eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💔⃟🕊 ~| 🤭❗️ اگه ڪسے تو ڪما باشه😕 خانوادش همه منتظرن ڪه برگرده...😢 خیلیامون تو ڪمای گناه رفتیم 🚶🏻‍♀💔 اهل بیت منتظرمون‌َند...😉 وقتش نشده ڪه برگردیم؟!😭💔 برگردیم امام زمان منتظره:)😭🚶🏻‍♀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•°~✨🕌 دل‌من‌گم‌شده‌گر‌پیداشد بسپارید‌به‌امانات‌رضا واگر‌از‌تپش‌افتاد‌دلـــــم ببریدش‌به‌ملاقات‌رضا..♥️ 🌱
『°•.≼💞≽.•°』 تو جلسہ خواسـتگارے آن قدر سر بزیر 😓 بود که گفتــم تمام گلهاے قالے را شمرد ....😇 ولی پــس از ازدواج احساسات و را به راحتی بروز می‌داد 💞💝 محـــمد من را « من» خطاب می‌کند.💗 نام مرا در همراهــش «عاشقانه من» ڪرده بود،... هـر وقت دلـــم برای محـــمد تنگ می‌شود😔 با گوشے محــمد شماره خودم را می‌گیرم یا به محمد زنگ می‌زنم و می‌گــویم محمــد تو رفتی و عاشقانه‌ات را تنها گذاشتی».😭 همہ عاشقانہ هاے زندگیــش را فداے ع کرد ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° ------------------
• تماشاۍ تو تماشاۍ بهشت‌است...!!‌😌💕 • ✨ ↲ 💛•° ⸾🇮🇷✌🏻
🌻|•• ⇠ 🎙🌾⇢ ───── همیشه به مجردا می‌گفت: باید ازدواجـ|💍 کنید الان اگه شهید بشی از هیچی نگذشتی🤭 اما اگه زن و بچه داشته باشی و شهید بشی🙈😍 میگی: خدایا به خاطر تو از زن و بچه‌م گذشتم..💔! شهید‌یوسف‌‌سجودی🌿
⸀💙🌿🦋˼- - - 🦋] 🧕] ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ🌿 ـ چادریعنے: داشتن‌آرامش‌یعنے‌بدانے‌یک‌سپر‌دارے که‌از‌جنس‌فاطمه‌است تا‌نپوشے‌نمیفهمے‌حرفم‌را... ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ ـــــ ـ ـ ـ
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با عصبانیت بند کیف را، در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود،😠 و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود، که در آن لحظه میتوانست داشته باشد، بغض بدی گلویش را گرفته بود،😢😠 باورش نمی شد، پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود، که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند، او هیچوقت به ازدواج با کمیل، فکر نمیکرد، با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیرممکن بود اما حرف های کمیل، او را نابود کرده بود، با اینکه عقاید کمیل، با او زمین تا آسمان متفاوت بود، اما همیشه او را یک مرد باایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.😠 با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره👀 راننده جوان شد، و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود، سر خیابان به راننده گفت که بایستد، سریع کرایه را حساب کرد، و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت، تا می خواست در را باز کند، صدای ماشین در خیابان پیچید، و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید، با صدای کمیل، سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید، که تو این ساعت از شب پیاده میشید، و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم،😠 عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید...؟!🗣😡 سمانه که لحظه به لحظه، به عصبانیتش افزوده می شود😡 با تموم شدن حرف های کمیل،با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم، شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟😡اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟😡نه آقا کمیل من تا الان، به همچین چیزی فکر نمیکردم، خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید، مطمئن باشید جواب من منفی بود.!! با یادآوری حرف های کمیل، بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد، با صدای لرزانی که سعی می کرد، جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید، با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف، همه چیزو خراب کردید، دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم، دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه و را مدح می کردند، نیستید، الان فقط برای من یه آدم..😡😭 سکوت می کند، چشمانش را محکم، بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید، اما باید می گفت، با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟😠 ــ یه آدم بی غیرت😭😡 سریع در را باز می کند،و وارد خانه شود، و ندید که چطور، مردی که پشت در ماند، با این حرفش شکست، ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سریع از پله ها بالا رفت، و قبل از اینکه وارد شود، نفس عمیقی کشید، و در را باز کرد، همه با دیدن سمانه، از جای خود بلند شدند،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد، سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه، نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه، شوکه شوده بودند، از ورودش، و بی سلام حرف زدنش، و الان رفت به اتاقش!! سیدمحمود و فرحناز، تا خواستند سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند، در باز شد و کمیل وارد خانه شد، که با سمانه چشم در چشم شد، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته فرحنازخانم ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید. و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد. همه از حرف های سمانه، شوکه شده بودند،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند، و صغری غمگین سیبی 😔🍎که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد " این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم سیدمحمود ــ خیر باشه؟ کمیل ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی، و عذرخواهی، از خاله اش، سریع از خانه خارج شد، و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه، در گوشش می پیچید و او را آزار میداد، بی غیرتی که به او گفته به کنار، جواب مثبت سمانه به محبی، او را بیشتر عصبانی کرده بود،😡😞 احساس بدی داشت، احساس یک بازنده شاید، ولی او مجبور بود به انجام این کار... با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی.. لعنتی😡👊 با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل، اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو، تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد، و سریع از آنجا دور شد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
شهید‌محسن‌حججے : همہ‌مےگویند: خوش‌بِحآل⚡️ فلانے شُد‌؛ اما‌هیچکس‌حَواسِش نیست‌ڪہ🕊 فلانےبرایِ شُدن‌شَهید بودن‌را‌یادڱِرِفت... . ⁦❄️⁩🌈¦⇢ .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَــــ.الْفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب غوغا کنید 💔ظہور را تمنا کنید همہ دنیا داره تلاشش میکنہ آقا نیاد ماچقدتلاش‌میکنیم‌براۍتعجیڵ‌ظہور؟...|🚶‍♂ 🥀 🌙 ❣| استادپناهیان🎤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لب ذکر علی مولا داریم ... 🍃🖤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
-↯🌸↯-
🌻⃟⛓ خـــــدایا.....♥️ ازتـو‌میـخواهمــ‌چــادࢪمـرا🖤 آنـچنان‌با✨ چـــادࢪخاڪے‌جده‌ے‌سـاداتـــــ🌱 پیوند‌زنے‌ڪہ‌اگر🔒 جـان‌از‌تنم‌ࢪود🍭 چــادࢪازسـرم‌نرود...😌🖐🏻 ـ≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡ 🌿
*🌻🦋 *.الزینب💖🌻 ما؛ڪاخ‌نداࢪیم بداݩ‌فخࢪفࢪوشیم امواݪ‌ݩداࢪیم☝️🏻🕊 ڪھ‌بࢪفقࢪبپوشیم داࢪیم‌گࢪانمایہ تࢪیݩ‌ثࢪوت‌عالم☝️🏻 یڪ‌ࢪهبـــࢪو اوࢪابھ‌جهانےنفࢪوشیم☝️🏻🖇
جایتان خیلے خالیست علمدارعلے...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌹』 واقعاً منتظری؟ یا... مشکلاتِ امامت، به تو هیچ ربطی نداره؟ یا اونقدر به خودت گره خوردی، که امامت، هیچ سهمی از زندگیت نداره؟ بگو؛ ؟! به خودمون بیاییم🖐 ✨اللّهُم عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج✨ 💔
انتظار مهدی موعود تکلیف بر دوش انسان میگذارد. وقتی انسان یقین دارد که یک چنین آینده ای هست ؛ باید خود را آماده کنند ، باید منتظر و مترصد باشند. ♥️
↻ بزرگۍ‌میگفٺ↓ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء💛 شہـداءتڪیه‌شان‌خداست💚 اصلا‌ڪنارگݪ‌بنشینۍبوۍگل‌میگیرۍ پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیت‌را‌با‌یادشہـدا ‌- با‌شہـداءتا‌به‌قیامت‌ان‌شاءالله