.
🌱ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺣﺠﺎبــے👱♀
ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭼﺎﺩﺭﯾﺶ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﺮﺍ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ رو ﺟﻠﻮﻩ ﻧﺪﻥ رﻭﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﭙﻮﺷﻮﻧﻦ...😏
ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﭘﯿﮑﺎﻥ 76 ﭼﺎﺩﺭ بکشن...🚗🌸
ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ﺗﺎ ﻟﻄﻤﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﻩ...!🎀
پس بدان که↓
چادرت امنیت تو استـــ بانو
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم .
- چیزی نیست م ...
با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت :
+ پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟!
شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟!
با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود .
از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود .
هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم .
کلافه گفت :
+ بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ...
یعنی ...
واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید .
دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم .
اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ...
حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد .
جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم :
- کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم .
سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم .
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد .
+ مروا خانوم .
به سمتش برگشتم .
- بله .
نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید .
لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم .
دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم .
امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون .
در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت :
+ سلام ، خوبی تو ؟
ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم.
استارت زدم و گفتم :
- سلام قربانت ممنون .
بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم .
دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود .
قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم .
به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم .
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد .
+ سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی .
سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید .
آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد .
آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند .
رو به مژده گفتم :
- من چه کنم مژی جون ؟!
به روی اُپن اشاره کرد و گفت :
+ اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن .
بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت :
+ مژده خبری از راحیل نداری ؟
آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟!
مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید .
- حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟!
+ دقیقا چه ساعتی بود ؟!
مژده نگاهی به ساعت انداخت .
+ حدودای هفت صبح بود ، اتفاقی افتاده مرتضی ؟
همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد .
آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد .
پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم .
همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مامان مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن .
با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم :
- داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟!
کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت .
+ مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد .
یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه .
پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه اما همین الان از بیمارستان تماس گرفتن که راحیل خانوم و برادرش توی راه تصادف کردند و متاسفانه هر دو نفر فوت شدند .
چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بی افتم که کاوه بازو هام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید .
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ...
قضاوت های نابجای من و ...
سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم ، حسابی پشت لباسش رو با اشکام خیس کرده بودم .
از آغوشش بیرون اومدم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلندتر و بلند تر میشد .
گوشه ای از حیاط نشستم و مثل دیوونه ها به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت .
به آیه نگاهی انداختم ، آراد در آغوشش گرفته بود ، همزمان با نگاه من به آراد اون هم سرش رو بلند کرد که با هم چشم تو چشم شدیم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم .
سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم .
طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش .
+ مروا پاشو .
اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم .
- ها ؟
+ چرا اینجا نشستی ؟!
بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی .
دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
حسین؏خواستنی است!
گرمی انگشتانحسین«؏»
همیشه روی گونههـا
حس میشود :)
#تباهیات
مشتی؛یہسوال
لبخنــــدآقابهکنار...🔏
دلیلاشڪآقاٺکهنیستی؟
(اینصاحبنا)
پایان فعالیت 🌿
وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹
برامون دعا کنیـد 💔
یا علــے مدد 🍃
#سلامامامزمانم❣
صبحت بخیر آقای مهربانی...
بی عشق مٙهدی در دلم لطف و صفا نیست!
لایق به خاک است آن دلی که مبتلا نیست!
هر روز باید از فراقش ناله سر داد✨
مٙهدی فقط آقای روز جمعه ها نیست!
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#امام_زمان🕊