❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وپنج
سمیه خانم دستان خیسش را،
با لباسش خشک کرد، و از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۲شب بود.🕛🌃
از وقتی که کمیل رفته بود،
سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش،
آهی کشید، برای اولین بار بود، که اشک را در چشمان پسرش می دید،
هر چقدر میخواست،
کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد،
وحشت رفتن سمانه،
از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،
در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد،
تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود، نزدیکش شد.
صدایی شنید،
بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،
صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،
تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا میکرد، سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم، بیدار شو
سمیه خانم که دید،
سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت، و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد،
صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش، سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بده، بدنش اتیش گرفته، نمیدونم چیکار کنم
کمیل سریع از جایش بلند شد،
و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
_اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت،
و سریع به آشپزخانه رفت، و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد، و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست،
و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،
لرزی بر تن سمانه افتاد، و دوباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل....😣🤒
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وشش
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد، و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،
دکتر بعد از معاینه ی سمانه،
لازم دید که به بیمارستان منتقل شود، فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان،
در این ساعت خلوت بود، و فقط صدای زمزمه های آرام سمیه خانم، و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،
سریع چشمانش را باز کرد، و از جایش بلند شد، و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود،
و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،
با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر، حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش، نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده، اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه، و استرس بهش وارد میکنه، دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن، اما کنارش باشید بهتره، نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،
سمیه خانم به نمازخانه رفت، تا نماز شکری به جا بیاورد،
اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد،
تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق در خوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم میشد.
کنارش روی صندلی نشست،
و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد،
این چهار سال با تمام مشکلات و سختی ها، با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده، و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه،
هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود، و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وهفت
چشمانش را آرام باز کرد،
مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت، با دیدن دکور و تجهیزات، متوجه شد، که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد،
و کمی به خودش فشار می اورد، که شاید چیزی یادش بیاید،
آخرین چیزی که یادش آمد،
بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،
تصاویر مبهمی از کمیل،
که بالا سرش نام او را فریاد می زد، در ذهنش تکرار میشد، اما دقیق یادش نمی آمد، که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد، متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد، باورش سخت بود،
بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد، با اینکه هیچوقت نمی توانست، نبود کمیل را باور کند،
حتی این را به سمیه خانم گفته بود،
اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را،
به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود، که دوست داشت، روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را،
چهارسال از آن ها دور کرده بود، عصبی شده بود، و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود،
و به این نتیجه رسید،
که او بدون کمیل نمی تواند، لحظه ای آرامش داشته باشد،
دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت،
عقربه ها ساعت ۸ صبح را،
نشان می دادند،تا، خیز برداشت، که از جایش بلند شود، سوزشی را در دستش احساس کرد، و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد،
و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟ درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،
با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد،
و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شده خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد، بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد، مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد، و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد،
و با چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت،
و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت،
که نای لجبازی را نداشت، پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وهشت
بعد از آمدن دکتر،
و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تسویه حساب،
و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند، رفت،
سریع ماشین را روشن کرد، و کمک کرد، تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد،
با صدای گوشی سمیه خانم، سمانه از خواب پرید،
نگاهی به اطراف انداخت،
نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون، الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،
کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت، که جایی کار دارد،
اما سمانه خوب می دانست،
به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه،
سنگینی نگاه کسی را👁 بر روی خودش حس کرد،
همان نگاه همیشگی،
که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست، سرش را بالا آورد، و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،
برای اینکه کمیل متوجه نشود،
سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد،
و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد، انداخت، اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای،
برایش کافی بود، تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه؟😡
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟ چی میگی کمیل؟😥
ــ سمانه بگو خودشه؟؟؟😡
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گفت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
ــ پس خودشه!!😡
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن!
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،
کمیل به سمت آن مرد رفت،
مرد تا میخواست ازجایش بلند شود، مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان،
به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد،
و «علی» همسر صغری،
با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت، سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید، و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،
به ماشین تکیه داد،
و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین به دور او می چرخید.
علی سعی می کرد،
کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود، که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست، ول کن اینو🗣
با فریاد علی،
کمیل مرد را بر روی زمین هل داد، و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،
با دیدن سمانه بر روی زمین،
و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
میخوایم ذکر صلوات به امام زمانمون هدیه بدیم !♡
لطف ڪنین و تعداد صلواتتون رو
در لینکزیر اعلام کنید
https://EitaaBot.ir/counter/r6n2
دمتونزهرایی🌱
#نشربدیدحتیبالینککانالخودتون
#توصیه_شهید 📝
سخنان مقام معظم رهبری را گوش دهید...
قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان میدهد🖐🏻✨📌
#شهید_مصطفے_صدرزاده
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#توصیه_شهید 📝 سخنان مقام معظم رهبری را گوش دهید... قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان م
ھمہ باید تلاش کنند ڪہ این انتخابات ، پُرشور برگزار شود!
ھر انتخاباتی ڪہ پُرشور شود، ڪشور را بیمه میکند✨💯
#حضرت_آقا 🎙
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ھمہ باید تلاش کنند ڪہ این انتخابات ، پُرشور برگزار شود! ھر انتخاباتی ڪہ پُرشور شود، ڪشور را بیمه می
در صحنه حاضر باشید و بقیه رو هم تشویق کنید!
یا علے🍃
•••♡
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#محسن_فرامرزی 🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۵/۹
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۳۰
محل شهادت: سوریه_حلب
وضعیت تأهل: متاهل با سه فرزند
مزار شهید: تهران_گلزارشهدای یافت آباد
#روزی۵صلوات♥️
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...
حـاجحسیـنیکتـامیگـه :
اگـهازمـنبپرسـیسـرکلاسدرسشھـدا
اولیـنچیـزیکـهیادگرفتـی
چـیبـودهمیگـمیـهچـیز
اونـم #نمـازِاولوقـت
ازاوننمـازایی
کهتنھـیعنالفحشـاءومنکـرمیکنـه
نمـازروبـهپـاداریـدنـهاینکـهبخونیـد
نمـازبخونیـدتـاازکـارھـایبـدفاصلـهبگیریـد
مثـلشھـداکـهنمـازهاشونهمـوننمـازیبود
کـهتنھـیعـنالفحشـاءوالمنکـرمیکـرد
ایـننمـازدرساولشھـداسـت
+استـادرائفـیپورھـممیگـه
هـرچیبـینمـازدرجامعـهمیبینـد
#ازبدنمـازینمـازخونـاسـت🚶♂💔
گفتم:
خدایاخستھاماز زندگے
ناگھاننگاهمبه
صفحهیِتلویزیونافتاد
کربلارانشانمیداد(:💔
#تمومزندگیمیحسین
#حضرتسلطآن . . .
دیــوانـہآنـمڪهصفایـےدارد
آنشاهڪهصحندݪــربایـےدارد
اینشعــرمــرآهمیــشــہدیوانـہڪند
#بینالحــرمینعجبصفایــےدارد(:💔
#بێناݪحࢪمێنمآࢪزوسٺ..♥️🕊
#چادرانه💛
.
.
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😊🌹👌🏻
هرچیزے
اگررهایش ڪنے
پژمردہ میشود
بجز 💥قرآن💥
ڪـہ اگررهایش ڪردی،
خودت پژمردہ
خواهے شد
✨✨
خدایا
قرآن رابهار
دلهاےماقرار بدہ
₪آمیـــن₪
سلام
امروز روز انتخابات هستش همگی باهم به پای صندوق های رأی میرویم و رای خود را میدهیم✨🌹
پس محکم و قدرتمند بہ پای صدوق ها بروید و بهترین نامزد کہ انتخاب کردید رای بدهید🎈🌸
#انتخابات