هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
وآنگاهكهدوستداࢪے🌻
كسىبهيادتباشد،🌱
بهيادمنباش🦋
كههمـواࢪهبهيادتهستـم...♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
محجبہبودنمثلزندگی
بینابرهایۍستڪہمٰاه
راٰ فقط برای خدایش
نمٰایان میکند✨
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#ٺلـنگرانہ
اگهقاطیبشی؛
رفیقبشی،دوستبشی
باامامزمانخودمونیبشی؛
بیریشهپیشهبشی،
بیخوردهشیشهبشی،
پشتِرودخونهیچه کنمچهکنمِزندگی؛
رشتهیِدلتدستِآقاباشه...
آقاخودشعبورتمیده...! :)🥺♥️
#حاجحسینیڪتا
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
«خـۅب کردے کہ ࢪُخ
از آینهـ پنهــــاטּکردے
هـࢪ پࢪیشانـ نظریـ
لایقِ دیداࢪ ٺــۅ نیـستـ 😌♥️»
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 #بیوگࢪافۍ😌 』
چادرم باشـد مـرٱ معیار ایـمان و شرف
همچو مروارید زیبایم درون یک صدف☺️🐚💎
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
محرم داره میاد کرونا اوج گرف؟!
بی زحمت به کرونا بگید بره همون جایی که موقع امتحانات رفته بود =/
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
03 سیاحت غرب.mp3
27.67M
داستانصوتے📢
سیــاحت غـرب 💔..
#قسمتسوم
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
بچہها
مادریڪدورهۍخاصے
ازتاریخهستیم ...
هرڪدومتونبریددنبالاینکہ
بفهمیدمأموریتخاصِتون
دردورانقبلازظهورچیه!؟
شماالانوسطمعرکہاید !
وسطمیدونمینهستید
بچهها .... ؛
ازهمیننوجوانے
خودتونوبراۍ
حضرتمهدۍ؏ـج
آمادھڪنید(:"
#حاجحسینیڪتا
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تباهیات🚶🏻♂🕳!
ازبعضیآدم های"مذهبینما "
بایــد ترسید!
اونا به درجهایرسیــدن..
کـه مـطمئنهستن؛
هرکاریبکنناشکالینـداره!
چونفکر میکنن :
- با عبادتکردنجبرانشمیکنند!!🤭
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
⌈• •اللهِخٻليخـۅبمآنـ🍃"'
↵بٻمـٰآرڍلَمـ . .♡
|قبـ ـۅڶ؛
گفٺنِحاجٺ🤲🏼
|ڪہعٻبنیسـ :)
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت169
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مامان گفت :_عزیز دلم چرا اینجورۍ میکنے !
گریه کن .. انقدر نریز تو خودت قربونت برم . .
داغون میشے ..
با بغض نگاش کردم ..
دندونام محکم به هم چسبیده بود ، احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه دندونام خورد میشن .!
ناۍ حرف زدن نداشتم ..
ثانیهۍ زیادۍ طول نکشید ..
قلبم طاقت این همه غرور و شجاعت رو نداشت ..
من کجا و . .
مائده نگام میکرد که با هق هق رفتم تو بغلش ..
با صداۍ خش دارش گفت :_گریه کن عزیزم . . گریه کن ..
…
امروز روز خیلے بدۍ بود ..
بدترین و سخت ترین روز زندگیم ..!
با کمک مائده نشستم رو مبل ..
آقاجون بابا مامان داداش و مائده ¡
همه حالشون خراب بود ، هر کدوم بعد از خاک کردن مجتبے یه وضعے داشتن ..
سعے میکردن جلوۍ من گریه نکنن
اما بچه نبودم ؛ میدونستم داره چے بهشون میگذره ..
سرمو تکیه دادم به مبل پشت سرم ..
چند دقیقه اۍ چشامو بستم ..
دوست نداشتم فکر کنن من باعث این اتفاق شدم !
چون همه از چشم من میدیدن ..
تو گلزار شهدا کنایه هاۍ دور و اطراف رو به خوبے میشنیدم . .
اینکه خودش قبول کرده و اجازه داده !..
اینا تحمل کردنش سخت تر از درک کردن شهادت مجتباست ..
تو افکار غرق بودم که احساس کردم حالم بهم خورده . .
با سرعت بلند شدمو رفتم سمت روشویے ..
مائده و مامان با نگران اومدن سمتم ..
مائده اومد کنارم :_چیشد ! خوبے ؟!
لبخندۍ زدم :+آره خوبم ، فکر کنم براۍ خستگیه ..
من میرم یکم بخوابم . .
از کنارش رد شدمو خواستم برم تو اتاق مجتبے که داداش گفت :_آیـه .. میخواۍ بریم دکتر ؟!
برگشتم طرفش :+نه گفتم که خوبم ..
رفتم تو اتاق . .
از اینکه بعد از این اتفاقات بیشتر بهم توجه میکردن بیزار بودم !..
خواستم برم یکم استراحت کنم که دیدم چفیه و یک انگشترۍ روۍ میزِ ..
رفتم سمتش .. انگشترۍ بود که مجتبے براۍ عقدمون خریده بود !
انگشتر دُر نجف !
اشک توۍ چشام جمع شد . .
یه نگاه به انگشتر توۍ دست خودم انداختم ..
دستے روش کشیدم ..
یکم اونورتر لباسایے که قبل رفتن پوشید بود . .
رفتم نشستم رو زمین گرفتمشون تو بغلم . !
چه بوۍ خوبے میده آقا ..
نگفتے شاید دق کنم !
ببین فقط وسایلتو برام آوردن ..
نگاه کن چقدر شکسته تر از قبل شدم !..
شب بدون خوردن شام خوابیدم ..
و به اصرار هاۍ داداش توجهے نکردم . .
دست خودم نبود ..
دلم تنهایے میخواست ، جایے که خودم باشمو خدا و ...
اولین شبے بود که . .
دیگه مجتبایے وجود نداشت !..
جسمے وجود نداشت که دست بکشه رو صورتم ..
که دستامو بگیره ..
صبح با چشمایے که مثل روز قبل سخت میدید بلند شدم . .
نگاهے به ساعت گوشیم انداختم ..
¹¹ رو نشون میداد ..¡
چقدر زیاد خوابیدم !
بلند شدم ، صداۍ بعضے از افراد از توۍ خونه میومد ..
انتظارش رو داشتم این به بعد خیلیا در این خونه رو بزنن و براۍ دلدارۍ دادن و آروم کردن خانواده بیان . .
اما نه انقدر زود ..
چادرم رو انداختم رو سرم ..
درو باز کردمو رفتم بیرون . .
از فامیلاۍ دور مجتبے تا فامیلاۍ نزدیکشون ..
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
یاامامرضا(ع)💞
منمیکدلتنگحرمتو🥀
کمکممیکنی✨!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿