eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🏴 😭🤲🏻 حاج حسین یکتا : امشب گریۀ اِنقطاع بکن✋🏻 بگو: خدایا بسه دیگه 😭 نگاه کن سَرِ زانوهام زخم شده! 😔 از بس که شیطون منو زده زمین... الهی العفو 🤲🏻😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1069732953.mp3
5.71M
فاقد الموسوي | ياحيدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|💙🦋| استـادپنـٰآهیآن‌‌میفرمودنـد : اگربیقرارِ'امـٰام‌زمـٰان'هستید‌ . . . این نشانهـ‌ۍِسلامتۍروحۍشماسٺ((: اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج'^^!🌿 🌙| ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹☁️›
‌‌بچه‌ ها به‌ خودتون سخت بگیرید که اون دنیا بهتون سخت نگیرن.. به خودتون سخت بگیرید ؛ که خدا راحت بگیره..!(: ♥️
〖 💚🌱'!〗 . رفیـــق'! میخـــوای‌درس‌بخونی‌بدون‌تنبلی؟! هی‌زیرلب‌بگو -وارزقنی‌اجْتھـٰادالمجتھـدین🙂✌️🏻
○○💔○○ قـشـݩگ تـریݩ ٺــرافـیڪے🚗 ڪہ כۅس دارمـ تـوش گیــر ڪنمـــ💔🕊 .ارزوست🖐🏻
به کسی می‌گویند که...💕
[🥀🖇•• 🍂| 🥀| ـــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــ حبیب‌احمدزاده‌می‌گفت:به‌این‌قشنگی‌که توشهیدشده‌ای🍂 ‌ماحتی‌نمی‌توانیم‌بخوابیم... ـــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــ
••🖤🎬''↯ ‌- - عـلـۍانـدوه‌خـود‌در‌چـاه‌مـیـگـفـت🕳:) هـرآن‌ظـلمـۍمـیـدیـدآه‌مـیـگـفـت[✋🏻] تـمـام‌قـدسـیان‌درسـجـده‌دیـدنـد📿... میـان‌خـون‌فـقـط‌الله‌مـیـگـفـت•💔🕋• - - -----------------‌‹❁›----------------- 🖇⃟📓¦⇢
توی‌این‌شبای‌ِماه‌رمضون‌ جوری‌رو‌خودتون‌کار‌کنید که‌امام‌حسین"؏"‌برگه‌شهادتتون‌رو امضاکنه!🚶🏻‍♀ آره‌داداشم‌.. التماس‌دعایِ‌آدم‌شدن🖐🏻 ----------------------
+بالاخره‌آمدی؟! -باچه‌کسی‌کارداری‌پیرمرد؟! +منتظردوستم‌هستم -دوستت؟! +آری‌!تنهاکسی‌‌بودکه‌هرشب‌می‌امدو هم‌نشین‌من‌درگوشه‌خرابه‌میشد!' جای‌ام‌راتمیزمیکردو برایم‌طعام‌می‌اورد -چهره‌اویادت‌هست؟ +نابیناهستم‌ولی‌خوب‌میدانم زمانی‌که‌واردخرابه‌میشد تمام‌سنگ‌هاودیوارهابه‌او‌سلام‌میدادند -اورامیشناسم اودیگرنمی‌آیدپیرمرد اورفت‌پیش‌فاطمه‌اش...😭💔 ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
ماسر‌ِڪوچیک‌ترین‌چیزهـا ازدرمون‌نمیتونیم بگذریم! بعد‌آرزوۍ شھادت میکنیم!
دوتآصلوآت‌یهویی‌سهمتون🌻💛|••
یه عزیزے یھ گند زدھ حالا امروز تو پیج اینستاگرامش نوشتھ من تو شب قدر مردم رو بخشیدم :|😂 🚶🏼‍♂
کاش‌یجورۍمتحول‌بشیم‌ که‌بعدها‌بگیم : همش‌ازشب‌قدراون‌سال‌شروع‌شد . . .!' ـ••••••••••••••••••••••••••••••••• ؟ (: 🖤 🦋
⪻الھُم‌صَل‌عَلےمُحمّدوآل‌مُحمّدوعَجل‌فَرجھُم⪼ -فور‌ڪن‌مؤمن((:🌱
⸀•🖤 دلتنگ‌رخ‌فاطمہ‌اش‌‌بودعل‍‌ی ؛ وق‍‌تِ‌سح‍‌رازغص‍ہ‌نجات‍‌ش‌دادند🖐🏿💔! ؏.‌! _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ "∞" ^^| ^^|
♥ ميگفت: باید برای خودمان ترمز بذاریم اگه فلان کار کـه بـه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بـدیم، تـا گنـاه فاصله ای نداریم...!! ❤️
به وقت رمان 🕊
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کلید در را باز کرد، و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه، حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده، وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد : ــ سلام خاله،خوش اومدی😍 ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی😔 سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟🙁 ــ نه قربونت برم😊 به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید، مامان بیدارم نکن توروخدا فرحنازخانم ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا..خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است؟؟😑 ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمیخواستی، پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی😐 ــ چشم😁 ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم، الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟😅 ــ برو سمانه بوسه ای نمایشی، برای هردو پرتاب کرد، و به اتاق رفت، خسته خودش را روی تخت انداخت، و به فکر فرو رفت، که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.🤔 و خستگی اجازه بیشتری، به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد، و کم کم چشمانش گرم خواب شدند ادامه دارد.. این 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه😒 کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد، و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟😕 ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟😒 کمیل ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار، بریم خواستگاری سمانه، کاری که باید بکنی اینه😠 کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن!!.. سمانه راه خودشو انتخاب کرده،.. پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه😠 از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟😠😑 ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره😐 سمیه خانم ــ منم میدونم! ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی، بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت، ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود، لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته😊 کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم، اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان..! نمیخواید این موضوعو تموم کنید..!؟🤦‍♂ ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری! کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو _کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه، نمیگم بزرگ شدی، اما جوون هم نیستی، از وقتی کمی قد کشیدی، و فهمیدی اطرافت چه خبره، شدی این خونه، کار کردی، نون اوردی تو این خونه، نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم، تو برای صغری هم کردی هم . نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از دَرست زدی به خاطر درس صغری، صبح و شب کار می کردی، آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی، من زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم، گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.😢 اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد، و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی،دلم میخواد پسرم پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را، به خوبی می شنید، که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد، من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم😔 ــ تنفر..؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی!؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است.😊 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠