eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دیر‌ یا‌زود فرقی ندارد، لایق شهادت که باشی هـر زمان که باشد، خریدارت میشوند...✨ ...
❇️ باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم.آن کس که باید ببیند، می‌بیند... ❤️
اینجا دلی جامانده از در آرزوی رسیدن به عُشاق بی‌قراری می‌کند...✨♥️
•••❀••• چوب‌لای‌چرخِ‌شعرم‌ڪرده‌فرهنگ‌لغات بیخیالِ‌قافیه،من‌دوستت‌دارم‌حسیـن شدتِ‌این‌عشق‌در‌شعرم‌نمی‌گنجد‌چرا؟! بیخیالِ‌شعر،اصلا‌دوستت‌دارم‌حسیـن...🙃♥️ 🌱 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
•••❀••• روایتگرِ گلزارشھدآ‌ می‌گفت: تو مجلس بودیم بین خانواده های شهدا یه بچه اومد کنارم گفت: من 14 روزه بودم بابام شهید شده.. الان 14 سالمه!!! دلم واسه بابام تنگ شده..😔💔 ؟ -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 🌱
⟮.▹🌻◃.⟯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖼 هنگام دِلال کنید! چیست؟ 🌼در اول دعای عرض می کنیم: «» 🌺"دِلال يعنى کردن" ✨هنگام افطار برای خدا کنید! چون براش روزه ‌گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار می کنم!" ✅به این حالت می گويند ؛ می كند!👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° ------------------
『°•.≼💞≽.•°』 اومد و نشست کنارم... با یه ذوق بچه گانه اے گفت: "قرار شده یه،یه هفته اے برم مشهد واسه دوره..." با تعجب پرسیدم..."تنها… ؟!" گفت: "نه خانوم گلم...💕 مگه میشه بدون شما برم...؟❤ نه خدااایی...جااان من...؟! اصلا بدون شماها بہم خوش میگذره...؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه... با هم میریم..." ڪلے ذوق کردم... هیچ وقت واسه رفتن به مشهد... مثل این بار خوشحال نبود... از وقتے ڪه عقد ڪرده بودیم... تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود... چون آغاز زندگے مشترڪمون... از مشهد بود و خیلے ساده... خاطرات قشنگے اینجا داشتیم... آقا هم هر سال میطلبیدمون... ماهم میرفتیم پابوسشون ... آقا مهدے همیشه میگفت : "هر چے تو زندگے داریم... از برڪت وجود امام رضاست... صبحا میرفت بہ محل مأموریتش... ظہرا ڪہ برمیگشت... اکثراً غذایے ڪہ بهشون میدادنو نمیخورد و مےآورد خونہ... . . میگفتم: "آخه تو خستہ و گرسنہ از صبح سرڪارے… غذاتو هم نگه میدارے تا اینجا...! ضعف میڪنے ڪہ عزیزم..." میگفت: "نمیتونم بدون شما چیزے بخورم… دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم...❤ و البته... دست پخت خانوم گلمو بخورم... همیشه خونواده دوستےنشون میداد... . (همسر شهید مهدے خراسانے) . . . ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° ------------------
کسانےکہ‌‌بࢪاۍ‌ هدایت‌دیگࢪاטּ‌تلاش‌مےکنند؛ بہ‌جاۍمࢪدטּ‌‌شهید‌میشوند🕊..!" 👤 ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🚧" ⛵️|↫
• . مۍگفت : مثل‌رزمندھ‌شب‌عملیات‌بھ‌دنیا‌نگاھ‌کن همون‌قدر‌رها‌ازدنیـٰا . .🌿!' 🍃 ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
🔗!┇ ماه‌رمضونم‌داره‌تموم‌میشہ‌ها ! و هر‌ثانیہ‌کہ‌میگذره منو تو بہ مرگمون نزدیڪ‌تر‌می‌شیم . . . ولے‌هنوز‌توبہ‌واقعی‌نکردیم/:🖐🏼 ! "؏" ــــــــــــــــــــــ𑁍𑁍𑁍ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با صدای گوشی، سریع کیفش را باز کرد، و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم😍 ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم☹️ ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.😍😵خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.😁 در باز شد، و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد، با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست _نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته، الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت، سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد، و سمیه خانم با لبخندی غمگین، جوابش را داد، که سمانه به خوبی، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست، بعد روبوسی و احوالپرسی، به اتاق صغری رفتند،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت، با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد، سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم، به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو، و رو به خاله سمیه کرد و گفت _باور کنین کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون😅 سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت بعد از اینکه کرایه را حساب کرد، وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، ✊گروهایی که غیر مستقیم،در حال تبلیغ نامزدها بودند، ✊و گروهایی که لباس هایشان را، با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت، و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد، که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد، سمانه جواب سلام او را داد، و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!😳😠 ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه😊 ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.😐 بشیری بدون هیچ حرفی، از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.🖥⌨ با تمام شدن کارهایش، از دانشگاه خارج شد،محسن با او هماهنگ کرده بود که به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد، زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند، و جیغ کنان سلام کرد،😵👧🏻 سمانه که شوکه شده بود، بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم😍😁 بوسه ای بر روی گونه اش کاشت، که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو آوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم، یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت، زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود، زد. با رسیدن به خانه، سمانه همراه زینب وارد خانه شدند، بعد از احوالپرسی، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت، سفره را پهن کردند، و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود، و از او خواست خودش را به محل کار برساند، بعد خداحافظی ثریا و محسن، زینب قبول نکرد، که آن ها را همراهی کند، و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند، و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.😁🤦‍♀ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
بابت تاخیر شرمنده ✋🏻🌺
رفقآ برنآمه "زندگے پس از زندگے" رو حتما ببینید هر روز سآعت 18:30 از شبڪه 4 تڪرآر برنآمه؛ساعت 1شب و 13:30 ظہر روآیت افرآدـے ڪہ در تجربہ‌ـے مرگ تقریبے،ازکالبد جسم خآرج شدند و عآلم برزخ رآ درڪ ڪردند و بآزگشتند. 💯
📞📻| ادعای‌مذهبی‌بودنت‌گوش‌فلك‌روکرکرده اونوقت‌دودقیقه ‌نمیتونی‌سکوت‌کنی‌به‌احترام‌دعای‌فرج‌و برای‌ظهور‌منجی‌جهان‌دعا‌کنی...
💌💔🥀