در لباس دامادی باقی نمانده بود. کسی فکر نمی کرد متنی را که در صفحه شخصی‌اش در فیسبوک نوشته است وداع آخر قبل از شهادتش باشد و بعد از آن نوبت دیگران است که درباره «علاء»  بنویسند. او چند روز قبل از شهادتش نوشت: «اشک‌های جاری خود را آماده کنید». این جمله را درباره استقبال از عاشورای حسینی نگاشت. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا