#تلنگـر
شیطونه کنـارِ
گوشت زمزمه میـکنه:
تا جوونی از زندگیـت لذت ببر❗️
هر جور که میـشه خوش بگذرون😰
اما تو حواست باشه،
نکنه خوش گذرونیـت به
قیمت شکســ💔ــتنِ دل امام زمانمون باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
👤 استادرائفی پور
💚 آیاوقت ظهورنرسیده است؟
👌 حتما ببینید و نشر دهید
🔻 ظهور بسیار نزدیک است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༎👌✌️༎
انتخابات مهمی در پیش داریمـــ
(ان شاءالله)
#رهبری
#نیازمندیها📃
🖇بھ یک خادم تب^ترجیحاخواهر^
⬅️امام زمانے،با روحیھ انقلابے و جهادے وخلاصھ یک مهدوے واقعے،نیازمندیم📿
جهت مایل بودن بھ آیدے زیرمراجعھ فرمایید👇
@Najjar0
در دنیای عجیبی
زندگی میکنیم !
اونی که فقیره
مایلها راه میره
تا غذا گیرش بیاد ،
و اونی که ثروتمنده
مایلها راه میره
تا غذاش هضم بشه
●➣ @dokhtaranzeinabi00
«وَوَجَدَکَضَالًّافہدى»
-وتوراگمشدهیافتوهدایتڪرد(:"🌿
توگمنامےومنخودمرا ...
گمڪردم؛دستےبالاببࢪ
شایدبآدعاے"تـــــو"
پیدآشدم ... !
#شهید_جهاد_مغنیه 🌸
●➣@dokhtaranzeinabi00
خدای بزرگ انسان رو به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل میکند پاداش میدهد 🌿💫
#شهیدمجیدقربانخانی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
خدای بزرگ انسان رو به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل میکند پاداش میدهد 🌿💫 #شهیدمجیدقربانخانی
#خاطره_شهید ♥️🖇
وقتی از سفر کربلا مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین[ع]خواستی ؟
مجید گفته بود یک نگاه به گنبد حضرت ابالفضل [ع]کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین [ع]و گفتم : آدممکنید…💔
سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد همیشه در حال دعا گریه بود
نیازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت میخواند
خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطوری عوض شده ام که دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم
در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود زمزمه لبش(پناه حرم کجا میروی برادرم)بود.
نقلاز:خواهرشهید
#شهیدمجیدقربانخانی
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخن_شهید ♥️🖇
در بن بست هم راه اسمان باز است
پرواز بیاموز……💔🕊
#شهیدمجیدقربانخانی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
خدای بزرگ انسان رو به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل میکند پاداش میدهد 🌿💫 #شهیدمجیدقربانخانی
#زندگی_نامه_شهید ♥️🖇
نام: مجیدقربانخانی
محلتولد: تهران
تاریختولد: ۱۳۶۹/۰۵/۳۰
تاریخشهـادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
محلشهادت: سوریه
آدرسمزار:گلزارشهداییافتآباد
وضعیتتاهل: مجرد
نام کتاب:مجید بربری
کودکی: 👇🏻🌿
شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
جوانی:👇🏻🌿
آقا مجید هم جوانی از همین کوچه پس کوچههای شلوغ و پهلوانپرور بود. شهیدی که در فضای مجازی با صفتهای متعددی شناخته و تصاویر خاصی از او منتشر شده است. یک جا خواندم که «مجید سوزوکی» صدایش میکنند و جای دیگری از او به عنوان «مجید بربری» نام برده بود.
شبآخروشهادت:👇🏻🌿
شب آخر همرزمش میگوید: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید میگوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود؛ و پاک شد.و روز بعد به شهادت رسید .💔
#شهیدمجیدقربانخانی
#سوژه_سخن_طنز
آقایون عزیز❗️
یاد بگیرید بعد از #ازدواج عذرخواهی واقعی سه بخش دارد👌
۱) غلط کردم
۲) ببخشید دیگه
۳) پاشو بریم برات طلا بخریم
البته گفته باشم دوتای اولو زیاد مطمئن نیستم ولی بخش سوم صددرصد جواب میده :))😁😂😂
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠امام صادق (ع) در حدیثی دیگر فرمودند: مناسب نیست که شخص با ایمان خود را خوار سازد. راوی پرسید: با چه کار خود را خوار میسازد؟ امام فرمود: کاری که به عذرخواهی بیانجامد، انجام نمیدهد.
—————————————
#تلنگر !!
حواسٺباشہاگہٺوجوونے
خداروگمکردے
یہروزےبراےپیداکردنش
مجبورےکلزندگیٺوبہمبریزے...
تا دیر نشده خدارو پیدا کنیم🙃
|🚔📿|
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تلنگر⟮.▹💥◃.⟯
داشتممیگفتماینڪوفیان
چہڪردن
"باحسین(؏)"
یادخودمافتادم یاد"گناهانم"افتادم
چہڪردنباقلبامامزمانم(عج)💔"
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
------------------
•|🖇♥️|•
کشتینوحنشدمنتظرِهیچکسی..!
اینحسیناستڪهباخود
همـهراخـواهـدبـرد ...💔🌿
#دلتنگکربلا 🍃🌍
رفیق(:
بد زمونه ای شدہ
یکے بخاطر چادرشـ
شہید میشہ☘️
یکے روسریشو شل میکنہ
تا دیده بشہ😐
#تلنگر
#مرید_ارباب
⊰•🌿°☄•⊱
#تلنگرانہ
.
بێـــــسێݦچێ📞
- خواهَࢪااا_خواهَࢪااا.....🌸
+مࢪڪز بگوشیم✋🏻
-- حِجاب!..🌱
حِجابِتونومُحڪَمبگیرید..
حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱
اِینجابَچِههابخاطِࢪِحفظِچادُࢪِ
ناموسشیعِه...🦋☝️🏻
مۍزَنَنبهخطِدُشمَن:)🖤
نماز قبل افطاࢪ 🌨✨
#مثل_حاجے
بزرگواران شرمنده پارت گذاری امروز اشتباه شده منتظر پارت های بعدی این رمان باشید 🌺
🌿°°
فڪر ڪنم همہ مون
از لحاظ روحے ،
نیازمند ڪسے هستیم ڪہ بگہ:
ڪمتر از سہ ماه دیگہ پایان ڪرونا را اعلام میڪنم!:)'
#حاجقاسم
#دلــے
#سلیلـة_اݪزهـراء
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟
+خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی،اومدی که همسفرم باشی،نه کارگرم
_آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه
+وظیفه ی تو این نیست. همینکه کنارمی،میبینمت، حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خیلیه و بابتش بهت مدیونم.
_محمد من اینجوری ناراحت میشم. میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباسات و بشورم و اتو بزنم. خودم کفشت و واکس بزنم. خودم لباسات و انتخاب کنم. خودم برات غذا درست کنم. خودم...
نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم.
+آخه...
_محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش
+باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم . همیشه این وقت صبح از خوابت میزنی و به خاطر من بیدار میشی،من واقعا شرمنده ام
_نفسم من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟
وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه
این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم
+چجوری جبران کنم خوبی هات و؟
یخورده فکر کردم و بعد با شیطنت ادامه
دادم :خب،هر روز بوسم کن.بغلم کن. بیست دقیقه بشین جلوم فقط نگات کنم. هر ساعت بهم بگو دوستم داری، همه لباسات و بده خودم بشورم و اتو بزنم اونوقت شایدفقط یخورده جبران شد
بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم
_نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم
دوباره خندید هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت
از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه
چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم!
تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه عزیزم
+قربونت برم
دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم
مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اش و کامل بخوره زل زدم بهش. انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت.خودش میدونست که هرکاری کنه، تا وقتی صبحانه اش و بخوره من ازش چشم بر نمیدارم،آخرشم دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش و روی ریشش و بوسیدم
بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد
از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه دلبرکم
_نوش جان
به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب.
یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون
ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی
_بله دیگه
رفتم جلوش وپشت یقه اش و مرتب کردم.
بهش نگاه کردم و گفتم : خدایا مراقب عشقم باش، اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم.
گونه ام و بوسید وگفت :تو هم خیلی مراقب خودت باش خدانگهدارت عزیزدلم
رفت بیرون و کفش هاش و پوشید
منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: جون دلم؟
_میگما محمد،تو واقعا مطمئنی ریشت و با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزی و یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرت و میده و دهنم از عطرت تلخه!
داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت: بدو بدو برو تو!
براش بوس فرستادم و رفتم تو خونه و در وبستم.l
با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفت دلم براش تنگ شده بود
امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم
چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل
:
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صد_هشتادو_پنج
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم.
برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم.
کارم که تموم شد رفتمو یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم.
یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش.
رفتم سراغ جزوه ها و کتابامکه تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم.
نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت.
با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته.
یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده.
انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود.
پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه.
همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود.
محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتماینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن .
محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد
+سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت :
+میرم لباسم وعوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت :
+به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی
خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت:
+وای وای وای
بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارم وگفت :
_چیشده؟
چرا فاطمم قنبرک زده؟
اصولا وقت هایی که اینجوری باهامحرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد.
با زار گفتم:
_محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟
_آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت:
+راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که
ایستادم و با ترس گفتم :
_مجبوری که؟
خیلی جدی گفت :
+مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:
+چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم
+خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
خندش گرفت و گفت:
+عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم:
_چشمم روشن،همین و کم داشتم
رفتم و دوباره برنج گذاشتم
خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت
میز و چید وگفت:
+دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟
_آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم
خندیدو گفت:
+اشکالی نداره :
مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم. بعدشم فاطمه خانوم من دلمنمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم
ادامه
محمد
مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شمو خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم.یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد
با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه
در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود.لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید.ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم :
_ای جونم
یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدمکه به دستگیره ی در آویزون شده بود*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است*❌
@dokhtaranzeinabi00