eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفـــتم‌ ‌: دوڪوهـــه را می‌شناســــــی؟‌ ‌پاســــخ داد‌ ‌: آری. ‌گفتــــــم : سبب این نامگذاری چیست؟ چرا دو ڪوهه؟ ‌گفـــــــت : علتش را نمی‌دانم. ولی دو ڪوهش را می‌شناسم. ‌[از جیبش عڪسی بیـــــرون آورد و ادامہ داد و ‌...‌ 🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
گفـــتم‌ ‌: دوڪوهـــه را می‌شناســــــی؟‌ ‌پاســــخ داد‌ ‌: آری. ‌گفتــــــم : سبب این نامگذاری چیس
😊📚 ______________________ حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمی‌بینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان می‌شود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید. حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنی‌صدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیف‌‌ترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات می‌کرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچه‌های حاج احمد عاصی شده‌ایم.» 🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
گفـــتم‌ ‌: دوڪوهـــه را می‌شناســــــی؟‌ ‌پاســــخ داد‌ ‌: آری. ‌گفتــــــم : سبب این نامگذاری چیس
🌿🕊 _____________________ ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:حاج‌احمد‌متوسلیان ⇦تاریخ‌تولد:۱۳۳۲ ⇦تاریخ‌شھادت:…نا‌معلوم ⇦محل‌تولد:تهران ⇦محل‌شھادٺ:نا‌معلوم ⇦محل‌دفن:نا‌معلوم کودکی🌱👇 احمد متوسلیان در سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای مومن و مذهبی در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. فعالیت ها 🌱👇 وی پس از اتمام خدمت سربازی در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و فعالیت خود را آغاز کرد و پس از سال ها تعقیب و گریز در سال ۱۳۵۴ توسط اکیپی از کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و مدت ۵ ماه را در زندان مخوف فلک الافلاک خرم آباد در سلولی انفرادی گذراند پس از آزادی در شروع قیام های خونین قم و تبریز در سال ۱۳۵۶ نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران به عهده دار شد با پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده دار شد و پس از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست پس از شروع قائله کردستان در اسفند ماه سال ۱۳۵۷ به همراه همرزمانش داوطلبانآزمون بوکان شد و به دلیل ابتکار عمل و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند در زمستان از سال ۱۳۵۸با ماموریت داده شد تا جاده پاوه کرمانشاه را که در تصرف ضد انقلاب بود آزاد کند عملیات با همکاری سپاه با موفقیت کامل به انجام رسید چندی بعد با حکم شهید بروجردی به فرمانده سپاه پاوه منصوب شد وی در سال های دفاع مقدس حضور پر رنگی در جبهه داشت مفعودیت 🌱👇 در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، ‌مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی تل‌آویو گروگان گرفته شده شدند. این چهار نفر که عبارتند از؛ "محسن موسوی"، "احمد متوسلیان"، "تقی رستگار مقدم" و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - "کاظم اخوان" پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،‌ که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ست_گرافی #بیو #انگیزه مهم نیست چقدر سخته من بدستش میارم! 💜🌸
°°•♥" ✨ به دڪتر گفـــتم: هــمه داروهامو میخــورم اما اثـــری نداره..!!☹️ دڪتر گفــت: همــه دارو هاتـــو ســروقــت مــےخـــوری⁉️ و من تازه متوجه شدم ڪه چرا نمازام اثــری ندارد 💔
☆∞🦋∞☆ ✅ شهید محسن حججے : عمری ستـــــ شبـــــ و روزم را به عشق گذرانده‌ام و همیشه اعتقادم این بوده و هستـــــ ڪه با شهادتـــــ به بالاترین درجه بندگے میرسم. خیلے تلاش ڪردم ڪه خودم را به این مقام برسانم . 💕💜💕
🍂-! میگم:آخه این مدل لباس؟ میگه:همه مے پوشن میگم:این جور حرف زدن؟ میگه:همه همینجورے حرف مے زنن. میگم:غیبت؟ میگه:همه مے کنند! تاوانِ گناهات رو چی؟ اونو فقط خودت پس میدی رفیق((: ‌
•••❀••• از کروناآموختیم.. جواب‌امربه‌معروف‌ونهی‌از منکر ″ به تو چه ″ نیستــــ..! آلودگـےِیڪ نـــفر ! بـه‌همه ربط دارد .. -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 🌿
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر ⛔️ هرگز و هرگز و هرگز به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️ واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!! لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️ نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
+میدونی بدترین احساس چه زمانیه؟ - زمانۍ که خودت هم حس میکنی از خُدا و اهل‌بیت دور شدی..!💔 ؟!
امام علی میفرماید در حضور هفت گروه، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی: 1-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ. ٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ. ۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ. ۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن. ۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن. ۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ. 7-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.
🧡 بی تو این دیده کجا میل به دیدن دارد قصه عشق مگر بی تو شنیدن دارد؟😍 اللهم الحفظ قائدنا الامام الخامنه ای الی قیام مولانا🤲🏻
•‹📻⛓›• حاجی..!🧔🏻 تو‌این‌جنگ‌کسی‌میبره‌که✌️🏼 بیش‌تردَووم‌بیاره🌱 ازمانمی‌پرسن‌بامهماتتون💣 چیکارکردین..!❗️ می‌پرسن‌باکم‌و‌کسریا✨ چه‌طوری‌خطو‌نگه‌داشتین..!♥️
🔸🔹انتخاب در یک روز و اثر در چند سال❗️ پروفایل🤞🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب کرد، و خارج شد. یاسمن با دیدن سمانه گفت: ــ سمانه باور کن، نمیخواستم بگیرم ها..! ولی شوهرت به زور حساب کرد! سمانه چشم غره ای به کمیل رفت. بعد از تحویل خریدها، و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند. سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ چرا حساب کردید؟ ــ چه اشکال داره ــ قرارمون این نبود ــ ما قراری نداشتیم سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت: ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید: ــ حرف من کجاش خنده داشت؟ ــ خنده نداشت فقط اینکه.. ــ اینکه چی؟ ــ من لباس خریدم ــ چـــــــی؟ ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم سمانه یا عصبانیت گفت: ــ شما منو سرکار گذاشتید؟ ــ نه فقط یکم شوخی کردم ــ ولی شما سرکارم گذاشتید. کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید. ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید. ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه به ماشین رسیدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت: ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه سمانه سوار شد، کمیل در را بست و خوش هم سوار شد. ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم ــ من وقتی تو پرو بودید، با آقا محمود تماس گرفتم، بهش گفتم، که کمی دیر میکنیم سمانه سری تکان داد، و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد. کمیل ماشین را، کنار یک رستوران نگه داشت،پیاده شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، که با یک تشکر وارد شد، نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت، و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت، تا زمانی که سفارشاتشان برسد، در مورد مکان عقد صحبت کردند، با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند، سمانه زودتر از کمیل، سیر شد،خداروشکری گفت، و از جایش بلند شد. ــ من میرم سرویس بهداشتی ــ صبر کنید همراهیتون میکنم ــ نه خودم سریع میام به طرف سرویس بهداشتی رفت، سریع دست و صورتش را شست، و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد، به طرف میزشان رفت، اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت به سمت پیشخوان رفت، تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد، و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد. در طول مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه، نگه داشت، هر دو پیاده شد‌ند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی، به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد، میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های، امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡 ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت، در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد، برو همه منتظرتن، ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت، اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: کمیل ــ چی شده؟ امیرعلی ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید، و دیوانه ای نثارش کرد و به طرف محضر رفت، سریع از پله ها بالا رفت، یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره _ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟ ــ قرار عقد کنم سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد: ــ این اتفاقه؟😟 ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی😁 سمانه آرام خندید، و سرش را پایین انداخت☺️🙈 با صدای عاقد، همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد، استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود، دستانش سرد شده بودند، با صدای زهره خانم به خودش آمد: ــ عروس داره قرآن میخونه. و دوباره صدای عاقد: ــ برای بار دوم .... آرام قران می خواند، نمیدانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌، احساس میکرد، دستانش از سرما سر شده اند. دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد: ــ عراس زیر لفظی میخواد سمیه خانم به سمتش آمد، و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد، و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت، دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت، امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد، با صدای عاقد، و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد: عاقد ــ آیا بنده وکیلم؟ آرام قرآن را بست، و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت، سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد، صلواتی فرستاد و گفت: ــ با اجازه بزرگترها بله☺️💞 همزمان نفس حبس شده ی کمیل، آزاد شد،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت، و این لحظات چقدر برای او شیرین بود.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت بعد از بله گفتن کمیل، فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت. دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت، هر کدام از آن امضاها، متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد، و چه حس شیرینی بود، سمانه که از وقتی 💞خطبه ی عقد💞 جاری شده بود، احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود، به او نگاه کوتاهی کرد، یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد. هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند، صغری حلقه ها را، به طرفشان گرفت، و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت😍📷 آقایون از اتاق خارج شدند، و فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند، هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود، قبول نکرد که برود،😐و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند. کمیل حلقه را، از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت، با احساس سرمای زیاد دستانش، با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: ــ حالت خوبه؟😧 اولین بار بود، که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد، سمانه آرام گفت: ــ خوبم☺️ کمیل حلقه را، در انگشت سمانه گذاشت، که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید، این بار سمانه با دستان لرزان، حلقه را در انگشت کمیل گذاشت، و دوباره صدای صلوات و هلهله.... سمانه نگاه به دستانش، در دستان مردانه ی کمیل انداخت، شرم زده سرش را پایین انداخت، که صدای کمیل را شنید: ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی سمانه چشمانش را، از خجالت بر روی هم فشرد، کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت، فشار آرامی به دستانش وارد کرد. دست در دست، و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت، تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند، بزند. در همین مدت کوتاه، احساس عجیبی به او دست داد، باورش نمی شد، که دلتنگ کمیل بود، و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت، تا شاید کمیل را ببیند، بلاخره موفق شد، و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود، برای صرف شام بروند را میگفت. کمیل سوار ماشین شد، سمانه به طرف او چرخید، و به او نگاهی انداخت، کمیل سرش را چرخاند، و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد، سریع نگاهش را دزدید، کمیل خندید، و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت، دوست داشت، دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد، تا مطمئن شود، که سمانه الان همسر او شده. لبخندی زد، و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت: ــ اشکال نداره، راحت باش، من به کسی نمیگم، داشتی یواشکی دید میزدی منو وسمانه حیرت زده، از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¦🌿⃟🖤¦ تقوا‌یعنۍ↓ با گناھ؛ مثل‌ڪرونا برخوردکنے . . . ازش‌دورشو''ࢪفیق'' خطرناڪھ.!
بابت آرزوهایی که محقق نشدند بی‌تابی نکنید؛ گاهی خدا بوسیله‌ی همین محقق نکردن آرزوها، جلوی مصیبت‌های بعد از آن را می‌گیرد. ♥️
•|♥|• یادت نرود بانو! هربارکه از خانه پابه بیرون میگذاری گوشه ی چادرت رادر دست بگیر... وآرام زیرلب بگو: "هذه امانتک یا فاطمـــة الزهراء"