•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کمی جا به جا شدم و روی دست چپم خوابیدم .
اینقدر فکرم درگیر حرف های علیرضا شده بود
که خوابم نمی برد .
سر شب هم با هزار تا بهونه شام نخوردم و برای خوابیدن اومدم اتاقم .
تنها چیزی که میتونست از این آشفتگی ذهنی نجاتم بده ، حرف زدن با خدا بود .
قرآن کوچیکم رو از روی میز برداشتم و هدفون رو ، روشن کردم .
بعد از بیست دقیقه قرآن خوندن چشمام کم کم گرم شد و هدفون رو خاموش کردم .
پتو رو تا آخر بالا کشیدم و زیرش خزیدم .
با شنیدن صداهای داد بابا ، کمی تکون خوردم .
آخه پدر من سر صبحی گرگ رو تو خواب دیدی اینقدر داد میزنی !
بین خواب و بیداری بودم که با یادآوری اینکه بابا چند روزی رو قرار بود برای کارش بره سمنان خواب از سرم پرید و سریع از روی تخت خواب بلند شدم .
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت پنج صبح بود و من حتی برای نماز هم بیدار نشده بودم .
دوباره صداهای داد از پایین به گوشم رسید.
با ترس از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم .
با دیدن مامان و بابا و کاوه ای که لباس هاش خونی شده هراسون به سمتشون دویدم .
با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد رو به مامان گفتم :
- مامان چی شده !
کسی فوت کرده ؟!
چرا کاوه لباسش خونیه ؟!
قطرات اشک پشت سر هم از چشمای مامان پایین می اومدن .
به سمت بابا رفتم و با گریه گفتم :
- بابا تو یه چیزی بگو !
برای بی بی اتفاقی افتاده !
نگاهی بهم انداخت توی چشماش اضطراب موج میزد و دستاش هم میلرزید.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •