#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت دوازدهم
یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود نشانم داد.
توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد.
به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»…
این را که گفت زد زیر خنده....
گفتم به چی میخندی؟ گفت تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند!
بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف میدوید.
رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد.
با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند.
همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت سیزدهم
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت.
یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟
گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوری که تا پیششان نام حسین و زینب و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند.
گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟
با لحن خاصی گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند !
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت چهاردهم
یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچههای بسیج میآیند برای یک دوره ی دو روزه آموزشی ، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی ؛ پاشو بیا.
آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من....
در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم. تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد.
قبل از میدان تیر رفتن گفت: ده تا تیر به هر نفر میدهیم . سعی کنید استفاده کنید از این فرصت . استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست ، این جا بدون نیت نباشید ؛ بنابراین نیت کنید و بزنید....
در میدان تیر حالش این بود...
حکما در جبههای که خودش نوشته تمام استکبار ، تمام کفار ، صهیونیستها ، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند ، حالش بهتر بوده
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت پانزدهم
اهل مطالعه سیاسی بود....
خوب هم میخواند. در سه – چهار سال آخر هر وقت فرصتی میکرد میرفت کتابفروشیهای انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز میکرد و با یک بغل کتاب جدید بر میگشت....
محمودرضا پای مرا هم به این فروشگاه باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر میرفتیم، من سر بحث را باز میکردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها میرفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه....
اما اظهار نظرهای سیاسیاش مثل تحلیلهای ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرف های کلیشهای اهالی سیاست نبود. اعتقادی به بحثهای تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و میگفت این ها حرفهای رسانهای هستند و واقعیتی که در آنجا میگذرد غیر از این حرفهاست.
هر چند تحلیلهای مطبوعاتی را میخواند و به من هم خواندن تحلیلهای سعد الله زارعی، مهدی محمدی – و چند تای دیگر را که الان یادم نیست – توصیه میکرد ولی بیشترین استناد را به #سخنرانیهای_آقا میکرد و در آخر هم نظر خودش را میگفت.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت شانزدهم
او رصدگری واقعی بود....
هیچ گاه به مسائل و موضوعات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی روز بی تفاوت نبود و همیشه همه ی اتفاقات را رصد می کرد. او رصد گری واقعی بود.
یکی از همکارانش می گوید: محمود رضا در کنار روزنامه هایی که هر روز برای خودش می خرید، یک یا چند روزنامه به زبان عربی و انگلیسی برای رزمندگان تهیه می کرد تا نسبت به مسائل روز آگاه باشند.
یعنی محمود رضا در کار خود صرفا به آموزش فنون نظامی به رزمندگان اکتفا نمی کرد....
جهت همه ی حرف هایی که در مورد بیداری اسلامی میزد بی استثناء به سمت امام زمان و فرج آن حضرت بود.
یک بار گفت: به نظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود....
به عنوان کسی که ساعتها به حرف هایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین میگویم که حکومت جهانی امام عصر و مبارزه ی مسلمانان برای آن ، اصلیترین آرمانش بود .
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#راز_شهـآدت💌
میگفت:
من یڪ¹ چیزے فهمیدهام!
خُـدا شہادت را🍃
همیشه به آدمهایے داده
ڪه در ڪار،
سختڪوش بودهاند..|✌️🏻
#شهید_محمودرضا_بیضائے
#شهیدانہ
#مرید_ارباب
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت هفدهم
حواسش جمع بود....
آمده بود تبریز ، خانه ی ما. داشتم سریال آمریکایی فرار از زندان (Prison Break) را میدیدم.
آمد نشست کنار لپ تاپم و بیمقدمه گفت: میبینی چطور دارد آمریکا را تبلیغ میکند؟!
معلوم شد سریال را قبلا دیده. من آن موقع چون روی دیالوگهای سریال به زبان اصلی کار میکردم، بار سومی بود که داشتم آنرا میدیدم اما همیشه این سریال را بخاطر این که تاریکترین زوایای سیاست داخلی آمریکا را به تصویر کشیده بود تحسین کرده بودم.
و این نظر خودم هم نبود!
جملهای بود که در تیزر این سریال، گوینده ی شبکه ی تلویزیونی فاکس آمریکا آنرا میگوید.
بخاطر همین، از جملهای که محمودرضا در مورد سریال گفت تعجب کردم!
کمی بحث کردیم. دیدم سریال را خوب دیده و فریبی که در پس سیاست آمریکایی هست را بخوبی تشریح میکند.
حواسش جمع بود!
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت نوزدهم
چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریهاش را در لپ تاپش نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچ وقت نداد! نمیخواست عکسی از او یا بچههایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود.
یکی از عکسهایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود.
به شدت به این عکس افتخار میکرد. میگفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س) یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیتها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل.
بعد از شهادتش نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دوشم میگذارد....
یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه ی زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم….
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت بیستم
شب قدری که شهادت به ارمغان آورد....
او میگفت : شهادت مزد کسانی است که در راه خدا پُرکارند...
میگفت : شهادت هرکسی دست خودش است. هرکسی خودش #انتخاب می کند که شهید بشود....
میگفت : باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدهایم و شیعه هم به دنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم....
و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
این جمله آخر را #شب_قدر گفته بود....
و گفته بود امشب باید انتخاب کنیم به صف عاشوراییان بپیوندیم یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولیّ خدا شریک باشیم....
آقا محمودرضا، وقتی خواست برای خودش اسم انتخاب کند گفت "حسین نصرتی".
تنَش را در راه خدا فرسوده کرد،
چشمهایش گواه بیخوابی همیشگیاش بود....
در شب تاسوعا، در آزادسازی زینبیه عباس بیبی بودن را به رخ دنیا کشید....
#شب_قدر انتخاب کرد که #شهید بشود....
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت بیست و یکم
محمودرضا شب عاشورا به من زنگ زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود....
اول پیامک زد، نوشته بود: در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی....
یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟
گفت: "از امشب چراغهای منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم...
قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است....
محمودرضا میگفت این که روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است. این خیلی برایش مهم بود....
بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت علیهم السلام بود....
آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت بیست و دوم
جز یک بار – برای شرکت در یک کلاس آموزشی – در محل کارش حضور پیدا نکرده بودم و اصولا زیاد در مورد کارش از او سؤال نمیکردم، اما میدانستم که #بسیار_پرکار است....
از تماسهای تلفنی زیادش و گاهی ساعت ۵ صبح سر کار رفتنش و یا گاهی چند روز خانه نرفتنش میشد فهمید که چطور برای کار مایه میگذارد....
یکی از همسنگرهایش نقل میکرد که توی یکی از جلسات – در محل کارش – به مسئول مافوقش اصرار کرده بود که #روزهای_جمعه نباید کار تعطیل بشود و در همان جلسه کار در روزهای جمعه به تصویب رسیده بود....
محمودرضا حقیقتا #حق_مجاهده برای انقلاب را ادا کرد و رفت....
بعد از شهادتش دوبار به محل کارش رفتم که بار دوم بچهها مرا به اتاقی که محمودرضا کمد و مقداری وسایل شخصی در آن داشت بردند....
محمودرضا روی کمدش این جمله از #آقا را با فونت درشت چسبانده بود:
در #جمهوری_اسلامی هر جا که قرار گرفته اید همان جا را #مرکز_دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است....
حقیقتا این را بکار بسته بود.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت بیست و سوم
رفقاى هيأتى اش مى گفتند وقت نمى كرد همه ی ده شب محرم را هيأت بيايد اما شب #روضه_على_اكبر (ع) ، هر طورى بود مى آمد....
اين مال روزهايى بود كه تمام وقتش در تهران وقف كارش و ميهمانانش (نيروهاى آموزشى از رزمندگان مقاومت) بود. اما محرم براى محمودرضا ، در سال هایی كه دوره دانشكده را مى گذراند (سالهاى ٨٢ تا ٨٦) جور ديگرى بود....
اين سال ها من هم دوباره دانشجو شده بودم و تهران بودم...
محمودرضا آن روزها مى رفت چيذر ، هيأت ، رزمندگان اسلام....
يك بار عصر زنگ زد گفت: امشب مى آيى؟ گفتم: درس دارم تو برو.
شب دوباره زنگ زد گفت: الان مى توانى بيايى يك جايى با هم برويم؟! دوباره داشت جايى مى رفت هيأت. گفتم: الان؟ كجا؟
گفت: من دارم مى روم #موج_الحسين (ع)". نمى دانم كجا بود ولى بعدا گفت من هر جا بروم آخرش بايد بروم آنجا!
دير وقت شروع مى شد ظاهرا.
اينها غير از مسجد ارك و يكى دو جاى ديگر بود كه اگر وقت پيدا مى كرد مى رفت. عاشورا هم كه ميشد، مى رفت فكه....
تهران، جز دو سه بار با هم هيأت نرفته بوديم اما دهه ی محرم اگر تبريز مى آمد با هم بوديم....
در يكى از اين دفعات، وسط هيأت كارى پيش آمد، من بلند شدم و رفتم. وقتى برگشتم، اواخر مجلس بود؛ حلقه اى تشكيل شده بود و داشتند شور مى زدند....
محمودرضا هم آن وسط بود....
حالش اما يكجور خاصى بود و مثل اين بود كه #روى_هواست و روى #زمين_سينه نمى زند....
حقاً محمودرضا هرچه پيدا كرد، بعد از #مسجد، #پاى_بساط_امام_حسين (ع) پيدا كرد.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....