eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بہش گفتم: چند ۅقتیھ بھ خآطر اعتقآداتم مسخڔم میڪنن....😔 بھم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪھ اعتقاداتتون‌ رو‌ مسخـره ‌میڪنن‌، دعآڪنین‌خدآبھ عشق❤️ 'حـسیـن' دچاࢪشون‌ڪنھ
نفس‌عمیقی‌کشید‌و‌گفت : شھادت‌رهایۍ‌انسان‌از‌حیات‌مادی ویک‌تولد‌نو‌است،مثل‌رهاییِ یک‌پرنده‌از‌قفس ..🖐🏿? - ♥️!
||•🎥 این‌حس‌دَرموندگی‌کہ‌داری؛ بخاطرفاصلہ‌ات‌بـاخداست...
آزادۍخࢪمشھࢪبہ‌ماآموخت خداهمہ‌کاࢪھ‌است🖐🏻!! امام‌راحل‌فࢪمودند: خࢪمشھرراخداآزادکࢪد✨ وروزۍمیبینیم‌کھ قدس‌راخداآزادمیکند🇸🇩✌️🏻' اטּ‌شاءاللّٰھ :)''
🕊 ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمترین‌دلیل: وصیت‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌است! ومابایدباتمامـ‌توان‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🇮🇷 ۱۴۰۰
جناب‌ رئیسۍ‌: بُت‌شڪن‌ رهبرے معظم انقلاب است ما همہ سربازیـم🖐🏼-!
°🌼🍃° همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃 برید دنباݪش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشيد 🌿 حاجټ بگیرید شهید میشید «•رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن🖐🏻•»
📷 ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم:)♥️ +اشتباهی سرمون و انداختیم پایین رفتیم سراغ دلمون!هیشکی اندازه تو دوستمون نداره:)❗️
•• سوم خرداد سالروز آزادی خرمشهر🌱
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت می خواست با پدرش تماسی بگیرید، تا به دنبالش بیاید، اما بوی خاک باران خورده، مشامش را پر کرد، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید، بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند، گوشی اش را، داخل کیفش گذاشت، و تصمیم گرفت، که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود، دانشگاه هم خلوت بود، و چند دانشجو در محوطه بودند، آرام قدم می زد، از دانشگاه خارج شد،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود، میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد، تا قدمی بزند. به اتوبوسی که، هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد، خیابان خلوت بود، روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد، قسمت هایی از پیاده رو، آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد، و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود، و این خیابان خلوت و تنهایی، بهترین فرصتی بود، برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد ملایمی می وزید، و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند، نیم ساعتی را، به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند، و ترسی را برجانش می انداختند، هر از گاهی ماشینی، از کنارش عبور می کرد، که از ترس لرزی بر تنش می نشست، نمی دانست این موقعیت، ترسناک بود، یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود، صدای ماشینی که، آرام آرام به دنبال او می آمد، استرس بدی را برایش به وجود آورده بود، به قدم هایش سرعت بخشید، که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد، دیگر مطمئن شد، که این ماشین به دنبال او است، میدانست چند پسر مزاحم هستند، نمیخواست با آن ها درگیر شود، برای همین، سرش را پایین انداخت، و بدون حرفی، به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود. با رسیدن به ایستگاه، ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید، اما نمی توانست ریسک کند، و آنجا تنها بماند، پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین، به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد، صدای باز شدن در ماشین، و دویدن شخصی به دنبال او را شنید، و همین باعث شد، با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت آنقدر دویده بود، که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد، گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد، اما آن مرد خیلی ریلکس، پشت سرش می امد، و همین آرامش، او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود، که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد، سریع گوشی اش را درآورد، و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش، در حالی که می دوید، شماره را گرفت.📲😰😭 📲😰📲📲😰📲📲😰😰📲 کمیل در جلسه مهمی بود، با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد، و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد، این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند، آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند. صفحه ی گوشی کمیل روشن شد، اما کمیل بدون هیچ توجهی، به توضیحاتش ادامه داد، احساس بدی داشت، اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید، و از میز برگه ای برداشت، تا نشان دهد، که چشمش به اسم روی صفحه افتاد، با دیدن اسم سمانه، ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰ 🕙🌃را نشان می داد، خیره شد، ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست، عذرخواهی کرد، و سریع دکمه سبز را لمس کرد، و گوشی را بر روی گوشش گذاشت. ــ الو جوابی جز نفس زدن نشنید، با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست. از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: ــ الو سمانه خانم جوابی نشنید، این بار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما باز هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند، اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: ــ گرفتمت و جیغ بلند سمانه، که با التماس صدایش می کرد، قلبش فشرده شد: ــ کــــمــــیـــل😵 کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد: ــ سمانه خانم،سمانه، با توام، جواب بده، الو.... همه با تعجب، به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: _چی شده کمیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن، سریع امیرعلی سریع، به طرف لپ تاپش💻 رفت، کمیل دوباره گوشی را، به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه، چیز دیگری نمی شنید، دیگر تسلطی بر خودش نداشت، سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید، و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید، و کنارش روی صندلی نشست . ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را، تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد، که ماشین با صدای بدی، از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟😠 ــ آروم باش کمیل😐 ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟😡 فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود، بارش باران اوضاع جاده ها را، خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد، و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.❣ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•