#طنز_جبهه
🌱 درزماناشغالخرمشهر ... !
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
#بدونتعارف . .
گنــاه !
تنھا فرصتیِ ڪھ
خوبِ از دستش بدیم . . !
˹@dokhtaranzeinabi00˼
#تلنگر
امروز وزنه را بلند میکنی و همه برای تو کف میزنند، به یاد روزی هم باش که حتی نمیتوانی قاشق را بلند کنی! به نعمت ها به مقام، عناوین، مدرک و هیچ چیزی مغرور نشویم! :)))
🌱|@dokhtaranzeinabi00
#تـݪنگـرانــھ
بعضی از گناهـان
یهجوریبینمون عادی شدن،
کهتا بهطرفمیگی،چرااینکارو
انجاممیدی !؟
میگه: «همـه»انجاممیدن،حالابرامنعیبه..!😐
اینخیلیچیزخطرناکیه..!❌
بهاینافرادبایدگفت:
اوندنیادیگه، «همــه» قرارنیست
بجای توبرن جهنم، تو خودت بایدبری.!
یادموننره:💡
خودمونمسئولکارهاییکه
انجاممیدیم، هستیم..پس
بابهانه،خودمونو فریبندیم..!🚶🏻♂
ツ@dokhtaranzeinabi00
اعضای محترم جدید خیلی خوش آمدید حتما به پیام سنجاق شده مراجعه کنید ♥️🌱
امیدوارم فعالیت ها و رمان ها توجه شما عزیزان رو جلب کند و هم در پست گذاری و هم در نشر مطالب کمکمون کنید ☺️🌿
با تشکر ..
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
اعضای محترم جدید خیلی خوش آمدید حتما به پیام سنجاق شده مراجعه کنید ♥️🌱 امیدوارم فعالیت ها و رمان ها
درخواستی هاتون رو پیوی بگید در اولین زمان انجام میشود ^^🌿 ↯
@GHMnam313
اگر هم فیلم هایی دارید که خودتون درست کردید یا فکر میکنید فرستادن این مدل فیلم ها در کانال تاثیرگذار است هم ارسال کنید ♥️..
11.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترم، دخترانهام بزند:)..!
_محضبیتابی، بیتابیِمحض_
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت47
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
لبخندۍ زدمو پرونده خودم و رضا رو گرفتم :+خیلے ممنون لطف کردید
سرۍ تکون داد که گفتم :+بنده دیگه مزاحم نمیشم یا علے ..
از اتاق بیرون اومدمو با رضا تماس گرفتم
…
گفت که بیرون در دانشگاست ، بیرون رفتم که دیدم وایستاده و اخماش تو همه و انگارۍ حوصله نداره ..
خندهام گرفت :+باز چیه مشتے کشتے هات غرق شده برادر ؟
نگام کردو :_هیچے بابا ؛ ماشین ندارم اعصابم خرابه ...
+خب ماشین من هست دیگه با هم میریم ..
_نه کلے کار دارم ولے بابا چون ماشین رو میخواست دیگه نتونستم بیارم ..
دستمو گذاشتم رو پشتشو به سمت ماشین کشوندمش :+حالا غصه نخور ، زشت میشے ؛ خودم هر جا بخواۍ میبرمت ..
نوکرتم هستم ..
ذوق کردو رو صندلے شاگرد نشست ..
……
﴿ آیـه ﴾
ساعت حدودا ⁸ و ³⁰ بود که با صداۍ آزار دهنده گوشے چشم باز کردمو از زیر بالشت گرفتمش ، عاطفه بود
وصلش کردمو جواب دادم :_الو سلام عزیزم آمادهاۍ !
با خوابآلودگے گفتم :+نه تازه بلند شدم الان آماده میشم ..
مکثے کردو ادامه داد :_اوممم باشه داداشم میخواد منو برسونه از همون طرف میایم دنبالت ¡
دنبال یه بهونه میگشتم که همراشون نرم :+نه عزیزم مزاحمتون نمیشم شما برید منم یه ماشین میگیرم میام دیگه ..
_مزاحم چیه عزیزم آماده شو دم درم ها !¡
لبخندۍ زدمو قطع کردم ، آماده شدمو کولهام رو برداشتم
رفتم پایین و منتظر موندم ≡ هنوز احساس خستگے میکردم .. انگار یه چیزۍ اذیتم میکرد اما نمیدونم چرا یه حس امنیت داشتم ..
یه حسے که یادمه حدود ¹⁵ سال پیش تجربهاش کردم ..
موقعے که مامان جون ( مادر پدرم ) منو همراه خودش میبرد مسجد ..
یادمه چقدر ذوق میکردم و ....
تو فکر بودم که برادر عاطفه شاید تو عمرم ² یا ³ بار بیشتر ندیدمش پیاده شدن ، عاطفه اومد طرفم و با تعجب اومد طرفم ..
یه نگاه به سر تا پام کرد منم متعجب بهش نگاه میکردم که اومد بغلم :_واۍ آیـه چه خوشگل شدۍ چقدر حجاب بهت میاد عزیز دلم ..
از بغلش اومدم بیرونو یه نکاه به خودم انداختم ..
تعجب کردم .. این من بودم ؟
پس اون حس امنیت !
پس اون حس سال ها پیش این لباس هایے که ...
لباسام از همیشه بلندتر بود و حتے یه خال از موهام هم بیرون نبود سرتا پام هم مشکے بود انگار خداهے نکرده کسیو از دست داده باشم !
نمیدونم جرا ولے ناخودآگاه شد منے که فکر میکردم با حجاب کردن مثل اُمُّل ها میمونم ..
اما اصلا اینطورۍ نبود ..
تلخندۍ زدمو با برادرش سلام کردم :+سلام ببخشید باعث زحمت شدیم
همانطور سر به زیر جواب داد :_سلام خواهش میکنم مراحمید ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •