شروع رمان جدید↯😍
🔹اسم رمان ⇦ پلاڪ پنــہان🍃
🔸نام نویسنده ⇦ بانو فاطمہ امیرےزاده💝
♦️چند قسمت ⇦١۵٣ قسمت🍂
#همراهمونباشید😊↯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
صغراــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،
امروز همه خونه ی عزیز، برای شام دعوت شده بودند، دستی برای تاکسی🚕 تکان داد، که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت، که به بیرون نگاه می کرد، او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت، همیشه و در هر شرایطی کنارش بود، و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
صغرلــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! 😄
ــ برو بابا😁
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند،،
که صدای دعوای طاها و زینب، برای اینکه چه کسی در را باز کند، به گوشِ سمانه رسید،
بلاخره طاها بیخیال شد، و زینب در را باز کرد، با دیدن سمانه جیغ بلندی زد، و در آغوش سمانه پرید:
زینب ــ سلام عمه جووونم👧🏻
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت :
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت،،
سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود😝
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها، زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله👦🏻
سمانه ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
طاهاــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
طاهاــ قول ؟؟
سمانه ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #دو
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،
مثل همیشه بحث سیاسی بود، و آقایون دو جبهه شده بودند،
سید محمود،، پدرش،، و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه،
و کمیل وآرش جبهه ی مقابل ..
سلامی کرد، وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش،
که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،
همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش😕 با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد
و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است🙁
و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود، و همیشه در بحث های سیاسی، در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.😐
صدای سمیه خانم سمانه را، از فکر خارج کرد، و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد:
ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!!
فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛
ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده، و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین، اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن،
ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه. نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده باشه ،معلوم نیست ڪی میره ڪی میاد..!
ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلے #باحیاست، #چشم_پاڪه، #نمازو #روزه اشو میگیره،خداتو شڪر ڪن.😊
سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند.🤲
سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش، از جایش بلند مے شود، و به ڪمڪش مے رود .
کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد، و مشغول آماده کردن منقل مےشود،
سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
کمیل ــ خیلے ممنون
سمانه! خواهش میڪنم" آرامی زیر لب مے گوید،
و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا، که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت.
چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد،
و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد، و چادر را روی سرش مرتب کرد.
با پیچدن بوی کباب،🍢 نفس عمیقے کشید، و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب مے کرد خیلے خوشمزه هستند،
با آمدن اسم کمیل ذهنش، به سمت پسرخاله اش ڪشیده شد
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌸ترجمه
اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ و ﺑـﻪ ارﺷـﺪ اﺗـﺎق ﮔﻔـﺖ
"ﻛـﻲ ﻣﻲﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻛﻨﻪ ؟"
ارﺳﻼن ﻛﻪ آذري زﺑﺎن ﺑـﻮد و ﻓﺎرﺳﻲ ر ا ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺸﻜﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﻠﻨﺪ ﺷـﺪ و ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .
اﻓﺴﺮ ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ و ارﺳﻼن ﻫـﻢ ﻫـﺮ ﭼﻲ دﻟﺶ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد.
از ﺻﻠﺢ ﺑـﻴﻦ اﻳﺮان و ﻋﺮاق ﺗﺎ زﻳﺎرت ﻛﺮﺑﻼ و آزادي اﺳﺮا .
ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﺷـﻮق آﻣـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ، ﺗـﺸﻮﻳﻘﺶ ﻣﻲﻛﺮدﻧﺪ و او ﻫﻢ دورش را زیادﺗﺮ ﻣﻲﻛـﺮد .
اﻓـﺴﺮ ﻛﻪ ﺗﺎزه ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺳﺮﻛﺎر رﻓﺘﻪ دﺳﺘﻮر داد ارﺳـﻼن را ﻛﺘﻚ زدﻧﺪ و ﺗﻮي ﺻﻒ ﻧﺸﺎﻧﺪﻧﺶ .
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ، ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻋﺮﺑﻲ ﺑﻠﺪ ﻧﺒــﻮدي ﭼــﺮا ﺑﻠﻨــﺪ ﺷــﺪي و ﺧﻮدﺗــﻮ ﺑــﻪ دردﺳــﺮ اﻧﺪاﺧﺘﻲ
ﮔﻔﺖ ﻣﻲﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رو ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻛﻨﻢ
عیدتون مبارک رفقا..🧡🎊
میلادِ کریم اهل بیتِ..😍
پسر ارشدِ حضرت زهرا و امام علی..
دست خالی نگذرونید ها امروزو :))🎀
از حضرت زهرا عیدیتونُ بگیرید :)🎁
کم نخواید که امروز عیدی رو حضرت زهرا و مولاجان میدن🌱🌹
#ولادتامامحسن(؏)مبارک
#شهدا
فقط اونجا ڪه همسرِ شهید
#محمد_جعفر_حسینی میگفت:
تو روضههایی ڪه با هم میرفتیم اشڪاش رو با گوشه چادر من پاڪ میکرد.. :)
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
او ڪه با سفره ے احسان و ڪَرَم در رَهِ دوست،
ڪافران را ز ڪَرَم ڪرده مسلمان، حسن است
#مبروڪ
#ڪریماهلبیت
#استوری📲
شۅرعشقـےبهدلمریخت،غمےپیرمکرد
یاحسـنگفتموایناسمنمڪگیرمکرد💚
#ولادتکریماهلبیت🎉
همیشه «ماندن» دلیل عاشق بودن نیست، شهدا «رفتند» که ثابت کنند عاشقند!...💔
#شھیدعبدالحسینبرونسی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
همیشه «ماندن» دلیل عاشق بودن نیست، شهدا «رفتند» که ثابت کنند عاشقند!...💔 #شھیدعبدالحسینبرونسی
#خاطره_شهید 📚🖇
_______________________
از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! ...
رفتم توی راهرو حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف می زند.
حرف نمی زد ناله می کرد و درد و دل اسم دوستان شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟...
#شھیدعبدالحسینبرونسی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
همیشه «ماندن» دلیل عاشق بودن نیست، شهدا «رفتند» که ثابت کنند عاشقند!...💔 #شھیدعبدالحسینبرونسی
#سخن_شهید 📻🖇
___________________
، از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید
|بخشیازوصیتشهیدخطاببهفرزندانشان|
#شھیدعبدالحسینبرونسی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
همیشه «ماندن» دلیل عاشق بودن نیست، شهدا «رفتند» که ثابت کنند عاشقند!...💔 #شھیدعبدالحسینبرونسی
#معرفی_شهید♥️🖇
نام: عبدالحسینبرونسی
محلتولد: تربتحیدریه
تاریختولد: ۱۳۲۱/۰۶/۰۳
تاریخشهـادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳
محلشهادت: شرقدجله
آدرسمزار: بهشترضایمشهد
وضعیتتاهل: متاهلباهشتفرزند
قبلازانقلاب:👇🏻🌿
وی پس از چند بار تغییر شغل نهایتاً به شغل بنایی روی میآورد و تا هنگام پیوستن به سپاه این شغل را ادامه داد. او همچنین از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی بود که چند بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شده و نهایتاً حکم اعدامش صادر گردید اما با وقوع انقلاب اجرا نشد.
درجنگ:👇🏻🌿
گردان بلال با فرماندهی وی در جریان عملیات والفجر ۳ موفق به تصرف ارتفاعات کله قندی و به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم یعقوب داماد و پسرخاله صدام گردید.و رهبر حزب بعث برای سر او جایزه تعیین کرد.
قسمتیازوصیتنامه:👇🏻🌿
من با چشم باز این را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
#شھیدعبدالحسینبرونسی
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
زمانےکهشهیدباکرۍ،شهردارارومیهبود
روزیبرایشخبرآوردندکهبراثر
بارندگےزیاد،دربعضےنقاط
سیلآمدهاست..🌧.°
.
مهدۍگروههاۍامدادۍرااعزامکرد
وخودهمبهکمکسیݪزدگانشتافت..✋🏼.°
.
درکنارخانهاۍ،پیرزنےبهشیوننشستهبود، آبواردخانهاششدهبودو
کفاتاقهاراگرفتهبود..🌊.°
.
درمیانجمعیت،
چشمِپیرزنبهمهدۍخیرهشدهبود
کهسختکارمےکرد،پیرزنبهمهدۍگفت:
.
«خداعوضتبدهد،مادر،خیرببینے،🍃.°
نمےدانماینشهردارفلانفلانشدهکجاست،
اۍکاشیكجوازغیرتشماراداشت..»😒.°
.
ومهدۍفقطلبخندمےزد..꧇)❤️.°
.
#شهید_مهدی_باکری🌱
اگربسیجےواقعےهستے
اللّٰهمارزقناشهادترا
بہقلبتبچسبان
نہبہپشتِموبایلتمشتے . . . !
ــــ✿ـــــــ✿ـــــــ✿ـــــــ✿ــــ
[🖐🏿]••#تلنگرانهـ
[📞]••#پسرانهـ
『 . °💙°. 』
.
•
مُشکِلاتِزندگی،
مثلپیچهایِیهجادهیپُـرپیچوخَمـن !
تاازشونعبورنکنـےبهمَقصدنمیرسیجآنا 🎗'!
- #انگیزشی . !🌱
•