eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانی که بعد از نیت دست ها را تا مقابل گوش بالا میبریم و الله اکبر میگوییم این عمل چه نام دارد؟! برای جواب به آیدی زیر :👇🏻 @fadaeeyanrahbar00 میدونم سوال آسونه اما راحت تر گرفتم تا کسانی که سن شان کمتر است هم بتوانند جواب دهند با تشکر از صبوریتون 🌺
هر کسی زودتر جواب داد برنده میشود 🤩
برنده : سکوت 😎 برنده دوم : یاس 😍
جواب : تکبیره الحرام
خدا کند دین مان را برای دنیا نخواهیم..‌
حجت‌جلوۍکاروان‌حرکت‌میکرد‌.. میکروفن‌رادردستش‌می‌گرفت‌ومی‌گفت: هرڪی‌دوست‌داره‌برای‌امام‌زمـانش تیکه‌تیکه‌بشہ‌صـلوات‌بـفرستہ...:)💔 تیکہ‌کلامش‌همین‌بودوبلندصلوات‌میفرستاد! ...🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3024524915.mp3
25.36M
🎧 فوق زیبا و احساسی 🎵 فدایی ‌تو منم 🎵 خونه‌ى ‌تو وطنم 🎤 🏴 (ع)
•{ شهادت امام (ع) 🏴🏴🏴
به دختر چادری گفت: آخه این چیه سرت کردی؟! مثل اُمُّل ها... مثل اینکه قرن بیست و یکمیم ها ... شبیه مردم عصر حجر می گردی!!😒😏 گفتم: واقعا؟! عصر حجر یعنی کِی😟؟! گفت: چه میدونم ۱۴ قرن پیش! گفتم: ۱۶ قرن پیش عصر حجرتره یا ۱۴😉 ؟! گفت: معلومه ۱۶ گفتم: پس شما با این حساب باید اُمُّل تر باشید که مثل مردم ۱۶ قرن پیش می گردید!🙂 اونم زمانی که بهش می گفتن عصر جاهلیت!! دیگه از اسمش هم پیداست که چقدر اُمُّلیه...😉 دیگه پی اش رو نگرفت گذاشت رفت... . 🚶 . . و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولی - احزاب ۳۳ و به همسرانت بگو خود را مانند زنان جاهل نیارایند 🍃
👈🏻خاصیت سوره های قرآنی(خیلی جالبه👌🏻) 📖واقعه: مانع فقر💸 📖کوثر: مانع خصومت⚖️ 📖ملک: مانع عذاب قبر⚰️ 📖فاتـحه: مانع خشم خدا📿 📖سوره محمد برای اخلاق☺️ 📖سوره جن: برای وسوسه😈 📖سوره حجـر: برای برکت مال💸 📖کافرون: مانع کفر وقت مرگ⚰️📿 📖دخـان: مانع ترس روز قیامت😶 📖سوره تغابن: برای ادای قرض💳 📖سوره کهف: برای بیدار شدن🥱 📖سوره فتح: برای گشایش کار📿 📖سوره صـف: برای فتح و پیروزی💪🏻✊🏻 📖سوره مزمل: برای مهر و محبت☺️ 📖سوره حج: برای کامل شدن دین🕋 📖سوره مریم: برای هدایت دختران🧕🏻 📖سوره احزاب: برای گشایش بخت😊 📖سوره یونس: برای بچه دار شدن👶🏻👧🏻 📖سوره جمعه: برای پیدا شدن مال🧐 📖یاسین: مانع تشنگی روز قیامت🧊💧 📖سوره اعلی: برای هدایت جوانان🙋🏻‍♂️🙋🏻‍♀️ 📖سوره حجرات: برای زیاد شدن مال💳💳 📖سوره یوسف: برای عظمت و بزرگی 📖سوره مومنون: برای به راه راست رفتن🕋 📖سوره طور: برای پایدار بودن و برگشت مال💸 📖سوره انبیا: برای رها شدن از بند و گرفتاری📿 📖سوره اسرا: برای شفای مریض و بهانه گیری🤕 📖سوره حدید: برای محکم شدن و آرامش بدن😊 📖سوره مجادله: برای برای مهر و محبت و معامله⚖️ 📖سوره ن والقلم: برای آسان شدن و درس خواندن📚 📖سوره نمل: برای شفاء مریض و برآورده شدنه هر حاجات🤲🏻 💚🌱
خیلے‌جنگ‌نرم‌رو‌شوخے‌گرفٺیم...! از‌سر‌"دل‌سیری"کار‌مےکنیم...! جنگہ‌جنننننگ! باید‌ٺوکل‌داشٺہ‌باشیم،باید‌ٺوسل‌کنیم...! باید‌با‌وضو‌فعالیٺ‌کنیم...! باید‌خودمون‌روپاک‌کنیم...! باید‌بفهمیم‌ٺا‌کمک‌خد‌او‌معصومین‌نباشہ‌ نمےٺونیم‌تأثیرگذار‌باشیم...! حالا‌باز‌براێ‌ریزش‌نداشٺن‌کانالٺ‌پسٺ‌الکے‌بزار!
🌸🍃🌸🍃 در میان آن عده ای که در یمن بر پیامبر اسلام وارد شدند ، مردی بود که از همه بیشتر با رسول خدا پرحرفی و بگو و مگو می کرد . پیامبر اکرم (ص ) بقدری در خشم شد که عرق از میان چشمان مبارکش جاری شد و رنگ صورتش تغییر کرد و سر خود را به زیر انداخت . در این موقع بود که جبرئیل نازل شد و گفت : خدا سلام می رساند و می فرماید : این مرد ، شخصی باسخاوت است ، به مردم طعام می دهد . خشم و غضب پیامبر فرو نشست . سر مبارک خود را بلند کرد و فرمود : اگر غیر از این بود که جبرئیل از طرف خدا خبر می دهد که تو مرد سخاوتمندی هستی ، تو را کیفر می کردم تا برای آیندگان عبرتی باشد . آن مرد گفت : مگر خدای تو سخاوت و بخشش را دوست دارد ؟ ! فرمود : آری . گفت : اشهد ان لا اله الله و انک رسول الله . قسم به آن خدایی که تو را به پیامبری مبعوث کرده ، من احدی را از مال خودم محروم نکرده ام .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🏴شهادت امام کاظم علیه السلام تسلیت باد ❶ سه چیز چشم را جلا می دهد: ۱- نگاه کردن به سبزه ۲- نگاه کردن به آب زلال جاری ۳- نگاه کردن به چهره زیبا ⇦تحف العقول ص۶۵۶ ❷ مثال مومن مانند دو کفه ترازو است هرگاه به ایمانش اضافه شود به بلا و گرفتاریش هم اضافه شود برای اینکه خداوند عزوجل را ملاقات کند درحالیکه خطا و گناهی نداشته باشد. ⇦ارشادالقلوب ج۱ ص۱۲۳ ❸ بهترین وسیله تقرب به خدا، بعد از شناخت و معرفت به او پنج چیز است: ۱- نماز ۲- نیکی به پدر و مادر ۳- ترک حسد ۴- ترک خود برتربینی ۵- ترک فخر فروشی ⇦مستدرک ج۱۲ ص۱۹ ❹ کسی که در فقر و تهیدستی پرورش یافته ثروت او را گمراه می کند. ⇦منتهی الآمال ج۲ ص۳۸۲ 📚‍ احادیث الطلاب ص۹۱۱ تا ۹۱۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴استیکر علیه‌السلام
🌺خودتون 🌹خوبی هاتون 🌺دل خوشی هاتون 🌹روز و روزگار تون 🌺همه رو به خدا می سپارم 🌹در پناه لطف خدا 🌺روز و روزگارتون خوش 🌹تقدیم با یک دنیا آرزوی خوب 🌹سه‌شنبه ۱۹ اسفندماهتون بخیر
🗓 امروز سه شنبه ↯ ☀️ 19 اسفند 1399 🌙 24رجب 1442 🎄 9مارس 2031 لَيسَ لِمُتَوَكِّلٍ عَناءٌ براى هيچ توكّل كننده اى رنجى نيست
می گفت چیزی بر لبش جز جان نیامد ... آه در خلوت او غیر زندانبان نیامد ... آه این بار یوسف زنده از زندان نیامد ... آه پیراهنش هم جانب کنعان نیامد ... آه 🏴 (ع)🥀 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 +ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما من مسئول هماهنگیم +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم کل روز به همین منوال گذشت همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس تا اتوبوس خیلی راه بود بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره راهِ زیادیو دوییدم دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه . اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم !! با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه بچه ها خیلی خوب بودن اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم سه روزدیگه عقدش بود تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌ حتی پیش مشاور هم رفته بودن از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز دلم نمیخواست دست خالی برگردیم حداقل اگه شده یه شهید فقط یدونه قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود بعدش باید برمیگشتیم تهران همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود. تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌مداحی میخوندم بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن +یا علییی!!الله اکبرر بچه ها بیاین اینجااا با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد اینجاا کانالههه بشینین همین جا با دقت همه نشستن منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آستینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم ____ اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران _ فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi00