eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
صورت دختر بچه سه ساله این شکلیه؛ اگه یه مرد جنگی بهش سیلی بزنه چه شکلی می‌شه؟! 😭 🍂غیرتت حتی اجازه نمیده این پیام رو تاآخر بخونی..! ، ببین چقدر پست بودن اونایی که این کار رو کردن و سیلی به سه ساله ارباب زدن😔 رفیق ؛ هروقت فکر گناه به سرت زد ، بدون باانجامش داری اعمالی رو انجام میدی که به این حرومی ها نزدیکت میکنه اما با پس زدنش و رو آوردن به خدا ؛ زندگیت امام حسینی میشه و شرمنده نگاه سه ساله ارباب نمیشی نگو گناهام زیاده ، تو از حر گناهکار تر نیستی! نگو بار آخره که میخوام انجامش بدم ، بار آخرتت رو سنگین نکن 🚷 از همین الان تصمیم بگیر سپاه امام حسین یا سیاهی لشکر یزید !؟
ﺳﯿﻼﺏ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺩ ﺧﺴﻮﻑ ﺷﺐ ﻗﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ قبلا صدای ناله او سوز و آه داشت این مشت آخری اثرش را گرفته بود آن زیر ﭘﺎ فتادن مابین کوچه ها تاب و توان بال و پرش را گرفته بود بازار شام عمه نشد یاریش کند چون تازیانه ها سپرش را گرفته بود هر جا که خورده بود نگاهش به دست زجر بی اختیار باز سرش را گرفته بود شیرین زبان خانه ارباب ای دریغ تلخی این سفر شکرش را گرفته بود ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﮐﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺑﯿﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﭘﺎﯼ ﺧﯿﺰﺭﺍﻥ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ💔🥀
˹...❤️ ‌˼ . . جان‌اگر‌جان‌است‌قربانِ‌حسین‌بن‌علے....
نزدیک ایام که میشد ، دیگه دل تو دلش نبود جواد بود و پیراهن مشکی که کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشته باشه اکثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن شام هیئت... جواد ثابت کرد بچه هیئتی آخرش شهید میشه... 🌷
-میرزااسمـٰاعیل‌دولآبی: محبت‌وعزاداری‌برایِ‌‌امام‌حسین-؏- انسان‌رازودبہ‌مقصدمی‌رساند. 🖤:) ـ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ـ ••🕊••
「💛🌿•••」 .⭑ دلم‌بۍهوا‌،‌هواۍتوراڪرد؛ هواےدلم‌رابۍهوا‌داشتہ‌باش...!ジ .⭑ 🌿💛¦➺
سینھ‌تنگ‌مرابامُشتـ‌محکم‌خُردکرد؛ دردپهلوۍمرادیوارمۍ‌فهمد‌فقط !°
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
سینھ‌تنگ‌مرابامُشتـ‌محکم‌خُردکرد؛ دردپهلوۍمرادیوارمۍ‌فهمد‌فقط !°
جانِ‌فاطمھ"سیلۍ" کھ‌زد،نفرین نکن‌رقیھ‌ام!مویت‌راکھ‌کشید‌و‌از زمین‌بلندت‌کرد،آھ...‌نکش‌وعالم راتلّۍازخاکسترمکن!بالگدبه‌پهلوۍ کوچکت‌زد،نگوعموعباس،کجایۍ؟ بایدصبرکنۍ،،،،، اےآبروۍصورت‌هاۍکبود ..!💔'
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ... من... مروا... کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره . یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود. _سلام +سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟ _بله +اِمم... آخه ... امروز ... چیزه... از پشت کسی صدام زد ×هوی خانم برگشتم و اخمی کردم و گفتم _هوی چیه آقا ؟ مؤدب باش پوزخند صدا داری زد ×اینجا صف پارتی نیستا صف راهیان نوره _خب مشکلش چیه ؟ ×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ... نگاهی به لباس خودم و اون انداختم از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت . اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود . اینبار من پوزخندی زدم _خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟ این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس. و به سرعت از اونجا دور شدم . اما سر و صدا ها میومد . ادامه دارد ... 🖤🥀 @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت : +این چه کاری بود کردید ؟ مگه ظاهر مهمه ؟ مهم دلشه ... همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه خجالت بکشید آقا +خانم ... خانم صبر کنید ... صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ... ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد . خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم . انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود. نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید. _چی ... شده؟ حالت...خوبه؟ صدامو ... و ...میشنوی؟ صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ... ×مژده ...مژده حالت خوبه ؟ مژدهههه نگاهی به صورتش انداختم . عه... اینکه همون گارسونه س رو به من گفت : ×اسپریش تو کیفشه بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ... ادامه دارد... 🖤🥀 @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ... به گارسونه نشونش دادم ... _اینه؟ +آره خودشه ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد . ×نفس بکش خواهری نفس بکش ببین دارم میمیرما مژدهههه...!!! بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ... دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه . گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده . نشستم کنار مژده ... _حالت خوبه ؟ لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره . _چت شد یهو ‌؟ +چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس _خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ‌؛ چرا اومدی دنبالم ؟! +دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری . و بعد سرفه کرد کمی پشتش رو ماساژ دادم . _خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه ادامه دارد... 🖤🥀 @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃