♥️
.
از یار و یاوران
چه خبر
بابا؟ 💔🌱
.
🌸#شهید_قاسم_سلیمانـے
اللھمعجلݪولیڪالفرج
#شـاید_تݪنگـــر
ولیخودمونیمآ..!!😉
وقتاییکهازمشکلاتوامتحانا..؛🙁
سرخُدادادمیزنیم..،🤭
قشنگلبخندشحسمیشه..!!😇
میگه..؛🙃
اینوچهتوپپُریداره..!!☺️
چهدادیمیزنه..!!🙂
باباحواسمهستبهت..☺️
بعدطوفانآرامشِ،بهمناعتمادکن..!!😌🤞🏻
نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
آخدا!:›
منتوتنهاییامجزتُهیچکسوندارما!
انیسلحظههام،🌿
شکرتکههستی!
#اللهمعجللولیک_الفرج
┈┄┅═✾🍃🌺🍃✾═┅┄┈
#زیر_خاکے🙈😍
{عڪس ڪمتࢪ دیدھ شدھ از حضࢪټ عشق}💕
#بࢪقامٺدلࢪباۍمهدۍصلواٺ📿
#بہعشقفرمانرهبرمماسڪمیزنم✌️😷
#من_ماسڪ_میزنم😷
•••♡•••
*﷽*
در مکتب شهادت
درمحضر شهدا
تا وارد اتاق شدم از خواب پرید...
رو پیشونی اش عرق نشسته بود ،
گفتم :چی شده داداش؟!
گفت : یک ساعت بود با حضرت زهرا (س)حرف میزدم.
ادامه داد: فقط از خدا میخوام که روز شهادت بی بی شهید شم...
روز شهادت حضرت زهرا (س) بود ،قنوت نماز صبح بود که ترکش خورد به پهلوش...💔🕊
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
برای شادی روح شهدا #صلوات
#شهیدانه 🥀
میگفت
بچه ها یه جوری رفتار
کنید که سالِ دیگه این
موقع به مادراتون بگن
مادرِ شهید :-)
+مادرامون مادرشهید بشن صلوات ..!
#اللهم_الرزقنا_شهادت 🥀
--------------------
میگفت🎙"خلبانها یه کدی دارن"
☔🍂• به نام "7600" ؛
☔🍂• مال وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت.
🌥معنیش اینه که:
☔🍂• -برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم،
☔🍂• ولی تو حواست بهم باشه،
☔🍂• راهنماییم کن . . .
•🌟• وقتی بغض داری و نمیتونی حرف بزنی، به خدا بگو:
•🌟• خدایا، کد 7600 . . .!
بگو"خدا بغض نمیذاره حرف بزنم🌥🍃
خفه شدم..🖇
☔🍂•تو حواست باشه. . .🙃
═══༻❄️☃❄️༺═══
《●●علیفاطمهرامیگوید↯
الاایچاه؛یارمراگرفتند
گلم؛باغم؛بھارمراگرفتند
میانکوچہهاباضربِسیلی
همہداروندارمراگرفتند●💔●》
#شهیدانه 🥀
میگفت
بچه ها یه جوری رفتار
کنید که سالِ دیگه این
موقع به مادراتون بگن
مادرِ شهید :-)
+مادرامون مادرشهید بشن صلوات ..!
#اللهم_الرزقنا_شهادت 🥀
-------------------
|••🍁✨|
#خدا •💛•
±گفتــــ : حقاݪناسمننمیگذرم
اماحقخودمنوشجونتونعزیزم
خدارومیگماا
چهِدلبرخدایۍداریما /:
±توامبگذرازحقتـــ
بیایمازخدایادبگیریم،چشمامونوببندیم
دونهدونهتسـ📿ــبیحردڪنیمو
+بگیم :)
"بخشیدم"
"بخشیدم"
"بخشیدم"
بخاطرخدابخشیدم✨❤️
#حالِ.خوب😊👌
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
با سلام
طاعاتتون قبول🌸
عزیزان دیگه شروع کنید به «یا مُقَدِّرَ الخَیْر» و «یا رازقَ الخَیر» گفتن، تا شب قدر سوم
یادتون نره،
به نیت خودتون، بچه هاتون، همسرتون، عزیزانتون،پدر و مادر و...
تسبیح نمیخواد، همینطور که مشغول کاری هستید، این ذکرو بگید.
به همه اطلاع بدید🌻
با تشکر
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنج
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند، سمانه خیره به استاد، در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین، آن ها را تعقیب می کرد، یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،😟اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری، به خودش آمد،
استاد رستگاری که متوجه شد،
سمانه به درس گوش نمی دهد، او را صدا کرد تا مچش را بگیرد، و دوباره یکی از بچه های #بسیج و #انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،
اما بعد از پرسیدن سوال ،
سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد، و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه😐
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اون بار هم خودش ضایع شد، فک کرده نمیدونیم، میخواد سوژه خنده خودش وبروبچه های سلبریتیش بشیم😠
ــ باشه تو حرص نخور حالا😊
باهم به طرف بوفه رفتند.
و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ🥤🥤 سفارش بدهند،
در یکی از آلاچیق ها، کنار هم نشستند، سمانه خیره به بخار شکلات داغش، خودش را قانع می کرد که چیزی نیست، و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،
دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را، دور خود محکم پیچانده بود، تا کمی گرم شود،
سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند،
که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد
رو به صغری گفت:
_الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد،
و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود، و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود، کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت،
سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
کمیل _دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه😡🗣
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه، از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم، اگه تنها بودم به درک، خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن، من الان از وقتی پیاده شون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ دادم😡🗣
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد، نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد، برای منم اتفاق بیفته، یاعلی😡
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود،
نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند، کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!😧
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شش
کمیل لبانش را تر می کند، و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود، و سعی میکند خودش را نبازد، ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشید، همین الان
سریع به سمت ماشین می رود، که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود،
و با گوشی📱 خودش را سرگرم میکند، تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند، که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند،
سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد، نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود،
ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال وثروتش باشد، و نه خلافکار بود، که پلیس دنبال او باشد، احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم😊
صغراــ کجایی؟..!؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه🙁
سمانه به آینه جلو،
نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
سمانه ــ ببخشید حواسم نبود
کمیل ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا😍
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.😊
صغری با چهره ای ناراحت،
سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت، و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد، تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند، اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین،
سمانه از کمیل تشکر کرد، وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست، صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
فرحنازخانم ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره😊🍵
سمانه به این مهربونی مادرش، لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم☺️
ــ دستت درد نکنه😊
سمانه از خانه🏡 خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی🏠 را می زند، ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
سمانه ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد😊
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه😍😋
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست؟😍
_مهدِ،.. محسن رفته بیارتش
ــ ببوسش، به داداش سلام برسون😊
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی می نشستی یکم..😊
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،
به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد، چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول کارهای کمیل شده، یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم😕
و سعی کرد خودش را قانع کند،
که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
#دلتنگے_شهدایے ⛅️🌻
رفاقت با بعضیها پُربرکته چون برایِ خداست🙂♥️
#شھیدعلیچیتسازیان
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#دلتنگے_شهدایے ⛅️🌻 رفاقت با بعضیها پُربرکته چون برایِ خداست🙂♥️ #شھیدعلیچیتسازیان
#خاطره_شهید 💡🖇
___________________
هرگاه از منطقه برمیگشتیم به دیدار خانواده شهدا رفته و سرکشی به آنها را در اولویت قرار میداد و به این کار اعتقاد داشت.
این شهید بزرگوار همیشه تأکید میکرد که وجدان، تنها محکمهای است که نیاز به قاضی ندارد و نسبت به امر ولایت و امام(ره) بسیار جدی بود و میگفت: "نگذارید سخن امام(ره) دوبار تکرار شود".
عاشق بچههای اطلاعات بود و با همه ارتباط خصوصی و صمیمی داشت به طوری که به ما هنوز هم بچههای "علیآقا" میگویند و این صیمیت ایشان موجب شده تا هنوز هم با یکدیگر ارتباط داشته و هر هفته دور هم جمع شویم و سالی یک بار نیز به یاد شهید چیتسازیان و شهدای اطلاعات، عملیات لشکر انصار(ع) یادواره برگزار کنیم
#شھیدعلیچیتسازیان
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#دلتنگے_شهدایے ⛅️🌻 رفاقت با بعضیها پُربرکته چون برایِ خداست🙂♥️ #شھیدعلیچیتسازیان
#سخن_شهید 📖🖇
___________________
در راه شهدا قدم بردارید. در راه شهدا حرکت کنید. بر دوش بگیرید این شهدا را. تمام ارزش ها در شهداست. خوشا به حال شهدا، آن ها گل های خوش بویی بودند که خداوند چید. خدا آن ها را برگزید.
شهدا زنده اند، شهدا برای کسانی زنده اند که راهش را ادامه دهند. امانت دار خوبی باشید برای شهدا.»
#شھیدعلیچیتسازیان
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#دلتنگے_شهدایے ⛅️🌻 رفاقت با بعضیها پُربرکته چون برایِ خداست🙂♥️ #شھیدعلیچیتسازیان
#معرفی_شهید ⌨🖇
__________________________
نام: علیچیتسازان
تاریختولد: ۱۳۴۱/۰۹/۱۹
محلتولد: همدان
تاریخشهـادت: ۱۳۶۶/۰۹/۰۴
آدرسمزار: گلزارشهدایهمدان
وضعیتتاهل: متاهل
معرفی:👇🏻🌿
4 آذر ماه 31 سالگرد شهادت فرمانده دلاور واحد اطلاعات عملیات لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان است. مردی که اگر قرار به شناختنش باشد باید ساعت ها که نه، روزها همنشین و هم صحبت کسانی شوی که نوجوانی خود را به جوانی این مومن انقلابی گره زدند و در محضر این بزرگ مرد رسم جوانمردی، ایثار و شهادت را مشق کردند.
خصوصياتاخلاقیشهید:👇🏻🌿
وی که بیباکی، تیزهوشی، مهربانی و ذکاوت از جمله ویژگیهای ممتازش به شمار میآید، توانست در 18 سالگی مربی و استاد آموزشهای نظامی مانند تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیات شود.
لقبیکهعراقیهابهاودادهبودند:👇🏻🌿
فرماندهان عراقی به وی لقب عقرب زرد داده بودند. از معروفترین سخنان او این است که کسانی میتوانند از سیم خاردارهای دشمن رد شوند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشند.
#شھیدعلیچیتسازیان
#مکتب_شهدا ⏳🖇
____________________________
هرموقعدرمنزلکارینداشت،از
نوارهایقرآنكهدرخانهداشتیم،
استفادهمیكرد . . .📻
.
منندیدموقترابهبطالتطیكند !
.
همیشهمیگفت:
«اگرامروزمبادیروزمیكیباشد،
ازغصهدقمیکنم . . .🤷🏻♂»
.
#شهیدمحمدجوادتندگویان🍃
‹🦋💙›
-
بعضےها فکر مےکنند اگر
ظاهرشان را شبیه شھدا
کنند، کار تمام است!
نـه!
بایدمانندشھدازندگےکرد . . .🙂🕊
-
🖇⃟📘¦⇢ #شهیدآنہ••
🖇⃟📘¦⇢ #نور_الهدی••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
رئیسجمهورباید:
کاری،مࢪدمی،مُقاوم،ارزشے،باتدبیر،
پایبندبهقوانینومقررات،
دردمردمرااحساسکندوهمباید
طبقاتِمختلفمردمراببیند.
اینھا خصوصیتهایی است کہ در
اِنتخاب آنکسی که مـا میخواهیم
ڪلیدِاجرایی کشور را به او بسپاریم
نقشدارد '!
#مَقاممُعظمرهبری
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
رئیسجمهورباید: کاری،مࢪدمی،مُقاوم،ارزشے،باتدبیر، پایبندبهقوانینومقررات، دردمردمرااحساسکند
حضرتآیتاللهخامنهاے:
[هدفماایجادتمدننویناسلامۍاست
چہدرایننسلچہدرنسـلهاےدیگـر!]
پـسشماوقتـےیڪےرومیبینےکهدارهبهنظامِ
ڪشـورتبدوبیراهمیگہ
جاےاینڪہفازروشنفکرانہبردارے
وبگیۍحقشهانتقادڪنہ❗️
جـوابشوبدهوازحـقدفا؏کـن!
فدایۍخامنهاےبودنڪہفقطبهاسماڪانت
وبیــوگرافۍنیــستڪه:\
#اینطورۍسربازآقایے؟🚶♂
#شهیدآوینۍ :↓
#ڪربلا 🌿
ڪربلا به رفتن نیست..؛
به شدن است،
❤️ ڪربلایی شدن|
ڪه اگر به رفتن بود!
شـــمر هم ڪربلایۍاست...!
دستشقطعشد،اما ..
دستازیاریامامزمانشبرنداشت✌️🏿
در #کربلای۴
مثلاربابشفرماندهبود
فرماندهٔقلبها .!
چهرهنورانےاش
جزلبخندچیزینمیگفت .🌱
- #شهید_حسین_خرازی🧡!
✨💚✨
ــــــــــــــــــــ•📓🖤• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــ
تصویرگر شڪوه ایرانے بود
معناۍ حقیقت مسلمانے بود
پرواز در آغوش شهادت بےشک
زیبندهۍ قاسم سلیمانے بود
ــــــــــــــــــــ•📓🖤• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــ
#حاج_قاسم
○|✾͜͡♥|○
.
.
جڵوھ بخٺِ ٺو دڵ مےبࢪد از شاھ و گدا
چشم بد دوࢪ ڪھ هم جاݩے و هم جاݩاݩے....!💛
.
.
↫ #رهـبرانه