『 دختࢪاݩ زینبـے 』
بدن نیمه جانش میان لشکر به زمین افتاد😭💔
گردو خاکی به پا بود😭😭💔
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
گردو خاکی به پا بود😭😭💔
ارباب تا این صحنه رادید جنگ را رها کرد و به سوی برادرزاده اش قاسم پرواز کرد💔😭
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ارباب تا این صحنه رادید جنگ را رها کرد و به سوی برادرزاده اش قاسم پرواز کرد💔😭
عمو جانم
قاسمم
بلند شو فرزندم
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
جان عمو بلند شو 😭💔
هنوز نوجوان بود 😭💔
فقط ۱۳ سال داشت
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
هنوز نوجوان بود 😭💔 فقط ۱۳ سال داشت
آخه نوجوان ۱۳ساله چقدر توان داره؟😭😭💔
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شبهای مناجات حسن میافتم
میوزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم ولی نیست زره به اندازه تو
نه کلاه خودی نه یک زرهی نه سپری
من از آنجا که به موسی ایت ایمان دارم
میفرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت افتاده
نیست ممکن بروی ودل مارا نبری
قاسمم را بروی زین بگذارم باز هم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشدموی تورا شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و
خودت قاسمی وسرزده تقسیم شدی
دو هجا بودی حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو ردشده اند رهگذری
جا به جا میشود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب دردسری
آخ وقتی حضرت عباس قاسم را بلند کرد و روی اسب گذاشت
کوچک بود پاهایش به رکاب اسب نمیرسید😭😭💔🥀
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
آخ وقتی حضرت عباس قاسم را بلند کرد و روی اسب گذاشت کوچک بود پاهایش به رکاب اسب نمیرسید😭😭💔🥀
ارباب عمامه امام حسن را برسر قاسم بست💔
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ارباب عمامه امام حسن را برسر قاسم بست💔
مبادا فکر کنید که حضرت قاسم همین وارد میدان شد به شهادت رسید نه او جنگید
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
مبادا فکر کنید که حضرت قاسم همین وارد میدان شد به شهادت رسید نه او جنگید
آموزش دیده علی اکبر است،دلاوره، پسراول را با فن جنگی زد دومی و سومی و چهارمی،خیلی برا ازرق شمای سخت اومد، خودش اومد جلوی قاسم گفت من با این قدرتم با این بچه چکار کنم ،اومد جلوی آقا به قاسم گفت: بچه چی میگی؟ آقا فرمود اگه من بچه ام تو که ادعای رزم داری چرا بند پوتینت بازه، سرش را خم کرد، سرش را جدا کرد، صدای الله اکبر بلند شد، اما این خوشحالی چند لحظه بیشتر طول نکشید،
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
آموزش دیده علی اکبر است،دلاوره، پسراول را با فن جنگی زد دومی و سومی و چهارمی،خیلی برا ازرق شمای سخت
ابی عبدالله فرمود: نجمه برو تو خیمه برای قاسم پسرت دعا کن ،دورش کردند. گفتند این پسر حسن،سردار جمل قاسم ِ ،زد وسط لشکر، اون کسی که پرچم لشکر به دستش بود انداخت،لشکررا بهم ریخت،گفتند حریفش نمیشویم،چه کنیم؟ اول سنگ بارانش کردند،حالا آقا کلاه خود نداره،سنگ ها به سر و صورتش میخوره ،نیزه داره حمله کردندبلندش کردند ، حسین… با نفسی که براش مونده بود صدا زد عمو به دادم برس، از بالا انداختنش،ابی عبدالله به عجله اومد،دید قاتل موی قاسم رو به دست گرفته،میخواد سر قاسم رو جدا کنه،😭😭😭🥀💔
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ابی عبدالله فرمود: نجمه برو تو خیمه برای قاسم پسرت دعا کن ،دورش کردند. گفتند این پسر حسن،سردار جمل
ضربه زد دست نانجیب رو جدا کرد،ملعون صدا زد قبیله اش اومدند،درگیری سر بدن قاسم شد،همه سوار بر اسب بودند، هفده نفر رو ابی عبدالله زد،اما بین این درگیری💔🥀😭😭😭
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ضربه زد دست نانجیب رو جدا کرد،ملعون صدا زد قبیله اش اومدند،درگیری سر بدن قاسم شد،همه سوار بر اسب بود
صدا از زیر سُم اسب ها،عمو استخوانم شکست😭😭😭😭💔، دو تا سر روی نیزه بند نشد، یکی سر قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام ،یکی سر قاسم بن الحسن علیه السلام،چرا؟ چون زیر سم اسب این صورت له شده بود😭💔
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
صدا از زیر سُم اسب ها،عمو استخوانم شکست😭😭😭😭💔، دو تا سر روی نیزه بند نشد، یکی سر قمر بنی هاشم اباالفض
آخ یا فاطمه الزهرا😭😭😭دیدی دخترت چندتا داغ دید؟
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
😭💔💔💔یازینب کبری
ابی عبدالله همه رو زد کنار،دید قاسم داره جون میده،پاهاش رو روی زمین میکشه،گفت: عمو جان برای من سخت است یه چیزی از من بخوای من نتونم حاجت روات کنم،💔😭🥀
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ابی عبدالله همه رو زد کنار،دید قاسم داره جون میده،پاهاش رو روی زمین میکشه،گفت: عمو جان برای من سخت ا
،آخه صداش رو از زیر سم اسب ها میشنید، بدن رو بلند کرد،حرکت کرد، قد و بالای ابی عبداله بلند بوده، دیدم تمام قد داره راه میره،اما پاهای قاسم داره رو زمین کشیده میشه،یعنی بند بند بدنش جدا شده…حسین…💔😭😭😭
بد شوم با هرکه در حق عمویم بد کند
سیل خواهم شد کسی راه تو را گر سد کند
میرسم پیشت اگر که غصه پیشامد کند
کِی شنیدی که کریمی سائلی را رد کند؟
خوش به حال هرکسی کارش بیافتد باکریم
کارم افتاده به تو پس خوش به حالم یاکریم
عرض حاجت از رفیقان قدیمی سخت نیست
گریه کردن بین یاران صمیمی سخت نیست
از تو خواهش داشتن از بس کریمی سخت نیست
با عمویی مثل تو دیگر یتیمی سخت نیست
با تو یک دم هم نیامد سایه غم بر سرم
اشکهایت را نبینم خاک عالم بر سرم
مثل اسپند در آتش بیقراری میکنم
مثل یارانت تو را ای شاه یاری میکنم
روی مرکب مینشینم شهسواری میکنم
خوب شاهد باش در میدان چه کاری میکنم
پهلوانها از دم تیغم گریزان میشوند
ازرق شامی و اولادش پشیمان میشوند
آخر قصه چنان که فکر میکردم نشد
هیچکس جز سنگ در میدان هم آوردم نشد
جز صدایت هیچ چیزی مرهم دردم نشد
خواستم تا بازهم پیش تو برگردم نشد
هرقدر میشد به سویم سنگ و تیر انداختند
بچه شیر مجتبی را سخت گیر انداختند
در زمین و آسمان پیچیده شد آوازهام
جز کفن پیراهنی دیگر نشد اندازهام
آخرش هم پاره پاره شد لباس تازهام
زیر سم اسبها پاشیده شد شیرازهام
رفته است آیات قرآن زیر سم اسبها
مثل تو هستم عموجان زیر سم اسبها
شکر در جمع فداییهای تو داخل شدم
چون بلایی بر سر این کافران نازل شدم
با تنم بین تو و شمشیرها حائل شدم
زیر سم اسب هم قد ابوفاضل شدم
روی اعضای تنم جا پای مرکب را ببین
اشکهایت را بگیر و حال زینب را ببین
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم
دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود .
مژده برگشت طرفشون و گفت :
+دخترا
دخترا هم سکوت کردند ...
+دخملا
و باز هم سکوت کردند...
مژده صداشو کلفت کرد و گفت :
+خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ...
با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن
مژده اخمی کرد و گفت :
+مگه با شما ها نیستم
برید پایین کلاغ پر بازی کنید
نه یعنی بشین پاشو کنید.
دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم
+خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم
_خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری
+ممنون ، سیرم
اونی که سرش تو گوشی بود گفت :
×نه دروغ میگه...
با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت :
×پیازه
اون یکی گفت :
=رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست .
مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت :
+منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید...
=اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه
×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ،
دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ...
با خنده گفتم :
-منم مروا فرهم...
برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم:
_این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ !
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند
با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد :
_احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ...
+آره شاید ...
خواستم که یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم :
_مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله ، نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ...
خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ...
خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن
خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ...
با این حرفم راحیل سرشو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود
کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه ؟!!
چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن :
×تو...تو...چی گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟...منظورته؟...
برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی...هستی؟
کم کم لَهنش تغییر کرد و اون لکنت جاشو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد
من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهنمو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن :
×مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟
بازومو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد
×مگه با تو نیستم ؟ حرف بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟
عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ...
_آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم
مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت :
+راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا...
انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ...
مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه...
دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه
دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ...
و باز هم شروع کرد به حرف زدن:
×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده
صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ...
×گوش میدی به من ؟!! خب ...
حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟
حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟
لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ...
اون... اون... منو زد ؟
انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود
با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ...
_تو چته ؟ مشکل داری ؟
خود درگیری داری ؟ هاااا؟
اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟
فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟
تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی...
ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه
راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم
به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃