•{🌸}●
#یاحسین 💔
○° من به گرداب گنه،
غرق شدم کاری کن...
ای که کشتی نجاتی،
لَکَ لَبَّیک حُسَین(ع)🖤🥀
#مولایمنحسین🌱
«
#یه_حرف_قشنگ✨
بقول شهید دهقان :
هروقت دلتون گرفت یاد مصیبت حضرت زینب بیوفتید
اینو مطمئن باشید
غم شما از غم حضرت زینب بیشتر نیست
زیارت عاشورا بخونید
با خدا درد و دل کنید🙃🌸
تلنگــر
هرگاهخواستۍگناهڪنۍ ،
یڪلحظہبایسـت
بھ نفست بگو
اگھ یڬباردیگھوسوسمکنے
شکایتتروبھامامزمانمیکنم
#السـلامعلیڪیـاصاحبالزمان
حـالااگـرتوانسٺۍحُـرمـت اقا رو بشکنی
برو گناه کن...
•|🎻🍂|•
•
بزرگـی می گفتـــــ:
برای رســـیدن بـــه کبــــریا
بایـــد نـه کبــــر داشـــــت ، نه ریــــا ..
#شهید_ابراهیم_هادی
⇢ #شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❀•••
بنویس
شهیدمیشود...
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#شهادت
#کلیپ_استوری
یکے برایِ همہ رفت!
همہ براے یکے میرویم
این تازه اول #بسمـ_الله است...
| هستیم برآن عهد ڪه بستیم |
#مکتب_حاج_قاسم ...
#قدس_را_هدف_داریم ...
دیر یازود فرقی ندارد، لایق شهادت که باشی
هـر زمان که باشد، خریدارت میشوند...✨
#شهادت...
❇️ #کلام_شهید
باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم.آن کس که باید ببیند، میبیند...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی ❤️
•••❀•••
چوبلایچرخِشعرمڪردهفرهنگلغات
بیخیالِقافیه،مندوستتدارمحسیـن
شدتِاینعشقدرشعرمنمیگنجدچرا؟!
بیخیالِشعر،اصلادوستتدارمحسیـن...🙃♥️
#السلامعلیڪیااباعبدلله🌱
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#اربابم_حسین
•••❀•••
روایتگرِ گلزارشھدآ میگفت:
تو مجلس بودیم بین خانواده های شهدا
یه بچه اومد کنارم گفت: من 14 روزه بودم بابام شهید شده..
الان 14 سالمه!!! دلم واسه بابام تنگ شده..😔💔
#مدیونِفرزندانشهدانشیمیهو؟
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#دلنوشتہ🌱
#تک_حرف⟮.▹🌻◃.⟯
🖼 هنگام #افطار دِلال کنید!
#دِلال چیست؟
🌼در اول دعای #افتتاح عرض می کنیم: «#مدلاً_علیک»
🌺"دِلال يعنى #ناز کردن"
✨هنگام افطار برای خدا #ناز کنید! چون براش روزه گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ #لقمه_اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! #دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار می کنم!"
✅به این حالت می گويند #دِلال؛
#معجزه می كند!👌
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
------------------
#عاشقانه_های_شهدا『°•.≼💞≽.•°』
اومد و نشست کنارم...
با یه ذوق بچه گانه اے گفت:
"قرار شده یه،یه هفته اے برم مشهد واسه دوره..."
با تعجب پرسیدم..."تنها… ؟!"
گفت: "نه خانوم گلم...💕
مگه میشه بدون شما برم...؟❤
نه خدااایی...جااان من...؟!
اصلا بدون شماها بہم خوش میگذره...؟
اگه خدا بخواد و آقا بطلبه...
با هم میریم..."
ڪلے ذوق کردم...
هیچ وقت واسه رفتن به مشهد...
مثل این بار خوشحال نبود...
از وقتے ڪه عقد ڪرده بودیم...
تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود...
چون آغاز زندگے مشترڪمون...
از مشهد بود و خیلے ساده...
خاطرات قشنگے اینجا داشتیم...
آقا هم هر سال میطلبیدمون...
ماهم میرفتیم پابوسشون ...
آقا مهدے همیشه میگفت :
"هر چے تو زندگے داریم...
از برڪت وجود امام رضاست...
صبحا میرفت بہ محل مأموریتش...
ظہرا ڪہ برمیگشت...
اکثراً غذایے ڪہ بهشون میدادنو نمیخورد و مےآورد خونہ...
.
.
میگفتم:
"آخه تو خستہ و گرسنہ از صبح سرڪارے…
غذاتو هم نگه میدارے تا اینجا...!
ضعف میڪنے ڪہ عزیزم..."
میگفت:
"نمیتونم بدون شما چیزے بخورم…
دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم...❤
و البته...
دست پخت خانوم گلمو بخورم...
همیشه خونواده دوستےنشون میداد...
.
(همسر شهید مهدے خراسانے)
.
.
.
#سبک_زندگی_شهدایی
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
------------------
#ڪلیپ
کسانےکہبࢪاۍ
هدایتدیگࢪاטּتلاشمےکنند؛
بہجاۍمࢪدטּشهیدمیشوند🕊..!"
#استادپناهیآטּ👤
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🚧"
⛵️|↫ #فـدآیـےرهبـࢪ
•
.
مۍگفت :
مثلرزمندھشبعملیاتبھدنیانگاھکن
همونقدررهاازدنیـٰا . .🌿!'
#تڪحرف🍃
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
┇ #بۍتعاࢪف🔗!┇
ماهرمضونمدارهتموممیشہها !
و هرثانیہکہمیگذره منو تو بہ مرگمون
نزدیڪترمیشیم . . .
ولےهنوزتوبہواقعینکردیم/:🖐🏼
#ابدیتدرپیشداریم !
#دلداده_حسین"؏"
ــــــــــــــــــــــ𑁍𑁍𑁍ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نوزده
سمانه با صدای گوشی،
سریع کیفش را باز کرد، و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم😍
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم☹️
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.😍😵خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.😁
در باز شد،
و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،
با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
_نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته، الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت،
سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد،
و سمیه خانم با لبخندی غمگین، جوابش را داد، که سمانه به خوبی، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،
بعد روبوسی و احوالپرسی،
به اتاق صغری رفتند،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،
با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،
سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم،
به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو،
و رو به خاله سمیه کرد و گفت
_باور کنین کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون😅
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم😊
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•