°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه.
محمد در
جعبه رو برداشت و لبخند زد
و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم...
یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست
با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد.
ته دلم بهش حسودیم شد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت .
با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهمنگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید.
دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
+خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه جان
انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت:
+واسه من خریدی دلت خواست رفتی واسخودتم گرفتی؟
_نه خیر از اول میخواستم ست بخرم
فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت.
شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه.
چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم.
تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم.
اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن.
مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم:
_آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟
محمد کنارم نشست وگفت:
+اره. تا حالا کسی اینجوری برامتولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود!
_جدی میگی؟
+اره عزیزم.ممنونم بخاطر همه ی خوبی هات!
رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت.
_چیشده؟
+هیچی،یخورده سرمدرد میکنه دنبال قرصم.
رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم.
_صبر کنالان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟
+چیزی نیست
دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد.
توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت:
+فاطمه
برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم
با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟
چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم.
با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم :
_عاشقتم یعنی
+گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی.
لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟
خندید و گفت :آره
بغلش کردم و گفتم :
_فاطمه فدات شه الهی ،خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری .
خندید و گفت:
+خدانکنه، نه دیگه از این خبرا نیست خانومم. دفعه بعد اگه باهام قهر کنی میام انقدر قلقلکت میدم قهر کردن از یادت بره
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی.
خندید و گفت:
!او چه خبره؟
_از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته...
محمد؟
+جون دلم ؟
_خداروشکر که به دنیا اومدی خداروشکر که پیدات کردم، خداروشکر که عاشقت شدم و خداروشکر که الان کنار منی .
با خنده گفت :
+نمیخواد دمنوش بزاری دیگه
_چرا؟
+وقتی تو اینجوری نگاهم میکنی، من واسه آرامش به دارو و دمنوش چه نیازی دارم؟*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
@dokhtaranzeinabi00
ادامه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود.
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :
+جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش و بوسیدم و گفتم :
_خداحافظ
بلند خندیدو گفت
+نه مثل اینکه خیلی خسته ای خداحافظ*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت
_راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم برد
____
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه
لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم.
با صدای در از اتاق بیرون رفتمو در و براش باز کردم.
مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم .
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم.
محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم.
تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد .
هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم.
به خوبی هاش فکر میکردم و بالبخند بهش زل زده بودم.
متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت : دلم واست تنگ شده بود
خندیدم و گفتم:منم دلمبرات تنگه
_داری میبینیم که ،بازم دلت برامتنگه؟
_آره
لبخندی زد و چیزی نگفت.
به خیابون شلوغی رسیده بودیم.چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن.
سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه.
محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید
واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشم هام از تعجب چهار تا شده بود
_تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد
+میدونم
_خب پس چرا اینطوری کردی؟
+درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردمو میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه!
+خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن.
حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم .
سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر.
اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد.
روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰
+من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون.
پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. دستم و گرفت و گفت برام دعا کن
_توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود.
چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام نگه داره. محمد و برام نگه داره *
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صدو_هفتادو_نه
کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:
خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه.
چشمام روبستم و دستای محمد رو محکم تر تو دست هام فشردم. میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه.
بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست
جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت.
کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد.
دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن.
دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم .
بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
_از کجا؟
+یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی
خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟
انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد
چطور یادت نیست واقعا.
با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم رو قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد. عینکم رو در اوردم و دوباره سرم و روی قبر گذاشتم.
نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازمخودش من و دعوت کرده بود.
صدای قدم هایی روشنیدم. دستم و جلوی دهنمگرفتمکه صدای گریه ام بلند نشه.
محمد دستم و گرفت و از جام بلندم کرد. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم.
عینکم رو دستش گرفته بود.
کنترل اشک هام برام سخت بود.
دستم رو گرفت و رفتیم طرف شیر آب .
سرم و پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود و به صورتم زد.
با خنده گفت:
_چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم.
عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدمحرف بزنم و دوباره گریه امبگیره .
سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم رو گرفت
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم
فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت:
+میارمت بازم.الان بریمکه مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین
نشستم. ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت.
+اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت
_محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود
نتونستم چیزی بگم .دستم و محکم فشرد و گفت:
_ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!!
_جان
+یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد
__
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم.
رفتم سراغ میوه های تو یخچال.
تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم
چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت *
ادامـہدارد..
نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صدو_هشتاد
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت
حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.
الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره.
با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود.
__
اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم.
محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت.
کارش که تموم شد گفت :
+فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟
_من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟
+خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم
نشست رو به روم و گفت :
+میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم .
_آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟
+آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم.
یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟
هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟
_آره،عالیه
+این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم.
_چشم
با لبخند نگاش میکردم که گفت : +فاطمه ممنونم که همیشه هستی
یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد.
رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم.
روی مبل روبه روییش نشستم
با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود.
با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم.
رنگ چهره اش عوض شده بود.
یهو دستش و به موهاش کشید و گفت :
+دارم میام
گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق.
پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت
_چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟
جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست.
یه نگاه به ساعت انداختم.
_محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامه
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو
خودم ازادامه دادن به جمله ام ترسیدم
ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه.
همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته حرفات رو قبول نداری؟
صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت:
+چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباسش رو عوض کرد و رفت تواتاق کوچیکمون*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامه
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست
روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!
حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامه
_نمیری پیاده روی؟
+نه کار دارم
دیگه چیزی نپرسیدم
کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم
محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم
پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست
پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه
دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد *
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامه
محمد
مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شمو خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم.یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد
با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه
در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود.لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید.ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم :
_ای جونم
یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدمکه به دستگیره ی در آویزون شده بود*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است*❌
@dokhtaranzeinabi00
ادامه
هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد.
به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد
هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از اینکارای پنهونیش میترسیدم
میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند
توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود
ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است*❌
@dokhtaranzeinabi00
ادامه
دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:
+فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟
دلم براش سوخت و گفتم:
_قول بده پررو نشی تا بگم
+باشه بگو
_خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم.شایدمخودم میومدم خواستگاریت
+عه یعنی انقدر خوبم؟
با اخم گفتم:
_محمد قول دادی پرو نشی
خندید و گفت:
_فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
@dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صد_هشتادو_هشت
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟
+من چیزی پنهون نمیکنم از شما
_محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط.
دستم رو گرفت و گفت:
+کارای بیرون از خونه با منه. نمیتونماجازه بدمتو هم بخاطرشون غصه بخوری،افکارت بهم بریزه،نپرس چیزی ازم.
_محمد خواهش کردم
یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت :
+مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره.
منتظر نگاش کردم که گفت :
+یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور.
_چه مشکلی؟
+چندتا قسط عقب مونده دارم
یخورده الان سخت شد برام.
_مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟
+چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیمکردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم
_چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم
+نه دیگه این شرط بابات بود.من دلمنمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الانجور شد و خدا رسوند .
سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که دستش و زیر چونه ام گرفت و سرم و بالا اورد و گفت :
+دیگه هیچی رو بهت نمیگم. اینچه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن
بخند ببینم،بدو بخند تا قلقلکت ندادم
انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من و بخندونه
اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه
چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته
بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم.
تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد
هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت
ناهار و شاممون و کنار هممیخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهامحرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد
تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم
از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم:
_من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس
نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدوناینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم.
اومد تو اتاق. چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت*
ادامــہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
@dokhtaranzeinabi00