16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘گزارش هشتمین عملیات مجموعه دست به دست✔️
_بخش ایتا📱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پیام رو به عشق #حاجقاســـــم میگذاریم
قاسم بود دیگه ...
#سردارقلبها
•<❤️🥥>•
.
•‹اونایـے ڪھ میگیـد
چـرامیگےجـ♡ـانـمفـداےرهبـر
اخـھ خـودتـون قضــاوت ڪنید
ایـن لبخنـــد جــون دادن نــدارھ . . .ツ!¿›•
.
🥥⃟❤️⸽➻ #رهبرانه
•°•°•°••••••••••••••••••••°•°•°•
یہبندھخدامیگفٺ:
″أللّٰهُمَّارزُقنیٰشهادت″
.
عزیزِمن! نمیگمنگو!
ولۍخودمۅنیم،توڪہاینو میگۍ،
زندگیٺدقیقاًچهمدلۍدارهصرف میشہ؟!
ڪجاها دارۍخودتروصرف میڪنۍ؟
اگهتونستیے..
یہجوابشیڪِ خداپسندانہ
به ایندوٺاسؤال بدے،
اونوقٺبرودعاڪنشهیدبشے :)🌱
.
داداش/آبجۍِمن
حرفحاجقاسم روحڪڪنتوۍذهنت:
"شرطشھیدشدن،شھیدبودناستـ..."
ازهمینامروز،همینحالا:)❤️
•°•°•°•°•••••••••••••••••••••••°•°•°•°
#بهخودمونبیایم⏰
#التماس_تفڪر
📌 اینا یه امام زمان کم دارن
🖼 این روزها عکسهای زیادی از اعتراضات مردمِ جهان، علیه ظلمهای رژیم اِشغالگر قدس منتشر شده اما این یک عکس بدجوری به دلم نشست.
👊 ببین چقدر محکم سرِ جاش مونده. چطور پرچم رو نگه داشته؛ البته پرچم که نه! اون یک نماده. نمادی از سالها ظلم، سالها خون، سالها جسد بچههای بیجون...
◽️ اکثر این آدمهایی که دارن از فلسطین حمایت میکنن اصلا شیعه نیستن. شاید حتی خیلیهاشون مسلمون هم نباشن. ولی پای کار وایسادن.
🔆 حواست هست من و تو کجای این معادله ایستادیم؟ خیلی از این افراد به مهدی عالَمتاب اعتقاد ندارن... بهخدا زشته ما با وجود یقین به منجی، بیکار بنشینیم.
⭕️ رفیق هرطور میتونی خودت رو توی این معادله جا بِده. شاید فردا روز ظهور باشه و ما شرمنده از هیچکاری نکردنمون...
#تلنگرانه🌱💕
#مهدوی🌱🌀🌀
#فلسطین
.•°🎈°•.
برای قدرت خدا♥
هیـٓـچ حد و مرز
و محدودیتی
وجود نداره...🖐🏼
پس بی حد و مرز∞
آرزو کن همین الان (:'
«🎻🧡»
-
-
فقطاونجاکھحضرتِآقافرمودند
مَنشبوروزبہشھیدسلیمانۍ؛
فڪرمیڪنم...!ジ
-
-
#مَـنفداےغَمـٺرهبَـرَمシ••
•----------------•🌿🌻•----------------•
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
👤توییت استاد #رائفی_پور
📝 #بحران_جمعیت کشور بسیار جدی است
پنجره جمعیتی کشور ( فرصت زاد و ولد متولدین دهه شصت) به سرعت در حال بسته شدن است
رتبه ایران در نرخ باروری کل در دنیا حتی از بسیاری کشورهای غربی هم پایین تر آمده است
همانطور که با تمام توان به جنگ جمعیت رفتیم باید آنرا احیا کنیم
#فرزندآوری
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وهفت
سمانه گرم مشغول صحبت،
با صغری بود، و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،
صغری سوال های زیادی می پرسید،
و سمانه به بعضی ها جواب می داد، و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را،
سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی،
بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،
نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت، و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد، و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل،
ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد، بر روی صندلی نشست، نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت، خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود، لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،
صدای احوالپرسی،
و قربون صدقه های فرحناز خانم، برای خواهر زاده اش، کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد،
و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود، با صدای سمانه، دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب، از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد، و به آشپزخانه برگشت، زهره تند تند دستور می داد،
و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،
لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان،
لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فرحناز خانم با صدای بلند میخندیدند،
که کمیل یا الله گویان،
به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل،
توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست،
جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری،
می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین،
مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر،
سمانه این روزها را فراموش کند، و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند،
و در سفره چیدند،
با صدای محمود آقا،
که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد
کم کم همه بر روی سفره نشستند...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وهشت
همه دور سفره نشسته بودند،
و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید،
و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت، و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،
چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید،و شروع کرد به سرفه کردن،
سمیه خانم،
محکم بر کمر سمانه می زد،محمد که خنده اش گرفته بود، به داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود،
نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند، انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه منو ساواک گرفته بود؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا بدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم،
لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز، رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون.
سمانه که خنده اش گرفته بود،😆
"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید، نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید، و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها، قدر نمیدونید چرا؟😁
زهره با اعتراض،
محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت، دیگر کسی حرفی نزد،
سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت، و ریز خندید، کمیل سر را بلند کرد،
و با سمانه چشم در چشم شد،خودش هم خنده اش گرفت،
بیچاره مادرش،
نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید،
هر دو خندیدند، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید😁
سمانه اینبار نتونست نخندد،
برای همین این بار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد،
که چیزی نیست،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•