『 دختࢪاݩ زینبـے 』
😭💔💔💔یازینب کبری
ابی عبدالله همه رو زد کنار،دید قاسم داره جون میده،پاهاش رو روی زمین میکشه،گفت: عمو جان برای من سخت است یه چیزی از من بخوای من نتونم حاجت روات کنم،💔😭🥀
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ابی عبدالله همه رو زد کنار،دید قاسم داره جون میده،پاهاش رو روی زمین میکشه،گفت: عمو جان برای من سخت ا
،آخه صداش رو از زیر سم اسب ها میشنید، بدن رو بلند کرد،حرکت کرد، قد و بالای ابی عبداله بلند بوده، دیدم تمام قد داره راه میره،اما پاهای قاسم داره رو زمین کشیده میشه،یعنی بند بند بدنش جدا شده…حسین…💔😭😭😭
بد شوم با هرکه در حق عمویم بد کند
سیل خواهم شد کسی راه تو را گر سد کند
میرسم پیشت اگر که غصه پیشامد کند
کِی شنیدی که کریمی سائلی را رد کند؟
خوش به حال هرکسی کارش بیافتد باکریم
کارم افتاده به تو پس خوش به حالم یاکریم
عرض حاجت از رفیقان قدیمی سخت نیست
گریه کردن بین یاران صمیمی سخت نیست
از تو خواهش داشتن از بس کریمی سخت نیست
با عمویی مثل تو دیگر یتیمی سخت نیست
با تو یک دم هم نیامد سایه غم بر سرم
اشکهایت را نبینم خاک عالم بر سرم
مثل اسپند در آتش بیقراری میکنم
مثل یارانت تو را ای شاه یاری میکنم
روی مرکب مینشینم شهسواری میکنم
خوب شاهد باش در میدان چه کاری میکنم
پهلوانها از دم تیغم گریزان میشوند
ازرق شامی و اولادش پشیمان میشوند
آخر قصه چنان که فکر میکردم نشد
هیچکس جز سنگ در میدان هم آوردم نشد
جز صدایت هیچ چیزی مرهم دردم نشد
خواستم تا بازهم پیش تو برگردم نشد
هرقدر میشد به سویم سنگ و تیر انداختند
بچه شیر مجتبی را سخت گیر انداختند
در زمین و آسمان پیچیده شد آوازهام
جز کفن پیراهنی دیگر نشد اندازهام
آخرش هم پاره پاره شد لباس تازهام
زیر سم اسبها پاشیده شد شیرازهام
رفته است آیات قرآن زیر سم اسبها
مثل تو هستم عموجان زیر سم اسبها
شکر در جمع فداییهای تو داخل شدم
چون بلایی بر سر این کافران نازل شدم
با تنم بین تو و شمشیرها حائل شدم
زیر سم اسب هم قد ابوفاضل شدم
روی اعضای تنم جا پای مرکب را ببین
اشکهایت را بگیر و حال زینب را ببین
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم
دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود .
مژده برگشت طرفشون و گفت :
+دخترا
دخترا هم سکوت کردند ...
+دخملا
و باز هم سکوت کردند...
مژده صداشو کلفت کرد و گفت :
+خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ...
با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن
مژده اخمی کرد و گفت :
+مگه با شما ها نیستم
برید پایین کلاغ پر بازی کنید
نه یعنی بشین پاشو کنید.
دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم
+خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم
_خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری
+ممنون ، سیرم
اونی که سرش تو گوشی بود گفت :
×نه دروغ میگه...
با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت :
×پیازه
اون یکی گفت :
=رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست .
مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت :
+منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید...
=اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه
×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ،
دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ...
با خنده گفتم :
-منم مروا فرهم...
برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم:
_این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ !
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃