eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
『بـســم ࢪب اݪحیـدࢪ(؏)🖤』
💔 طرف‌وقتی‌میخواد‌غیبت‌کنه یجوری‌میگه ‌غیبت‌نباشه‌که‌انگار‌فرشته‌وملائك‌و‌جن‌و... منتظربودن‌اذن‌بده‌ تاخودکارقلمشونوبندازن‌ازش‌دستوربگیرن والا... ؟... !
🌸 امام موسےکاظــم(؏)↯ دعای شخــص روزه‌دار هنگــام افطار مستجاب میشود..😃🍃 📚بحــار.ج۹۴.ص۲۵۵📚
معرفی شهید 🌸
ای شهیدان… عشق‌مدیون‌شماست! هر‌چه‌ما‌داریم‌از‌خون‌شماست…💔
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ای شهیدان… عشق‌مدیون‌شماست! هر‌چه‌ما‌داریم‌از‌خون‌شماست…💔 #شھید‌مهدی‌صابری
📚🔗 ________________ خیلی دوس داشت که بابچه های هیات اربعین بیاد کربلا اما قسمتش نشد.. خانوم حضرت زینب سلام الله علیها چیزه دیگه ای براش نوشته بود.. از کربلا که برگشتیم، چند روز بعد اوایل ماه ربیع الاول بود که یه سر اومده بود تا خداحافظی کنه.. ایندفعه که دیدمش با دفعات قبل خیلی فرق داشت چهره ی نورانی و لحن صحبت تازه و ... تو بین حرفاش یکی در میون از رهبر حرف میزد... همش لفظ امام رو بکار میبرد... میگفت: امام که هست ما تو میدون جنگ دلمون گرمه.. تا حالا اینجور ندیده بودمش..
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ای شهیدان… عشق‌مدیون‌شماست! هر‌چه‌ما‌داریم‌از‌خون‌شماست…💔 #شھید‌مهدی‌صابری
🎙🔗 _________________________ زیباست وقتی ارباب می‌آیند بالای سرم تن تکه‌تکه‌ام برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهت‌های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع)کمی از آن غم و غصه بدن ارباً ارباً تسلی پیدا کند. |فرازی‌از‌وصیت‌نامه|
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ای شهیدان… عشق‌مدیون‌شماست! هر‌چه‌ما‌داریم‌از‌خون‌شماست…💔 #شھید‌مهدی‌صابری
💙🔗 _____________________ نام: مهدی صابری نام جهادی: غلام حسین تاریخ تولد: ۱۴فروردین۱۳۶۸ تاریخ شهادت: ۹اسفند۱۳۹۳ محل شهادت: تل قرین_سوریه سمت: فرمانده ی گردان حضرت علی اکبر (ع) از لشکر فاطمیون وضعیت تاهل: مجرد ارامگاه: قم _ بهشت معصومه خلاصه ای از زندگی🌿👇: مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده توانای گروهان حضرت علی اکبر (علیه السلام) نیروی مخصوص لشکر فاطمیون بود در ماجرای گرفتن( تل قرین) که اهمیت فوق العاده ای در از بین بردن کمربند حائل صهیونیستی در بلندی های جولان داشت اواخر سال ۹۳ به شهادت رسید رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد همین هم شد روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله) علیها خبر شهادتش را آوردند پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای فاطمیون همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه (سلام الله) علیها با حضور مردم شهر مقدس قم و در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت معصومه (سلام الله علیها) به خاک سپرده شد ان‌شاءلله‌خود‌شهید‌دستگیرمون💔
به وقت رمان 🌹
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت صبح بخیری گفت، و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه سیدمحمود ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی، از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند، سریع از خانه بیرون رفت، و تا سرخیابان را سریع قدم برداشت، و برای اولین تاکسی دست تکان داد، شانس با او یار بود، و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه، به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد، اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد، متوجه تجمع دانشجویان شد، که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند، به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟😳 ــ بله😥 ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو، من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا، به سمت کلاس رفت،که در راه کسی بازویش را کشید، برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟😒 سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره، پول، خونه، قیافه، هیکل، اخلاق؟ها چی کم داره؟چی کم داره که پسر خانم محبی داره!😒 ــ صغری بحث این نیست😐 ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس، سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد، حق را به صغری می داد، او از چیزی خبر نداشت، و الان خیلی عصبی بود،باید سر فرصت با او صحبت می کرد، با خسته نباشید استاد، همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت، به سمت خروجی دانشگاه رفت، که برای لحظه ای، ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد، و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد، که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد، ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی، که به سمت صغری می رفت، با سرعت به سمت صغری دوید، و اسمش را فریاد زد...😰😱 تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند، سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند، و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد، و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد، آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش، و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید😱 سرش گیج می رفت، و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند، صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت با صدای صحبت دو نفر، آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت، تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را، به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد، صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری، با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨 روبه روی آینه، به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید، خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود، فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد، و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت، و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه، به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی سرگرد ــ بله بفرمایید سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 سمانه نمی توانست باور کند، با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را می کند، تصمیمش را گرفت، باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ مسافر با صدای حاج رضا بذری به مناسبت سالروز شهدای مدافع حرم مازندران در کربلای خان طومان💔 طومان
‌ انقدر این ماه رمضـونا اومده و رفته و گذشته ..! مهم اینه ڪہ چطور مهمونی باشی.. نمڪ بخوری و نمڪدون نشڪنی..:)🤍 ..؛
رومون خیلے زیاده اگه بعد از اون همه گریہ و توبه های دیشبمون بازم گناه‌ ڪنیم ...🤦🏻‍♂! دیگہ الان که پاڪ شدیم حیفه ڪه باز دلامونو بدیم دست شیطان/: ((:🖐🏼
•••❀••• میگن‌: هر‌وقت‌آب‌نوشیدے‌‌بگو‌‌یاحسین؏ . .💔 این‌روز‌هاکہ‌آب‌میبینی‌ونمیخورے‌بگو: یآابوالفضل‌العبآس(: ! -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 🌿
•••❀••• حق‌النآس‌یعنے؛ مَن‌گنآه‌ڪنم،دیگرآن‌توحسرت ظہورآقآبآشن-! 🖐🏻 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ‼️
استغفرالله‌ربۍواتوب‌الیھ💚🌿
میگم‌رفقٰا باز‌یادمون‌نرھ‌دیشب‌چھ‌شبۍ‌بودا چھ‌قول‌هایۍ‌دادیمٰا اگہ‌یھ‌موقع‌دیدیم‌حاجتمونو‌‌گرفتیم،، الھۍ‌شڪر‌یادمون‌نرھ‌ھا اگھ‌همون‌دیشب‌از‌گروھ‌مختلطامون‌لف‌دادیم،، امروز‌برنگردیما اگھ‌دیشب‌یادمون‌رفت‌ڪہ‌لف‌بدیم امروز‌بیایم‌بیرونا اگھ‌خدایۍ‌نڪردھ‌روابط‌نا‌مشروعۍ‌داریم،، امروز‌دیگہ‌ادامھ‌پیدا‌نڪنھ‌هااا اگھ‌تا‌دیشب‌با‌یڪۍ‌قھر‌بودیم،، امروز‌باید‌آشتۍ‌ڪنیمااا امروزمون‌باید‌بوے‌خدارو‌بدھ! دقیقا‌بوے‌همون‌ڪسۍ‌ڪہ‌تازه‌از‌بغل‌خدا‌برگشتہ و‌قرارھ‌بشہ‌یھ‌آدم‌دیگہ! یھ‌بندھ‌ے‌صالح!"(: !👌🏼 (:
به‌چیزۍ وابسته‌ِ باش؛ ڪه‌برات‌بِمونه‌ ارزش‌داشته‌باشه‌که‌وابستهَ‌ش‌بِشی نه‌این‌دُنیا‌که‌به‌هِیچے‌بَند‌نیست . . ! 🌿:)'
... شب‌قدر‌هم‌گذشت! خیلیا‌مون‌توبه‌کردیم... خیلیامون‌عهدبستیم‌... فقط‌خواستم‌بگم‌حواسمون‌باشه حداقل‌به‌عهد‌خودمون‌احترام‌بزاریم(: شایدشب‌قدر‌سال‌دیگه‌نبودیم!💔 ؟🙂🍃
☝️ آقاپسرےڪه‌عڪستومیزاری‌پروفایل‌و استوری‌میڪنی! شایددل‌یہ‌دخترلرزید(:🙂💔 اونوقت‌گناه‌اونم‌مینویسن‌بہ‌پای‌تو! ؟!🖐🏼 :/
🕊✨🕊 ••🕊شھادت دَرد دآرد••♥️•• درد ڪشتن لذت...🍃 دردگذشتن ازدلبستگےها قبل از اینڪه با دشمن بجنگے باید با نفست بجنگے|| °•شهآدت را به اَهلِ درد میدهند•°🕊 شهید مدافع حرم حاج علی خاوری 🌸
[🍃] +یه کار بگم ، میکنی؟ - چیکار؟... +مثل باشی!؟ حتی چند دقیقه ...
🕊 سردار‌بودا .. ولی‌وصیت‌کرده‌بود‌ روسنگ‌مزارش‌بنویسن •سرباز💕•
🌷 •→🕊←• دیگه عکاسآ همـچین قآبی رو ثبت نمیکنن...💔 🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊
ـــــــ"🖤⃟🔗|○○ خط‌خون‌نقطہ‌ۍ‌پایانِ‌سلیمانۍ نیست💔🍃 بھراسیدڪہ‌این‌اولِ‌بسم‌اللّہ‌است..✌️🏿⚔️ ‹ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟🌻¦↫ 🌱 ⃟🌻¦↫ ✨ ⃟🌻¦↫
ـــــــ"🖇⃟🌿|○○ این‌لشکرعشق‌است‌ڪہ‌پرهمتوعزم‌است💪🏿🌹 عـشـاق‌هـمـہ‌یـڪ‌بہ‌یـڪ‌آمـادهٔ‌رزم‌است🔗🌱 ..(:🇮🇷 ‹ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟⛓¦↫ 🇮🇷 ⃟⛓¦↫ 🌱 ⃟⛓¦↫