#نکات_شیکپوشی_چادر 🤞🏼🦋
.
.
✨وقتی چادر🖤سرمیکنیم باید رفتارمونم مثل صاحب چادرمون زهرایی باشع....🌈
حالا چطوری؟🤷🏻♀
✨1-مثلا وقتی میریم بیرون
تو خیابون یا پیاده رو نباید با صدای بلند حرف بزنیم یا بخندیم🤨...چون با این کار جلب توجه میشه و این اصلا در شان چادری که میپوشیم نیست...
✨
مثلا رفتیم بیرون🚶🏻♀ با دوستامون داریم میگیم میخندیم😌 ولی به این توجه نمیکنیم که صدامون بلنده و ممکن نظر جلب کنه....این کار نه تنها گناهه😱و صدامونو نامحرم میشنوه بلکه وِجه چادر🖤 هم بد جلوه داده میشه.....🌸
✨
✨2-جدیدا و متاسفانه میبینیم،
خواهرایی که با پوشش چادر🖤ارایش هم میکنن...
این کار خیلی بده و اصلا جلوه خوبی برای یه بانوی چادری نداره...😒
ما وقتی پوشش برتر رو انتخاب میکنیم😍 یعنی اینکه میخواییم از نگاه های پست و نامحرم دور بمونیم[{🌸[{
ولی وقتی یک خانوم چادری ارایش میکنه هرچند کوچولو این امرو درنظر نمیگیره...😔
خودم به شخصه وقتی به این دسته از خانوما انتقاد میکنم👈🏻میگن بزارید بقیه ببینن که ما چادریا هم تمیزیم یا خوشتیپیم...🧐
اما این خوشتیپی نیست بلکه با این کار حجاب حضرت زهرا (س) 🖤که برترین پوشش هست زیر سوال میره و حرمتش شکسته میشه....😰💙
✨
✨3-شاید دیده باشیم دختر خانومایی که چادر🖤پوشیدن اما انگار اصلا نپوشیدن🤨....لباس زیر چادرشون نامناسب و چادرشون هم متاسفانه بازه و اصلا مراقبت نمیشه...😭🍃
وقتی هم بهشون تذکر میدیم که خواهرم این پوشش پوشش حضرت <<زهرا>💚> نیست بازم به این بهونه که بزار اونهایی که میگن چادریا کثیفن و شلخته ببینند که ما چادریا هم خوشتیپیم.🥺🌈
شما حتی اگر لباس زیر چادرتون هم مناسب باشه😌 و بلند باشه اما وقتی چادرتون رو باز بزارید خودش باعث جلب توجه میشه. تو محیط بیرون و همچنین کاملا هم مغایر دستورات دینمون هستن....☹🌸
.
.
ما دخترای حضرت مادر هستیم....🌈
وقراره سربازای مولامون ولی عصر😍
باشیم پس رفتارمون هم باید زهرایی باشه🌹❤
#تلنگرانہ🍃
شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ،
استاد حضرت امام آمد و گفت:
_من از نماز خواندن لذت نمیبرم😞 ،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری هست که.....📖
آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت:
_شما موسیقی حرام گوش میکنی؟🤔🎶
طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑
آیت الله شاه آبادی فرمودند:
_ذکر لازم نیست،موسیقی حرام را ترک کنید😊
صدای حرام انسان را به گناه علاقمند
ودر نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده
و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔
#گوش_دادن_به_موسیقی_حرام_ممنوع🚫
#تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
|•°توۍ ࢪگا غیࢪٺ ایرانۍ...°•|👌🏻
❲∞💙∞❳
آراممۍکندلبخندتـ؛ دلھاۍبـےقرارِمآنرا . . ꧇)🌿'
『 #دختران_چادری 』
#تلنگر
عکـس پروفایلت چادریه....😕
لابد دوستات رو هم از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کنی...
تنها آرزویت را هم که میدانم،شهادت...😐
💥از اون ور👇
با یکی شروع کردی به دردودل کردن...
از آرزویت میگی...
تحسینت می کنه...👏
از حجابت میگی...
تحسینت میکنه...👏
از بچه مذهبی بودنت میگی...
تحسینت میکنه...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق میکنه...😒
اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا عشقم ونفسم⁉️
طرز فکرتون تغییر می کنه...
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰👨
گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...
دخترخوب هم همینطور...
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...
عادت کردیم به حقه بازی و کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...😔
خواهرم-برادرم گلم،بخدا وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش با هرکسی چت می کنی...💬
راستی یه سوال 😐میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر/دوست دختر داری😔⁉️
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی؟!
از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره⁉️
#روابط_آزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرم علی الدوامی....✌️🏻❤️
کدوم رهبری رو دیدین که بیل دستش بگیره؟؟!!!💞
#رهبری
#رهبرانه
#استوری
#جانم_فدای_سیدعلی
#بخند_بسیجۍ⇲😅✌️🏻⇱
🍀یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام شهادت امیرالمومنین ع تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام علی علیه السلام حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم..
منم گفتم امام علی علیه السلام کرایه رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر.😂😂😂
🔸تقدیم به همه ی #پسران_مذهبی
میدانم چه قدر سخت است زندگی برایت در این جامعه امروزی! میدانم برای #فرار چشمانت دست به هرکاری میزنی ...
میدانم که وقتی با خانواده داخل مغازه میروی یک راست سرت را در گوشی میکنی تا چشمت به هیچ کس نیفتد و مردم نادان می گویند #خیر_سرش_مذهبیه همش سرش تو گوشیه!😐
آنان نمی فهمند ولی من میدانم ...
میدانم قلبت چه دردی می کشد وقتی مردان جامعه ات را میبینی که #مردانگی از تن دریده و همه فقط نر شده اند ...
برادرم چه عذابی میکشی وقتی زنانی با صدها رنگ و لعاب برایت در خیابان ها فشن شو میگذارند و تو چشم می پوشانی ...
چه میتوانم بگویم در برابر این پاک دامنی وصف نشدنی ات؟🥀
میدانم چه دردی دارد دیدن مردانی که با ظاهر #مذهبی و باطنی گرگ گونه وجه ی تو و تمام امثال تو را خراب میکنند ...
آری برادرم با افتخار میگویم که خون #مهدی فاطمه (س) در رگ هایت جاری ست ...
میدانم در این روزگار که پسران هم چون تو شهوت در جلو چشمان شان خیمه زده تو با چه نیروی #قاسمواری از آن می گریزی ..
.
چقدر سخت است💔
توهم مردی توهم غریزه داری ...
من که دخترم ولی برادرم راستش را بگو چگونه در این فلاکت بازار خودت را این گونه حفظ کرده ایی؟
بگو چه شب هایی تا صبح #اشک ریختی برای دختران و پسران آلوده شده جامعه ات؟ برای قلب خون بار مهدی (عج)؟
چگونه میخواهند جواب بدهند؟
اصلا میتوانند در برابر این همه گناه پاسخگو رنج و عذاب های تو باشند؟
چگونه میخواهند روز قیامت در چشمانت نگاه کنند در حالی که با فجیع ترین وضع ها در برابرت #رژه میرفتند و تو چشم می پوشاندی؟🕊
برادرم چه زیبا قاسم وار می جنگی در این میدان بی عفتی!!
دعا میکنم خداوند پاک ترین دختر عالم را نصیب ات کند که به حق لیاقت توست.
الحق که معنی کلمه ی مرد، ادامه دهنده ی راه #شهدا، علم دار حسین تویی👊🏻
خوشبحالت چه مقامی داری پیش شهدا ...
من هم قول میدهم با #چادرم مکمل تو باشم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
دختران خودنما در چشم ها جای دارند
ولی دختران عفیف در دل ها
زیرا حجاب یعنی به جای شخص،
شخصیت را دیدن ...
و یک نفر بهش گفت آخه تو این گرما با این چادر مشکی چطوری میتونی طاقت بیاری
گفت شنیدم آتش جهنم خیلی گرمتره.
و در آخر
حیا را که نفهمی…
چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد…
و هر با حجابی مومن نیست…
ولی هر مومنی با حجابه…
#حجاب
#چادرانه
📚 #حکایت هایپرمارکت
💎پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
👱پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: 134,999٫50 دلار
مدیر فریاد کشید : 134,999٫50 دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟
👱پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق🚤 توربوی دو موتوره به او فروختم
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری 🐟بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
" کارل استوارت "صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا..
#دختران_زینبی
✨﷽✨
✍شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم.
✨امام علی (علیه السلان): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند...
📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765
#حکایت
🌤 صبح یعنی...
♡ تپش قلب زمان
درهوس دیدن تو ♡
🌺 که بیایی و زمین
گلشنِ اسرارشود🌺
#سلام برزنده كننده مومنان
#صبح_بخیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•○●﷽●○
#نـــاحلــه🌸
#قسمت_بیست_و_چهارم
#پارت_اول
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
🕊
@dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○
#نـــاحلـــه🌸
#قسمت_بیست_و_چهارم
#پارت_دوم
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره .
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت
سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت
دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین .
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردمو
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
🕊
@dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○
#نـــاحلــه🌸
#قسمت_بیست_و_پنجم
#پارت_اول
واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم
نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود
روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود
برگشت و به ریحانه نگاه کرد
بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم
ریحانه سینی چایی و جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت
+بح بح دست شما درد نکنه
چایی و پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت
با اشاره زن داداش نشست کنارش .
ظرف شیرینی و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون
دوباره جو مثه قبل شده بود
که بابا نگاهش و به روح الله دوخت
به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود
از تحصیلش پرسید
که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده
از دارایی و شغلش پرسید
که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد
و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه .
وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه.
با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم .
خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن
ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد
سعی کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود
۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه
با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده...
و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه...
از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد
با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه
وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن
دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شد
بیشتر خجالت کشیدن...
بابا گفت
+ریحانه جان مبارکه؟
ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید
دخترم
+سکوتت و چی تعبیر کنیم ؟
قبول میکنی دخترِ ما شی ؟
ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
🕊
@dokhtaranzeinabi00