eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
969 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴شب سوم محرم: حضرت رقیه(س) ⚫️رقیه(س) دُردانه سه ساله حسین بن علی(ع) است، آن حضرت در روز سوم صفر سال 61(ه ق) در سفر اهل بیت به شهر شام از دنیا رفته است. ◾️شاید نام گذاری شب سوم محرم به نام این بانوی کوچک به این انگیزه بوده که در گرماگرم عزاداری دهه اول، از مظلومیت او یادی شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🖤°• مادࢪ *مظلومی* داࢪه روضه ے *گودال* میخونه .. "سید رضا نریمانی"
امشب . . . شبِ‌سومِ‌محرم↯ بہ‌نامِ‌سہ‌سالہ‌اربابہ..💔 بانامِ‌دختری‌ڪه..↯ آب‌بہ‌دستش‌رسیدودویدسمت‌قتلگاه.. گفتن‌:کجاداری‌مےری؟! گفت:بابام‌ازمن‌تشنہ‌تربوود(: بهش‌گفتن: باباتوبالبِ‌تشنہ‌شہیدڪردن🙂💔
دعوا شده بود ،😤 آقا امیرالمومنین رسید🌹 گفت : آقای قصاب وݪش ڪن بزاࢪ بࢪھ. گفت : به تو ࢪبطی نداࢪهہ☹️ گفت : ولش ڪن بزاࢪبࢪھ دوباࢪه گفت : به تو ࢪبطی نداࢪه. 😔 دستشو برد بالا ، محکم گذاشت تو صورت علی (علیه‌السلام) آقا سࢪشو انداخت پایین رفت😔💔 مردم ࢪیختن گفتن فهمیدی کیو زدے؟!😳 گفت: نه فضولے میڪرد☹️ زدمش گفتن : زدێ تو گوش علے خلیفھ مسلمین😔💔 ساتوࢪو بࢪداشت ، دستشو قطع ڪرد ،😱 گفت : دستے ڪه بخوࢪه ٺو صورت علے(علیه‌السلام) دیگھ ماݪ من نیسٺ🙂😢 دستے ڪه بخوࢪه تو صوࢪت امام_زمانمـ نباشھ بهتࢪھ😭 امام_زمان(عج) فࢪمود : هࢪموقع گناه میکنێ یه سیلے تـو صوࢪٺ من میزنے💔😔 ‌========================= ‌
‹💣🗣› سطـح‌۲طلبگۍ‌رو‌تموم‌کرده‌بود.. دانشجوۍ‌فلسفہ‌و‌مسلط‌بہ‌دو‌زبان ِ‌انگلیسۍ‌وعربۍ‌بود..📚🔗! . پیشنهاد‌داده‌بودند‌،بہ‌عنوان‌مبلغ‌بہ ‌انگلیس‌بروداما‌سوریہ‌و‌مبارزه‌با‌ تکفیرۍ‌ها‌را‌ترجیح‌داد..:)✌️🏼 . وقتۍ‌هم‌شهید‌شدپیکرش ‌موند‌دستِ‌تکفیرۍ‌ها..🚶🏻‍♂ . 🌱
░░░░░░⃢🤍🌱 * گراف* از امام صادق(ع) پرسیدند: بهترین دیدنی در بهشت چیست؟ امام صادق(ع) فرمودند: تماشا کردن حسینِ ما لذت بخش‌ترین دیدنیِ بهشت است..! •مقتل‌الحسین‌ابن‌عثم‌کوفی ج۱ ص۹۸ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💛🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌻 ‌⃟🌿
زینـب(س)"عاشق" بود!! " عـاشقِ " حسیـڹ (ع) میدانے عاقبت عاشقے را؟؟ عاشق را که برعڪس ڪنے مے شود قشاع حال دهخدا را مے شناسي؟؟ در لغت نامه اش دیده ام ڪہ معنے قشاع مے شود : دردے ڪہ آدم را ؛ از درمـاڹ مایـوس میـڪند... ••• زینــب (س) ذره ذره از درد ذوب شــد •••
دقـایقے پیــش، جمکــران! داشتــن صحــن رو براے مراســم شــب آمـادهـ میکــردن🙂🥀 غروبـــ جمکـران دیدهـ بودیـد؟ :) خـوش بهـ حـال اونـایـے کـهـ رفــتــن :) اݪـــتـــمـــاس دعـــا
4.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•🖤💔•| اصلا بدون حسین تپش تو قلب ما واسه چی ..
نـذر‌ڪرده بودم ڪه‌اگـر‌شُـد‌بـہ‌محرم‌بـرسم قـدر‌یڪ‌عُمـربرآیت‌همـہ‌دم‌گریـہ‌کنم :))💔
💞☘💞☘💞☘🍂 ☘⚡️☘⚡️☘🍁 💞☘💞☘🍂 ☘⚡️☘🍁 💞🍀🍂 ☘🍁 🍂 یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است. سالها گذشت. باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا... آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده ؛ و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است ... پزشکان خطر عمل را بالای شصت درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد ... پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ... احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت ... چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟! سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه‌ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند ... عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود بیست الی بیست و پنج سال پیش ... شب قبل از از سفر مشهد ... عالم خواب ... حضرت عزرائیل! با لبخندی به من گفت:برویم.‌با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد ... دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم ... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه ... ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت :دیگر برویم. ادامه دارد ... 🍂 🍀🍁 💞☘🍂 🍀⚡️🍀🍁 💞☘💞☘🍂 ☘⚡️☘⚡️☘🍁 💞☘💞☘💞☘🍂