#دوشنبہهاۍامامحسنۍ🍃
بگذاریدبگویندگداییمگدا
غمنداریمسپردندگدارابہحسن📿
@dokhtaranzeinabi00
#حق!
وقتییہجادارهجوشکارۍمیشهسرتو میندازیپایینونمیبینۍچونبھتآسیبمیزنه
ولی؛چراجلونامحرم
سرتونمیندازۍپایین؟!
اونکهآسیبشبیشتره.. !!⁉️
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت117
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
_هے من یه چے میگم تو یه چے دیگه بگو ..
سعے میکردم بحث رو عوض کنم
+خب چه خبر از این طرفا .. تو که روستا مادربزرگت اینا نمیرفتے چیشد یهو ؟
_من که انقدر کار سرم ریخته بود به اینجا اومدن فکر هم نمیکردم فقط بخاطر آیـه مجبور شدم بیام ..
دوباره آیـه !..
چرا هر وقت میخوام فراموشش کنم یه چیزۍ باعث میشه نشه ..¡
با تردید پرسیدم :+یعنے اینجا کار داشتے ؟
_نه با آیـه اومدیم یه سرۍ به محل بزنیم و رفیقشو ببینه ..
استرس و اضطراب افتاد به جونم ..
یعنے آیـه خانم هم اینجا بودن ؟
پس کجاست ؟
چرا همراه حیدر نبود !
تو همین افکار بودم که با صداۍ حیدر به خودم اومدم :_خب تو چیکارم داشتے ؟
همه فکر و ذهنم درگیر شده بودو کلا هنگ کرده بود ..
دید چیزۍ نمیگمو به یه جا خیره شدم حیدر هم نگاهمو دنبال کرد دیدم آیـه خانم آروم آروم داره میاد سمتمون ..
آیـه خانمه !..
استرس شدید گرفتم دستام یخ کرده بود ..
حال خودم رو متوجه نمیشدم و این کلافه ام میکرد
گنگ گفتم :+چے ؟
با این حرفم آیـه خانم رسید پیش ما .. با همون چادر و حجاب جدیدش .. که واقعا خیلے بهش میومد !
سلام کرد که به سختے جوابش رو دادم
سر به زیر بود ..
منم نخواستم بلند شم که معذب بشه
حیدر یه طور خاصے نگام کردو :_مجتبے !.. میگم چیکارم داشتے ؟
+آها .. من .. راستش ..
بلند شدم ؛ تحمل کردن اون جو برام سخت بود
نتونستم حرفم رو بزنم ..
+حیدر جان برادر ، من برم یه آبے به صورتم بزنم میام برات توضیح میدم
با تعجب سرۍ به نشانه تایید تکون داد که رفتم به سمت سرویس بهداشتے ..
یه نگاه به خودم تو آینه انداختم
چرا اینطورۍ شدم ..؟!
چرا انقدر آشفته ام !..
……
﴿آیـھ﴾
اون شب تا صبح با زهره نشستیم صحبت کردیم
زهره از خانواده اش اجازه گرفت تا امشبو پیشم باشه ..
هر چند خانواده اش تا منو ندیدن راضے نشده بودن که امشب زهره بیاد پیشم
براشون گفتم که کے هستم ، نوه کے هستمو اینا که بالاخره راضے شدن به زهره اجازه بدن ..
داداش مظلومم هم بخاطر اینکه ما راحت باشیم رفت تو ماشین که استراحت کنه ..
از سیر تا پیاز زندگیمو براش تعریف کردم
از قضیه تو رستوران ، داستان اون آقایے که دیدم ، قضیه متحول شدن و باحجاب شدنم ..
چند تا از عکس هاۍ وقتے چادرۍ نبودم تو گوشیم بود
زهره وقتے اونارو دید باور نمیکرد که این منم ؛ میگفت اصلا امکان نداره ..
فکر میکرد من مثل قدیم تا این سن همونطور مثل کودکے متدین و محجبه بودم
صبح زود با اصرار هاۍ زیاد داداش مجبور شدیم برگردیم ، اما خیلے دلم میخواست بیشتر پیش زهره بمونم
شماره اشو ازش گرفتمو بهش قول دادم که باز برمیگردم تا دوباره ببینمش ..
با صداۍ بوق ماشین داداش از بغل زهره اومدم بیرونو ازش خداحافظے کردم
سوار ماشین شدیم تا برگردیم که گوشے داداش به صدا دراومد
یه نگاه بهش انداختمو گفتم :+کیه داداش این وقت صبح ؟
با تردید گفت :_مجتبے !..
یعنے چیکار داره ؟!
دست و پامو باز گم کردمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
میگفت :
چادر دست و پا گیره
راست میگفت..!
دست منو خیلی جاها گرفـت :))🌿
#حجاب
#دخترانزینبے
فکر کنم نبودن مدیر بهتر بود !
آخه اعضا ثابت بودند ..
چرا وقتی محبت میکنن رمان میزارن شما شروع میکنید به ترک کردن !
ای کاش یکم قدر میدونستیم
ما بخاطر راحتی شما تبادل در کانال قرار نمیدیم باز شما ...
°~🌿♥️~°
عید فطری که تو نباشی کنارمان،عید که نیست
شاید فقط فطر باشد و پایان یک ماه و شروع ماهی دیگر😢
برای ما #منتظران
عید فطر یعنی طُ...♥️
#اللهمعجللولیکالفرج
#سهشنبههایمهدوی 💚
#استورۍ🔗
#عید_فطر🌸🦋
عیدرمضانآمدوماهرمضانرفت🌱
صدشڪرکہآنآمدوصدحیفکہآنرفت♥️
@dokhtaranzeinabi00
<💛🔑>
آرامشۅاقعۍمالاونایۍڪہهیچوقتروهیچڪسجزخداحسـاببازنڪردن..(:👌🏾
#خــداۍمن🌿
#عید_فطر✨
@dokhtaranzeinabi00
‹🌾🕊›
شیعیان ما به اندازه
آب خوردنی ما را نمی خواهند
اگر بخواهند ؛ دعا میکنند و فرج ما می رسد...
-امامعصرارواحنافداه
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
~`💗~
چادرمهماناستکهپشتدر؛
درآتشسوختاما
ازسرمادرنیفتاد ...
چادرممیراثمادرماست ،
آنرابهنگاهدزداننخواهمداد -🌸🍃
#عید_فطر🌿
#امام_زمان♥️
@dokhtaranzeinabi00
°•♥!
اَللھمَّ اشْغلْنا بِذِڪرِك
خدایا!
قلبم را به تسبیح یادت گره بزن...!(:♥️🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وشـ؏ـرۍڪهباعثشدحاجقاسـملبخند
معروفشرابزند . .!🙂🌹
@dokhtaranzeinabi00
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
وشـ؏ـرۍڪهباعثشدحاجقاسـملبخند معروفشرابزند . .!🙂🌹 @dokhtaranzeinabi00
وقـسـمبـہڵـبـخـنـدٺڪهدݪـمراسـاخـٺ🌸💕
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت118
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
یه نگاه به حیدر انداختمو گفتم :+کیه داداش این وقت صبح ؟
با تردید گفت :_مجتبے !.. یعنے چیکار داره ؟
دست و پامو باز گم کردم شونه اۍ بالا انداختمو سعے کردم بےتوجه باشم ..
اما نمیشد ؛ این وقت صبح چیکار داشت !
به در ماشین تکیه دادم و به داداش خیره شدم منتظر شدم تا گوشے رو جواب بده
وقتے مکالمه اشون تموم شد حیدر چیزۍ نگفت فقط راه افتاد
منم چیزۍ نپرسیدم
انقدر خسته بودم که تو راه هر چند دقیقه یکبار میخوابیدمو با صداۍ ماشین هاۍ مقابل از خواب میپریدم ، این خستگے هم بخاطر نخوابیدن دیشب بود ..
آخر هم تصمیم گرفتم نخوابم ؛ تا برسیم خونه ¡
قبل اینکه حرکت کنیم حیدر برام یکسرۍ خوراکے خریده بود
از پشت ماشین برداشتمو بازشون کردم
مشغول خوردن بودیم که گفت :_خوش گذشت ؟
+آره خیلے .. حیف که وقت نداشتے و الا بیشتر میموندیم ..
سرۍ به نشانه تایید تکون دادو :_راستے قراره بریم جمکران ..
با تعجب برگشتم سمتش :+کجا ؟
دوباره تکرار کرد :_جمکران ..
به رو به رو خیره شدم ، فکر نمیکنم تا حالا رفته باشم اما عکسشو دیدم ..
+داداش !.. حرم کے اونجاست ؟ یعنے منظورم اینه که کے اونجا دفنه ؟
داداش لبخندۍ زدو :_حرمے اونجا نیست ..
+وا پس چے ؟
_اون مکان براۍ آقا امام زمانِ ﴿عج﴾
یه لحظه تنم مور مور شد ..
پس براۍ امام زمان !
بدون هیچ حرفے سرمو تکیه دادم به شیشه و صداۍ مداحے رو زیاد کردم
در کمال تعجب خوابم برد
…
بعد از نیم ساعت بلند شدم ؛ زدیم یه گوشه تا حیدر یکم استراحت کنه ..
به گفته خودش اگر رانندگے طول بکشه گردن درد میگیره ..
وقتے دوباره نشستیم ؛ حس اینکه اذیتش کنم گل کرده بود ..
+داداش تو دقیقا چند سالته ؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداختو :_زیاد نیست همین نزدیک ۲۴ ..
+آهــــــا !..
یه نگاه مشکوکانه اۍ بهم انداختو :_برا چے میپرسے ؟
+هیچے .. دارم حساب کتاب میکنم اگر زودتر ازدواج میکردۍ الان دوتا بچه داشتے ¡
چپ چپ نگام کردو :_باز رفتے تو فاز ازدواج ها ؛ نکنه از دستم خسته شدین میخواین از دستم خلاص شین !
+نه اما خب یکے رو سراغ دارم که خیلے دختر خوبیه نمیخوام از دستمون بپره ...
_کیه اونوقت ؟
+زهره ..
کپ کرد ، خودشو زد به نشنیدن •
بلند خندیدم که چپ چپ نگام کرد چهره اش خیلے باحال بود همون لحظه گوشیمو درآوردمو ازش عکس انداختم
رو کرد سمتمو :_دیگه از این حرفا نشنوم ها ..
+چیه مگه وقتشه دیگه ؛ چقدر میخواۍ صبر کنے ؟
حرفے نزد
بعد از بیست دقیقه رسیدیم
همینکه وارد حیاطش شدم یه حس آرامش گرفتم
خیلے سعے کردم بیشتر بمونم داخل تا با مجتبے رو به رو نشم
اما خب صحبت هاشون انقدر زمان برد که مجبور شدم برم
اصلا نگا به صورتش ننداختم ..
نباید کارۍ میکردم که چله اۍ که بستم از بین بره
من تازه یه حس خوب رو تجربه کردمو دلم نمیخواد بشم آیـه قبلے !..
نمیدونم چرا وقتے برگشتم حس کردم دست و پاشو گم کرده و نمیتونه صحبت کنه
ناگهان از جاش بلند شدو به یه بهانه رفت سمت سرویس بهداشتے ..
داداش هم که چهره اش پر از تعجب بود
وقتے اومد بیرون کل صورتش و بخشے از موهاش خیس بود انگار سرشو گذاشته بود زیر آب ..
چون یکم با جایے که بودیم فاصله داشت بدون توجه یا نگاه کردن به اینطرف رو صندلے نزدیکے همونجا نشستو سرشو گرفت تو دستش
برام تعجب آور بود !
یعنے چه اتفاقے افتاده ؟
چرا اینطورۍ رفتار میکنه ؟!
چند دقیقه اۍ تو همون حالت موند و بعد قرآنشو از تو جیبش در آورد
بعد از خوندن قرآن انگار آروم شد بلند شد خودشو مرتب کردو سر بلند کرد که با چهره پر از تعجب من و حیدر رو به رو شد ؛ آروم به طرفمون قدم برداشت که ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ استاد رائفی پور/ مسیحیت تحریف شده
2,502 بازدید
▪︎فردا ازت پرسیدن ثابت کن دینت ... دین خدایی چجوری ثابت میکنی ؟🚬
▪︎دین اسلام ... حضرت عیسی/حضرت محمد ❤️✔️
□■دین حق کدام است؟...
⭕️ توجه ! توجه !
مواظبگودالهایعمیق،
باشیدگناهکمینکرده...
واردمنطقهگناهنشوید !!
شکارگاهشیطاننزدیکاست ؛