eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور بعد مدت خیلی کوتاهے چشماش رو باز کرد و گفت :_نه .. اگر اشکالے نداشته باشه شما خوابتون رو تو یک برگه بنویسید بدید به برادرتون ایشون لطف میکنند میدن به بنده .. البته هر وقت اومدند .. به هر جون کندنے بود گفتم :+باشه ممنون .. داشتم میرفتم که گفت :_فقط اینکه .... ﴿مجتبے﴾ آیـه خانم داشتن میرفتن که ناخودآگاه از دهنم در اومد :+فقط اینکه !.. ساکت شدم میخواستم بگم حجاب بهتون میاد ، اما به من چه ؟ ایشون یک خانم نامحرم هستند و ربطے به من نداره .. پس مجبور نیستے نظر بدۍ !... با حرفم وایستاد که گفتم :+هیچے .. شما بفرمایید .. عه واقعا آقا مجتبے ! شما اصلا هیچ ربطے به این خانم ندارۍ نه ؟ دیگران رو گول بزنے خودت رو که نمیتونے .. بدون اینکه به این افکار مزخرفم ادامه بدم زیر لب گفتم استغفرالله ربے و اتوب و الیه ؛ خدایا کمکم کن نزار با این افکار غلط به راحتے به گناه بیوفتم ! رفتم خونه و چون خسته بودم خوابیدم .. بعد از بیدار شدن .. ظهر مائده و مامانو راهے کردیم .. … صبح با صدا زدن هاۍ مکرر بابا بیدار شدم دیشب تا آخر شب مشغول خوندن درسام بودم تا بخوابم خیلے طول کشید ... دیروز که مامان و مائده همراه زن عمو و عمو رفتن مازندران دیدن خانم بزرگ (مادر پدرم) بابا هم که چون تقریبا هر ماه یا دو هفته یک بار میره دیدنشون دیروز نرفت ، منم که کارهام انقدر زیاده که وقت سر خاروندن ندارم کیفم رو برداشتم و به سمت دانشگاه حرکت کردم رسیدم که یه نفر از پشت سر سلام کرد نگاش کردم ؛ واۍ خداۍ من رضا بود .. رفتم بغلش چند بار زدم رو پشتش :+کجایے پسر ! وقتے میرۍ سفر نباید زنگ بزنے ؟ خندید و گفت :_تلافے شلمچه رفتنت .. زدم رو پیشونیم و گفتم :+اوههه تو هنوز یادته ؟ یکم ناز داد و گفت :_اوهومم .. خندیدمو با دستم کشوندمش سمت دانشگاه .. … کلاس هام تموم شده بود ، علے آقا زنگ زده بود و گفت که براۍ یکسرۍ آموزشات رزمے بریم سازمان .. همراه رضا به سمت ماشینم حرکت میکردیم که صداۍ حیدر باعث شد بایستم .. برگشتم سمتش و با ذوق بغلش کردم یه مدتے بود رفته بود سوریه .. ماموریت و چند روزۍ ازش خبرۍ نبود :+سلام علیکم شما انگار قرار نیست شهید شے نه ؟ _سلام علیکم و رحمته الله خندیدو گفت :_خیر تا رفیقم با من نیاد همینطور سالم برمیگردم .. دوباره زد تو ذوقم یعنے هنوز هم لیاقت رفتن ندارم آقاجان ؟ چقدر دیگه صبر کنم ! اگر عمرم کفاف نده چے ؟ اگر الکے بمیرم ¡ خدایا خودت درستش کن .. بسه انتظار به والله خسته شدم ... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
این صبح عجیب حال آشفته‌س نه؟
یه جا آسیدرضا تو مداحی اش میگه: مثلا شب ها رو واسه دیدنت تو خواب دوست دارم ....(:
16114438878868811351770.mp3
33M
پسرم رو وقتی که میوفته رو پات دوست دارم 💔 :) !
بزار‌بگیــم‌صبح‌بخیــر! :) 🌱
⚠️ ❌زیاد فکر نکنیم زرنگیم🤞😅 ❌دلم پاکه خدام ارحم اراحمینه 😌پس بزن بریم شیطون جون😈 ❌حالا یه شبه ❌سردارو ترور کنیم راهشون‌میخوره‌به‌بن بست🩸⛓ ❌دوتا دونه مو خب به کجا برمیخوره💁🏻‍♀️ ❌چت باهاش واسه سرگرمی بود 😉 • • • +روت میشه این بهونه ها رو موقع رسی به حسابگرت بگی❔فک نکن زرنگی و با بهونه هات رو گول زدی..ببین چطوری بهت میگه حواسش هست⬇️ 🍃و البته آن ستمکاران بزرگترین مکر و مهمترین سیاست خویش را بکار بردند در حالیکه نزد خدا فکر و مکر آنان باطل و هیچ است هر چند به مکر و خود کوه ها را از جایشان برکنند:)🌿 {سوره‌ی‌ابراهیم‌♡46}🌹 من سرم گرم گناه است👣 سرم داد بزن...💔 🌱|@dokhtaranzeinabi00
. . با‌تــمام‌وجود‌گنــاه‌ڪردیم نہ‌نعمت‌هاش‌و‌ازمون‌گرفت‌نہ‌گنــاه‌هامونو‌ فاش‌کرد . . اگر‌بندگۍ‌اش‌رو‌میڪردیم‌چھ‌میڪرد؟꧇) ˹@dokhtaranzeinabi00˼
آرام‌بـخـش‌تـو‌یی🖐🏼💚 🌼 ؎🍁 @dokhtaranzeinabi00
/🔗🌿/ دلم‌میخواهدحاج‌احمددورنـم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیرگوشم‌🌱 وبگہ : اینجورۍقراربـودمجاهدبشـے؟💔🤞🏼 --- 🖇 @dokhtaranzeinabi00
رفقا حال جسمیمون مساعد نیست، میشه دعاکنید؟!
‌رفقاے‌جان‌منم‌همینطور‌ میشہ‌دعا‌کنید؟🤧🤲🏻
غیبت ممنوع 🚫 آقا رضا از غیبت کردن بیزار بود. اگه تو جمعی نشسته بودیم و حس میکرد داره غیبت از کسی میشه، سعی می کرد با لحن شوخی بحث رو عوض کنه شهید_مدافع_حرم
💔•°•°• --- بگـو .. بگـوبادلت‌چہ‌ڪرده‌اندآقـٰاجـانم ..!😢 --- @dokhtaranzeinabi00
رفقا‌نمازتون‌سرد‌نشہ...🖐🏼☺️
•😔🕊• بعدازشہادتش‌‌،موقعِ‌خاڪ‌سپارۍ خواستم‌صورتش‌رو‌بازڪنند‌کہ‌ببینمش؛ اما‌مانع‌دیدن‌پیڪرشہیدم‌شدند .. وقتےدلیلش‌روپرسیدم،گفتند : شہیدسࢪندارھ ..!(:💔 •• [همسرشھیـدموسےرجبـے]🧕 @dokhtaranzeinabi00
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تولدت مبارک آقامحمدهادے💚🌿
خیلے‌آرامش‌داریـم...🍂 انگاࢪ‌یـادمون‌رفتہ‌امام‌زمانمون‌نیسٺ:/🖤🥀 🌨 @dokhtaranzeinabi00
رفقا به مناسبت تولد آقامحمدهادے ختم صلواتی برگزار کردیم 💛 در صورت تمایل شرکت کنید و تعداد صلوات هاتون رو به آیدے زیر بفرستید✨ @M_Najjar اجرتون با سیدالشهدا🌿 یاعلے مددے💚
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور چقدر دیگه صبر کنم ! اگر عمرم کفاف نده چے ؟ اگر الکے بمیرم ¡ خدایا خودت درستش کن .. بسه انتظار به والله خسته شدم .. _کجاها سیر میکنے برادر ! با صداۍ حیدر به خودم اومدم تلخندۍ زدمو :+هیچی داداش ، خب چخبر ؟ _سلامتے آقـــــا .. +خداروشکر میگم داداش ما باید بریم جایے کار داریم از تو هم که نمیتونم دل بکنم پس .. با ضربه دست رضا به کمرم ساکت شدم آروم زیر گوشم گفت :_نمیتونے ازش دل بکنے نه ؟ پقے زدم زیر خنده که حیدر متعجب نگام کرد با خنده گفتم :+حیدر اینو دیدۍ ! اینهو بچه هاۍ کوچیکه بهت حسودۍ میکنه .. چشاشو درشت کرد و گفت :_چرا داداش ؟ +نه اینکه جدیدا ها خیلے تحویلت میگیرم یکم حساس شده .. حیدرم خندید و رضا رو بغل کرد ، رضا یه چشم غره‌اۍ بهم رفت که دست گذاشتم رو سینه و سر خم کردم که خندید .. _بفرما داداش .. صداۍ حیدر بود به دستش نگاه کردم یه برگه بود ! +این چیه ؟ _نوشته هاۍ خواهرم درمورد خوابش ¡ رضا با تعجب بهم نگاه کرد و یکم سرشو به معناۍ موضوع چیه تکون داد ؛ چیزۍ نگفتم و گذاشتم برا یه موقعیت دیگه تا مفصل براش توضیح بدم ... یه سرۍ به نشانه تایید به حیدر تکون دادم که رضا گفت میره کار مهمے براش پیش اومده و بعد از رسیدگے کارش میره سازمان ، منم تصمیم داشتم چند دقیقه پیش حیدر باشم و بعد برم سازمان .. بعد از کمے صحبت کردن آیـه خانم رو دیدم که از ماشین حیدر پیاده شدند و صداش میزد :_داداش ! بیا کلاسم دیر شده ها ؟ تندۍ رو به حیدر گفتم :+داداش مزاحمت نمیشم شما برو .. سرۍ به نشانه تایید تکون داد و گفت :_مراحمے داداش شرمنده اگر آیـه کلاس نداشت بیشتر میموندم یه قرار بزاریم بریم گلزار شهدا مفصل با هم صحبت کنیم .. +اوهوم فکر خوبیه ان شاءالله پنجشنبه همین هفته .. قصد داشتم بغلش کنم که صداۍ گوشیم بلند شد رو به حیدر گفتم :+ببخشید چند لحظه .. +بله .. چیییے ؟ …… ﴿آیـھ﴾ مجتبے داشت با تلفنش صحبت میکرد که دیدم چهره اش هر لحظه داره آشفته تر و درهم میشه ؛ رفتم جلوتر و تقریبا پیش داداش وایستادم _چے میگین ! یا حسینن تقریبا داد میزد :_الان کجایین ؟ الو عمو میگم کجایین شما ؟!! ناگهان گوشے از دستش افتاد و صد تیکه شد !... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
بہ‌نام‌خداۍِ‌گمنام‌هــا . .🌱