#نماز_اول_وقت
از آیت الله کشمیری می پرسند چه کارکنیم تادرقیامت مشکلی نداشته باشیم می فرمایند:قیام به نماز
رفیق نماز اول وقتت سردنشه😉
التماس دعای فرج😍
🖤🍃
#رفیقم_حسین(ع)
مطمئنباشباامامحسین؏که
'رفیـق'بشیآدمدرستیمیشی
#شهیدابراهیم#هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نگاه_به_نامحرم🚫
⭕️اگه نمی تونید به#نامحرم نگاه نکنید از دیدن این کلیپ تاثیر گذار غافل نشید؛
زِدست دیده ودل هردوفریاد 👀 ♥️
آنچه دیده بیند ، دِل کُند یاد 👀 ♥️
#پیشنهاد_ویژه_دانلود💯💯💯
#طنز_جبهه
دکتـــ👨🏻⚕ـــر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂
😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی الحسین نوکرت رو بگیر ... :) 🖤
#اربعین
#امام_حسین
‹🌻💛›
عَڪسِخُودِتروبـٰالِبـاسـٰاۍرَنگۍوَ
ڪُلۍعَشـوھمیـزارۍروپُروفـٰایلبَعـد نـٰاراحَتۍڪِہمٌـزاحِمَتمیشَـن🙄!
خُباِنتِظـٰاردارۍبـٰاایـنعَڪسآذِڪرِ
روزهـٰاۍِهَفتِہروبِفِرستَـنبَـرات🤦🏻♂؟!🚶🏿♂
💛📒¦⇢ تباهیات
بدان؛ سینهتونیزآسمانےلایتناهۍاست
باقلبیکهدرآنچشمہخورشیدمیجوشد
گوشڪنڪهچهخوشترنمیدارددرتپیدنـ
حسینحسینحسینحسین، نمیتپد !
حسینحسینمیکند🚶🏿♀♥!
#بیوگرافی
#امام_حسین
ٜ
•| #تلنگر |•
اگھ؛
موقعی که دلمـون میگـیـره
به جای عوض كردن پروفایل
یه سـر به سجـاده میزدیم،
وضعمـون الآن این نبـود : )❗️
میگفت؛
مھمترینکشفےکهیڪانسانمیتونہ
توزندگیشداشتهباشہ؛کشفِمحبتِ
امامحسینعلیھالسلامدردلشھ :)🖤'
#بیوگرافی
#امام_حسین
ٜ
•°~🫀✨
خدایِمن!
میانِاینهمهچشم،نگاهِتوتنهانگاهیست
کهماراازهرنگهبانومحافظی
بینیازمیکند..💚(:
#خداۍقلبم🖇
•<❤️🍓>•
『⇜😢❣ #ساعت_های_عاشقی↝』
میگمڪربلا🌿
میگنکہراههابستہست💔
میگمامامرضا🌻
میگنرواقهابستہست...🕊
شماࢪهتلفنحرمامامࢪضا(ع)
05148888
رفعدلتنگـیڪنید(:
ماروهمدعاڪنید🌼
˼منطق حسینی⁉️˹
.
❴یعنـےنترسیدنازمرگ🔥،
یعنـےترجیجدادنحقبرباطلبھهرقیمٺ،
یعنـےامیدِبۍپایانحتےدرلحظہاۍکه
الظاهرآرزوهاغروبکند!😌♥️❵
.
#آقادلمونگرفتھخودٺبازشکن✆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه شیطان(پنج چیزی که شیطان را از شدت ناراحتی نحیف و لاغر می کند.)
#کلیپ_تصویری
#دکتررفیعی
🍋 *فضیلت خواندن سوره قدر*🍑
*امام صادق ع :*
هر که سوره قدر رادر یکی از نماز.های واجب قراءت کند منادی ندا میدهد: ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر.
🍋🍑🍏🍇
*امام رضا ع :*
هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است.
🍓🍊🍄🍇
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار دهد.
🍊🍑🍋🍇
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مامور می کند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند.
🍉🍏🍅🍋
*امام صادق ع :*
هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد واز درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید.
🍋🍑🍏🍇
📚 *ثواب الاعمال - فقه الرضا - مستدرک*
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم .
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) .......
[ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ]
[ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ]
[ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟!
او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ]
به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن .
دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم !
از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!!
از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم.
یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا .
یه جوونیم مثل من وسط گناه !
آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه !
هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد.
سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم.
توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت !
هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم
به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم.
ای بر خرمگس معرکه لعنت !
خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه !
مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین.
سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست .
+ خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟!
گرما برای شما سَمه !
اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید .
دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد .
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم.
+ به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم !
اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟!
کلافه ادامه دادم.
_به خدا دیگه خستم کردی !!
اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟!
تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!!
کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم .
همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت.
+ بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه !
اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!!
ازدواج ؟!
با خودتون چند چندید ؟!
بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ...
در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم.
اومدم برم که دوباره گفت ....
+ نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟!
به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند.
بهار با داد گفت .
= دختر تو کجایی !؟
بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله.
بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن .
قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن.
اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه !
مگه من دوسش دارم ؟!
بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد .
مروا به خودت بیا !
خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !!
تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!!
و الان هم داری بهش حسادت می کنی !!
نهههه دوسش ندارم !
حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه !
= مروا بیا دیگه .
به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم.
_ ببینم اون عروس خوشگلتون رو !
عووق خوشگل!
آره خیلی خوشگله !
مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین !
آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد .
یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ،
صورت سفید و برفی داشت.
چشمای سبز و ابرو های بور!
حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش .
به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه...
خیلی نگران و بهم ریخته بودم .
با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم.
+ بچه ها .
این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ...
از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو !
خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم.
آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت.
= ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو.
اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم .
_ بهار امون بده !
آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت .
+ داشتم میگفتم...
گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم !
کوثر دختر عممه ...
حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم !
آر....
سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم
با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم
_ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان.
کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت !
بره بمیره !
چشمای همه گرد شده بود.
آیه خواست حرفی بزنه که گفتم.
_این بحث ازدواج رو جمع کنید...
مثلا مجرد اینجا نشسته ها.
دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود ، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم .
اما باز هم جواب نداد ...
خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده !
من فقط میخواستم ازش تشکر کنم!
نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود .
مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش !
افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم .
بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد .
صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید...
× الو .
سلام مروا جان خوبی دخترم ؟!
_ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟
× مهتابم عزیزم ، مامان آنالی .
چشمام گرد شد !
خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده!
یعنی...
یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟
نه نه امکان نداره...
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟
شرمنده نشناختم .
×ممنون دخترم
میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟
دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود .
من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست !
میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟
با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم .
هین بلندی کشیدم و گفتم.
_خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده !
حتما دلیلی داشته !
من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم .
دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم.
× درسته ، ممنون عزیزم .
کاری نداری ؟!
_ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ...
× چشم ، خداحافظ .
بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم .
یعنی کجا میتونست رفته باشه !
در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد .
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
دعای عهد یادمون نره🌱
🌼✨اللّٰهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالزَّبُورِ ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظِيمِ ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَالْأَنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلِينَ
🌸✨اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَرِيمِ وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَمُلْكِكَ الْقَدِيمِ ، يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ ، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاواتُ وَالْأَرَضُونَ ، وَبِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ ، يَا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ ، وَيَا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ ، وَيَا حَيّاً حِينَ لَاحَيَّ ، يَا مُحْيِيَ الْمَوْتىٰ ، وَمُمِيتَ الْأَحْياءِ ، يَا حَيُّ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ
🌼✨اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ آبائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ فِي مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها ، سَهْلِها وَجَبَلِها ، وَبَرِّها وَبَحْرِها ، وَعَنِّي وَعَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ ، وَمِدادَ كَلِماتِهِ ، وَمَا أَحْصاهُ عِلْمُهُ ، وَأَحاطَ بِهِ کتابه
🌸✨اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً ، اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصارِهِ وَأَعْوانِهِ ، وَالذَّابِّينَ عَنْهُ ، والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ ، وَالْمُمْتَثِلِينَ لِأَوامِرِهِ ، وَالْمُحامِينَ عَنْهُ ، وَالسَّابِقِينَ إِلىٰ إِرادَتِهِ ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ
🌼✨اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِراً كَفَنِي ، شاهِراً سَيْفِي ، مُجَرِّداً قَناتِي ، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحاضِرِ وَالْبادِي . اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ ، وَاكْحَُلْ ناظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ ، وَأَوْسِعْ مَنْهَجَهُ ، وَاسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ ، وَأَنْفِذْ أَمْرَهُ ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🌸✨وَاعْمُرِ اللّٰهُمَّ بِهِ بِلادَكَ ، وَأَحْيِ بِهِ عِبادَكَ ، فَإِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : ﴿ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِي النّٰاسِ﴾ ، فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِكَ ، حَتَّىٰ لَايَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ
🌼✨وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ ، وَناصِراً لِمَنْ لَايَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ ، وَمُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكامِ كِتابِكَ ، وَمُشَيِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ ، وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ .
🌸✨اللّٰهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلَىٰ دَعْوَتِهِ ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ . اللَّهُمَّ اكْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ ، إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَنَرَاهُ قَرِيباً ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
آنگاه «سه بار» بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صاحِبَ الزَّمان
•<🌻🦋>•
قرباڹغریبۍاتشوممہدےجان
اےکاشکهصاحبالزمانزینبداشت:)♥️
#صبح_بخیر_امام_زمانم
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
اربابم..(:
میشودنیمہشبی
گوشہیبینالحرمین
منفقطاشکبریزم
توتماشابکنے؟(:💔
#رفیقےحُسَیْـنونِعـْمَالْرَّفیـق🌿
#حسین_جـانـم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه وداع سیدحسن نصرالله با پیکر فرزندش «هادی» که طی عملیاتی محرمانه در سرزمینهای اشغالی به شهادت رسید.