~🕊
#روایت_عاشقانه💕
♡اولین بار که میخواست بره
♡آینه قرآنگرفتم براش قرآن
♡رو بوسید و باز کرد
♡ترجمه آیه رو برام خوند
♡ولی بار آخری که میخواست بره
♡وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد!!
♡گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!
♡رو به من کرد و گفت:
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..
♡گفت: آیه شهادت اومده💚
♡من به آرزوم میرسم🙃
#شهید_سعید_بیاضی_زاده❤️🕊
#روایت_همسر_شهید🌸
#بدونتعارف🖐🏼!'
+میگفت:
اللھماجعلنیمِنانصارالمھدی!
ولی...🤦🏻♂
مامانشبھشمیگفتفلانکارُانـجامبده،
صدتاخونہاونورتر🙅🏻♂❌
صدایِغُرغُرکردنهاشمیرفت
#فقطادعانباشہلطفا😄💔
#اولازخودمونشروعکنیم!
در کلمات ائمھ روۍ دو جملھ راجع بھ
حضرت اباالفضلالعباس'ع' تأکید شدھ
است: یڪۍ بصیرت و یڪۍ وفا..!
#حضرت_آقا🌿
♥️128♥️
▪️#85_روز تا #محرم💔
از عشق در سینہ دلے آگاه داریم
این عشق را از لطف ثارالله داریم
با ڪارواטּ لالہ ها همراه هستیم
هشتاد و پنج منزل تا مُحرَّم راه داریم
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹
#عشق_فقط_حسین🌹
#چادرانه🌻
چادرم را باد نیاوردھ
ڪھ باد ببرھ…✨
چادرم پرچم غیرتِ💚
همھے مردمان سرزمینم است🌱
ڪھ سرخے خونشان را
بھ سیاهے آن بخشیدھاند… :)
1_1002691418.aac
406K
صدای پر آرامــش #شهیدبابڪنورے💔😍
دلگرمی دادن ایشان
از سفر به سوریه
به مردم شریف ایـران☔️
#شهیدبابکنورے
•🌻✨•
🧔🏻جوان انقلابی خود را برای مردم میکُشد؛😎🕊
همانطور که شهدا خود را فدا کردند...!🕊🥀
#حاجحسینیکتا🌱
#شهیدبابڪنورے♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان بسیار زیبای شهید مدافع حرم
فرمانده محمود رادمهر 🥀
در جواب به همه کسانی که میگویند مدافعان حرم برای پول رفتند ..
Final Master_Hossein Taheri_Ramezan(1).mp3
6.75M
حسین طاهری
#مداحی روز
Hasan Ataei - Khakam Nakonid (128).mp3
3.32M
خاکم نکنید ...
#یاحسین؏...
#مداحی_پیشنهادی
# وصیت نامه ی عاشقان اباعبدالله الحسین حتما همینه🌱
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_ویک
محمد بعد از سلام و احوالپرسی،
به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،
با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت، و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.
به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود، سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،
محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟ یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی!😐
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم،.. میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه، نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم، سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست، همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟😣
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،
و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم
اصلا فکرش را نمی کرد،
که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد، اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_ودو
ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟
ــ خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:
ــ گروه #ضدانقلابی که #صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار
ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده
ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی، فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
ــ اما کافی نیست
ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت:
ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم
ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد:
ــ ممنون دایی😊
ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط..! 😁
هردو خندیدند،😁😁
محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم.
ــ ان شاء الله
ــ من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،
بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_وسه
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد،
و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد، #بریزن_توخیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده، دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت،
و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم...
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیا، منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود زود درست شد، رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود؟
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید؟
ــ من فقط کمی باهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود؟
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
این بار کمیل او را تا بند همراهی کرد،
سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،
دیگر به راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،
کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_وچهار
از ماشین پیاده شد،
و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند.
وارد دفتر شد ،
کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد،
و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت!
کمیل ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد:
ــ بله اتاق خانم حسینی هستند،بفرمایید
کمیل که حدس می زد،
این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
ــ خودشون نیستن؟
ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم
ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
ــ رضایی هستم،مسئول علمی
ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
ــ مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
ــ مسافرت؟؟
ــ بله،ببخشید شما؟
ــ از اداره اڱاهی هستم .
با شنیدن اسم اداره آگاهی،
برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند،😨
کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد، رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد.
کمیل منتظر ماند،
تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد.
ــ چرا گفتید مسافرته؟
ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت
ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟
ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود
ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید، ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
ــ بله،از فعالین اینجا هستن.
ــ آخرین بار کی دیدینشون؟
ــ دارید از من بازجویی میکنید؟
ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
ــ یک روز قبل انتخابات
ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
ــ نه
ــ این مدت چی؟
ــ نه نیومدن دانشگاه
ــ یک سوال دیگه
ــ بفر مایید
ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید؟!
ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،
برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم، ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه
ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت،
و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت، متوجه سیستم روشنی شد،🤨
نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،😏سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد.📲
ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
•『🎙』
•
یادمهحاجآقاپناهیان
آخرِیهسخنرانیدعاکردنوگفتن:
یاامامحُسین!
میخوامجوریزندگیکنم
کهمنودیدیبگی
اگراینمدینهبود،
ماپامونبهکربلاکشیدهنمیشد...(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+سکانس کامل عملیات دستگیری مایکل هاشمیان
گذری بر رشادتهای پاسداران گمنام امام زمان(عج) در سازمان اطلاعات سپاه
#آقامحمد
#جیسون_رضاییان