<💎>
بـــانو🧕🏻
ویژگۍها؎جسمانۍزن🦋
ازاسراࢪاوستـــ☝️🏻
️ وحجاب✨
حافظاسراࢪزیبایۍها؎زناست🔒
پسمبادااسراࢪخودࢪا🔮
برنامحرمانافشاڪنۍ🔥
ڪهاسراࢪخودࢪانادیدهانگاشتها؎🥊🍂
•|مشکلِ دقیقا از اونجایی شروع شد
که فکر کردیم
از غیرِ خدا هم کاری برمیاد..!(:
واللهواللهوالله
فقط خدا چارهٔ بیچارگیهاست...|•🌊♥️
#شهید شدن اتفاقی نیست
اینطور نیست که بگویی؛
گلولهای خورد و مُرد.
#شهید رضایت نامه دارد...🥀
و رضایت نامهاش را اول
#حسین و علمدارش
امضا میکنند
و بعد مُهر #زهرا میخورد...!
#شهید_محمودرضا_بیضایـے
••{🔗🍓}••
حتیبرآےرفعدلتنگےهمـ💔
چشمدوختڹبھگنبدتکافیستـ👀
امابدانکہدیدنروۍماهتـ🌙
عآلمدیگریمیخواهد🌿
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..✨
#کربلا💔
•~🖇🕋~•
نشست تو تاکسی
دید راننده نوارِ قرآن گذاشته
گفت:
آقا..! کسی مُرده..؟!
راننده با لبخندتلخی گفت:
بله؛ دلِ من و شما :) 💔
#میشهدلامونوباقرآنزندهڪنیم🖤🖐✨
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌻🌿ـ ـ ـ ـ ـ
✨الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ✨
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
پیشهَࢪڪسمےروم،🙃
فوࢪاًجَوابممےڪند😞
توپنآھممےدهی!💕
هَࢪچندبےعارمحُسین💔
جانزَهراهیچوقت،🙁
ازخانهبیرونممڪن🙂
منڪهجاییراندارم،💔🚶🏼♀️
اےڪسۅڪاࢪمحسین(:♥️
#صرفاجهتاطلاع🌱
یهطویلهایهم
هستکهسال2040روبهچشمنمیبینه
راهنماییکنم؟
نه"ح"دارهنه"میم"داره
یدونه"ر"داره ...
اگرکسیپاسخدرسترومیدونهناشناس
جواببده :)
#القدس_اقرب | #روز_قدس
یک خستہ شدنهایی گاها خیلی قشنگہ گاهے باید از شرایط خسته شد؛ تاشروع بہ تغییرمثبت کرد
#اینخستہشدنقشنگه((:
《🌤✨》
•
.
بگفٺـآدلزمہرشکۍکنۍپآک¿
بگفٺمآنگَہکہباشمخفتہدࢪخآک . . .!ジ♥
.
#ࢪهبࢪانہ🌙
•
#خـادم_الـزهـرا🌿
🖇•💔]
🥀| #شهید
🌱| #امام_زمان
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ
اگرالعجلبگوئیم
وبرایظهورآمادهـنشویم
ڪوفیانآخرالزمانيم.💔🍃
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ
#شهیدحسینمعزغلامی
#تلنگرانہ
قبل از ورود به اردوگاه مارا بازجویی می کردند.از اتاق بازجویی فقط صدای ناله می آمد😣.
جوانی بود که با لباس پاسداری اسیر شده بود.اورا می زدند😡 و می گفتند:
تو پاسدار خمینی هستی😡
هیچ حرفی نزد😇
حسابی از دست او عصبانی شدند😡😠
در آخر فقط یک کلام گفت:
کمی آب به من بدهید..
بعثی ها رفتند و ظرف ابی اوردند😌
به زور در دهان او ریختند.فریادی زد😥و در پیش چشمان ما در حال تشنگی جان داد🥺😭!
جلادانی که وارث شمر و یزید بودند قیر مذاب به جای آب در دهانش ریختند😖😭🥺
➖➖➖➖➖➖➖➖
حالا میدونی با خیال راحت آب تو بخور😔
این داستان هر چند کم است اما دیوانه ام کرد 😔
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هفده
روبه روی باشگاه بدنسازی،🏋🏻♂
که نمای شیکی داشت ایستاد، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد،
و منتظر ماند اما جوابی نشنید، تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه😑🤦♂
سمانه می دانست،
آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد، و با دیدن سمانه اخمی کرد، و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟😠
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید😐
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد، در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه، راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟😠
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.🤨
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت!
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی ما رو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه🗣✋
ــ چرا بزارید ادامه بدم😠
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هجده
هر دو ساکت شدند،
تنها صدایی که سکوت را شکسته بود، نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟😠
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید، هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،
اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید، شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟😡🗣
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت، سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم. ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!😠
کمیل وحشت زده برگشت،😨 و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم، و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود،سمانه از کنارش گذشت؛
_کجا؟
سمانه ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه،
خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد،
بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد،
اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد، باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد، و حواسش به کارهایش است، نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود، نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید،
و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید..😁🤦♂
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
خسته وارد خانه شد،
سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری، شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت بیست و ششم
برای تعیین گرا ، از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت اما خمپاره ها هیچ کدام به جایی که باید می خورد ، نمی خوردند....
روی این برنامه #کار_کرده_بود....
می گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا #عمدی است....
نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن ، مقدار خطا را دخالت می داد و می زد و خمپاره ها می خوردند به #هدف.
راوی : همرزم شهید
#ادامه_دارد....