••💚🍃''↯
-
دشمنبداندهفتآسمانواوجِفلکراکہردکند؛قدشنمیرسدکہسیدعلۍخامنہاےࢪارصدکند
-
-----------------‹❁›-----------------⇢ #رهبرمون
•°🌱
.
-{فِیطِينِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ عَلَیْهِالسَّلام
الشِّفَاءُ مِنْ كُلِّدَاءٍوَهُوَالدَّوَاءُ الْأَكْبَرُ...}-
.
شفای هردردےدرتربتقبرحـسيـن(؏) استوهماناستڪہبزرگترين
داروست...
.
#اربابمحسین ✨
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب : حضور مردم در انتخابات ، بر توانایےها و قوّت آن دولت منتخب تأثیر زیادے دارد ؛ بالاخره یک دولتے انتخاب خواهد شد ، یک رئیسجمهورے انتخاب میشود و دولتے تشکیل میدهد ؛ هر چه پشتوانهے او بیشتر باشد ، قوےتر باشد ، قطعاً بهتر است و قدرت بازدارندگے کشور را بالا میبَرد ، امنیّت میدهد به کشور ، براے کشور آبرو ایجاد مےکند . بنابراین مشارکت ، خیلی مهم است .
۱۴۰۰/۲/۲۱🗓🖇
#رهبرانھ💚
#استوࢪے📲
••💚🍃''↯
•
مانهآنیمڪھازچࢪخفلڪخارۍڪشیمـ
گࢪفلڪبامانسازدچرخࢪابࢪهـــمزنیمـ✌️🏻🌩
•
-----------------‹❁›-----------------⇢ #پسࢪونہ
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
••💚🍃''↯ • مانهآنیمڪھازچࢪخفلڪخارۍڪشیمـ گࢪفلڪبامانسازدچرخࢪابࢪهـــمزنیمـ✌️🏻🌩 • -----------
[😎✌️🏿]
بسیجلشکࢪمخلصخداستكہدفتࢪ
تشكیلآنࢪاهمہمجاهدان
ازاولینتاآخࢪینامضاءنمودھ اند.
✌️⃟⟅😎⸽➻ #بسیجے_شدھ_نهضت_ࢪوح_اللہ ایم
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_وسه
عصبی سوار ماشین شد،
با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی😠
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود،
و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد،
فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد....
ماشین را سریع روشن کرد،
و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،
امشب ساعت۹،
مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،
سریع در را باز کرد و وارد خانه شد،
با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،
فرحناز خانم با گریه،😭
قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،
کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟😟
سمیه خانم ــ مادر ،سمانه😥😢
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده😥
ــ یعنی چی؟؟😳
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟😧
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم😭
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد، شاید شب هم برنگشتم
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن😥
بعد از خداحافظی،
ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن...!😠
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن، اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش،
با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر میداد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_چهار
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،
سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،
امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،
کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد،
اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه😧😳 نگاهی انداخت،
اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن، میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد،
اما سمانه همچنان با چشمان اشکی،😢به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،
کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست،
و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد،
و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
کمیل ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند،
کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم😣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_پنج
محمد ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشتگاه نشسته میخوای آروم باشم..!😠
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه، نه مشکل سمانه حل میشه!😕
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.😣😠
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن😐
ــ مگه دست خودشونه😠
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد،
و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
محمد ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست، به خاطر سمانه هم که شده، آروم رفتار کن!
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته،سهرابی نیستش هر چقدر گشتیم نیست، احتمال اینه فرار کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش❣ زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم، به خصوص من و تو که میدونیم تو چه تله ی بزرگی افتاده، ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی😊
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست.
محمد ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
کمیل ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری😊
ــ نمیتونم،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره😣❣
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_ششم
از اتاق خارج شد،
باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،
درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.😞
به اخم های شرفی😠 خیره شد،
حیف که حال خوشی نداشت والا میدانست چطور جواب این اخم و تخم های الان، و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.😒
وارد راهرویی شدند،
که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی، او هم ایستاد،
شرفی در مشکی رنگ را باز کرد،
که صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند،
اشاره کرد که وارد شود،
سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،
صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید، اتاق در تاریکی فرو رفته بود،
سمانه که از تاریکی میترسید،😨😥
تند تند زیر لب ذکر میگفت😑😥 و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد، دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند،
که با برخورد پایش به چیز ی،
جیغ خفه ای کشید، اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،😶
به دیوار تکیه داد،
به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،
همه ی افکار ترسناک،
و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.😥
پاهایش به لرزش درآمدند،
دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،
دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه .
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود، بغض گلویش را گرفته بود،😞😢دوست داشت فریاد بزند، زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور...!
چند ساعت گذشته بود؟
پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،
می دانست الان مادرش بی قرار بود،
می دانست الان پدرش نگران شده،
می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،
می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورت خیسش کشید،
کی گریه کرده بود و خودش نمیدانست؟
الان نیاز داشت،
به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند، و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت، لذت ببرد،
اما الان در این اتاق تاریک و سرد،
تنها بود، قلبش بدجور فشرده شده بود، احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.!😣😞
اشک هایش به شدت،😭
بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،😭🤭
نمی خواست کسی شکستنش را ببیند، می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#پشتتریبون🎙
طرفسیگاریبود
داشتروزنامهمیخونددیدنوشته
سیگارضررداره
ازفرداتصمیمگرفتدیگهروزنامهنخونه :|
اینشده
حکایتبعضیا
کهبخاطراشتباهنودوششمیخوانکلا
انتخاباتروتحریمکنن :)
#اندکیتفکرهموطن | #انتخابات
❣️استادمونمیگفت🌱. . .
گاهی یک پیام به نامحرم، یک صحبت با نامحرم بسیاری از لطف ها را از انسان می گیرد...
لطف رسیدن به مراتب الهی!
لطف رسیدن به شهدا!
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›
فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهلِ رابطه
با نامحرم نبودند... :))
#حواسمونهست
-اوڪیمیڪنمانشاءاللھ
+مـرسۍ
صحبتبہچهارزبان:‹انگلیسی•فارس•عربے•فرانسوے›
#چقدرخلاقیمآخه🤦🏻♂!!
••♥️!
#شهیدانه
سردار میگفت : اگھ توی پادگانت ،
دوتا سرباز رو نمازخون و قرآنخون کردی
این برات میمونھ از این پستها درجھها
چیزی درنمیاد…!
#شھیداحمدکاظمی🌿.
.
#رفیقشہید 🍃
ڪہ داشتہ باشے نیازے بہ عشقهاے بیخودے ندارے🤞🏻✨
میدونے یڪۍ حواسش بہت هست...یڪۍڪہ اومدهـ تا وصلت ڪنه به #خدآ🙃🌿
"رفیقشہید،شہیدٺمےڪنہ"
#شهیدمصطفیصدرزاده
✏️⃟🎀¦⇢ #بهسبکشهدا
سوز سردی بر صورتم می خورد.
درستــ همان جا ایستادم؛ کنار سقاخانه حرم.
آن روز جمعه مهدی هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای زیارت به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم.🕌💫
نزدیکی های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه.
مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم …»📿
لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم …»🥶
کتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری …»😇
خودش هم همان طور با لباس نازکی که بر تن داشتـ، کنارم روی زمین نشست🌺
آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درست همان جا کنار سقاخانه حرم …🙃☘️
.
((همسرشهید مهدی هنرور باوجدان))
🌺¦⇢ #یــآمهدیـ
با سلام خدمت همراهان همیشگی ما ..
بزرگواران لطفا اگر درخواست کلیپ های مذهبی دارید به این آیدی ⇩
@GHMnam313
مراجعه کنید .
نمونه ای از این مدل فیلم ها با شخصیت های مختلف مثلا :
¹•سرگرد
²•سروان
³•بسیجی
⁴•پاسدار
⁵•سپاهی
⁶•امنیتی
⁷•شهیده
⁸•یگان ویژه
⁹•سرهنگ
¹⁰•شهید
و هر شخصیتی مورد پسند شما + اسمتون است .
کلیپ درخواستی شما جمعه هر هفته در کانال قرار میگیرد !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「سیّد مَحرومان آمد💚✌️🏽」