eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺣﺠﺎبــے👱‍♀ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭼﺎﺩﺭﯾﺶ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﺮﺍ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ رو ﺟﻠﻮﻩ ﻧﺪﻥ رﻭﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﭙﻮﺷﻮﻧﻦ...😏 ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﭘﯿﮑﺎﻥ 76 ﭼﺎﺩﺭ بکشن...🚗🌸 ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ﺗﺎ ﻟﻄﻤﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﻩ...!🎀 پس‌ بدان که↓ چادرت امنیت تو استـــ بانو
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم . - چیزی نیست م ... با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم . بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت : + پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟! شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟! با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود . از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود . هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم . کلافه گفت : + بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ... یعنی ... واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید . دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم . اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ... حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد . جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم : - ‌کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم . سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم . نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد . + مروا خانوم . به سمتش برگشتم . - بله . نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید . لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم . دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم . امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون . در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت : + سلام ، خوبی تو ؟ ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم. استارت زدم و گفتم : - سلام قربانت ممنون . بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم . دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود . قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم . به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم . مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد . + ‌‌سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی . سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید . آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد . آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند . رو به مژده گفتم : - من چه کنم مژی جون ؟! به روی اُپن اشاره کرد و گفت : + اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن . بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : + مژده خبری از راحیل نداری ؟ آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید . - حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! + دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت . + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی ؟ همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد . آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد . پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم . همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مامان مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن . با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم : - ‌داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟! کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت . + مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد . یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه . پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه اما همین الان از بیمارستان تماس گرفتن که راحیل خانوم و برادرش توی راه تصادف کردند و متاسفانه هر دو نفر فوت شدند . چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " ‌فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بی افتم که کاوه بازو هام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید . دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ... قضاوت های نابجای من و ... سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم ، حسابی پشت لباسش رو با اشکام خیس کرده بودم . از آغوشش بیرون اومدم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلندتر و بلند تر میشد . گوشه ای از حیاط نشستم و مثل دیوونه ها به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت . به آیه نگاهی انداختم ، آراد در آغوشش گرفته بود ، همزمان با نگاه من به آراد اون هم سرش رو بلند کرد که با هم چشم تو چشم شدیم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم . سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم . طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش . + مروا پاشو . اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم . - ها ؟ + چرا اینجا نشستی ؟! بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی . دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
حسین‌؏خواستنی است! گرمی انگشتان‌حسین«؏» همیشه روی گونه‌هـا حس میشود :)
مشتی؛یہ‌سوال لبخنــــد‌آقا‌به‌کنار...🔏 دلیل‌اشڪ‌آقاٺ‌که‌نیستی؟ (این‌صاحبنا)
پایان فعالیت 🌿 وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹 برامون دعا کنیـد 💔 یا علــے مدد 🍃
❣ صبحت بخیر آقای مهربانی... بی عشق مٙهدی در دلم لطف و صفا نیست! لایق به خاک است آن دلی که مبتلا نیست! هر روز باید از فراقش ناله سر داد✨ مٙهدی فقط آقای روز جمعه ها نیست! اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌱 🕊