فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است..🥀
آقا جان ما داریم سعی میکنیم مثل کوفیان نباشیم که برای جدتان نامه نوشتند و او را دعوت کردند و بعد...😞
ولی ما اهل کوفه نیستیم..!
ما از خدا میخواهیم که دلهای ما را بر دین ناب محمدی(ص)استوار کند..💜
اللهم وفقنا لما تحب و ترضا😔
امام زمانی میمانیم..
یک کانالی را به شما معرفی میکنیم←امام زمانی میمانیم🌿
در این کانال سعی داریم با انتشار یک سری مطالب خوب و مفید دلها را به یاد مولای غائبمان (ارواحنا فداه) زنده نگه داریم..
#یا_امام_حسن_مجتبے_ع 🍃
طورے حرم سازیم بر روے مزارٺ
انگشٺ حیرٺ بردهان گیرند اعدا
صدها نفر استاد، مامور ضریحند
اصلا حرمسازے بُود در خون ماها
#یا_کریم_اهلبیت❤️🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
میگم که...
دارید رد میشید یه صلوات هم برا ظهور آقا بفرستید🌱
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
مثلا یھ رفیق داشتہ باشے وقتے داری
گناه میڪنی بیاد در گوشت بگہ:
میدونم داری لذت میبری ها ولے
به ذلتش نمی ارزه ...(:
#همچینرفیقیروعشقہ"♥️"
حاج اقا پناهیان اخر یه سخنرانی دعا کردنی گفتن:
یا امام حسین!💕
میخوام منو دیدی بگی:
اگر این مدینه بود ما پامون به کربلا کشیدهنمیشد:)♥️🕊
[💫⛓]
آسمانسوختزمین🍃
سوختوباراننگرفت
زندگیبعدتوبرهیچ
کسآساننگرفت🥀
#شهیدانه
_ مـےدونیروزقیامـٺ،چـےدردناڪٺرہ؟!
+ اینڪـہخودِواقعـےاٺ،همـونمخلصہ
بیادوایسہجلوٺبگہ:ٺوقـراربودمنبشـے
چےڪارڪردےباخودٺ...باعمرٺ؟! :)🌱
ٺڪ حــرف…🦋
°•○●﷽●○
#نـاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌