فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➖ #شهادت بهتره یا کار مهدوی؟؟
رفقایی که آرزوی شهادت دارن ببینن
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#تلنگر🍂-!
میگم:آخه این مدل لباس؟
میگه:همه مے پوشن
میگم:این جور حرف زدن؟
میگه:همه همینجورے حرف مے زنن.
میگم:غیبت؟
میگه:همه مے کنند!
تاوانِ گناهات رو چی؟
اونو فقط خودت پس میدی رفیق((:
•••❀•••
از کروناآموختیم..
جوابامربهمعروفونهیاز منکر
″ به تو چه ″ نیستــــ..!
آلودگـےِیڪ نـــفر !
بـههمه ربط دارد ..
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#تلنگر 🌿
#بهخودمونبیاییم
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر
⛔️ هرگز و هرگز و هرگز
به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️
واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!!
لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️
نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
#اندکیتفکر
+میدونی بدترین احساس چه زمانیه؟
- زمانۍ که خودت هم حس میکنی از خُدا
و اهلبیت دور شدی..!💔
#حواسمونهست ؟!
امام علی میفرماید
در حضور هفت گروه، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی:
1-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ.
٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ.
۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ.
۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن.
۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن.
۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
7-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.
#رهبرانه🧡
#آسیدعلی_جان
بی تو این دیده
کجا میل به دیدن دارد
قصه عشق مگر
بی تو شنیدن دارد؟😍
اللهم الحفظ قائدنا الامام الخامنه ای
الی قیام مولانا🤲🏻
•‹📻⛓›•
حاجی..!🧔🏻
تواینجنگکسیمیبرهکه✌️🏼
بیشتردَوومبیاره🌱
ازمانمیپرسنبامهماتتون💣
چیکارکردین..!❗️
میپرسنباکموکسریا✨
چهطوریخطونگهداشتین..!♥️
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هشتاد_ونه
با کمک یاسمن همه ی خریدها را،
از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب کرد، و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن، نمیخواستم بگیرم ها..! ولی شوهرت به زور حساب کرد!
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها، و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه..
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه
به ماشین رسیدند،
کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه
سمانه سوار شد،
کمیل در را بست و خوش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید، با آقا محمود تماس گرفتم، بهش گفتم، که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد،
و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.
کمیل ماشین را،
کنار یک رستوران نگه داشت،پیاده شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، که با یک تشکر وارد شد،
نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت، و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،
تا زمانی که سفارشاتشان برسد،
در مورد مکان عقد صحبت کردند، با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،
سمانه زودتر از کمیل،
سیر شد،خداروشکری گفت، و از جایش بلند شد.
ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام
به طرف سرویس بهداشتی رفت،
سریع دست و صورتش را شست، و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،
به طرف میزشان رفت،
اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•