❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نودوپنج
کمیل نگاهی به چشمان،
وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت،
و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم..!
ــ نه نه کمیل نمیری
و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند،
دوباره به سمت سمانه چرخید،
تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت،
سمانه با وحشت،
به تک تک کارهایش خیره شده بود.
کمیل سریع موقعیت خودش را،
برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد،
و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم...
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل😥😭
کمیل با دیدن اشک های سمانه،
احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد
و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،
در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی،
به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد،
و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت،
و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،
کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند،
کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت :
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته😏
کمیل لحظه ای برگشت،
و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت،
احساس بدی داشت،
از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،
با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید،
اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر،
چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،
سمانه از نگرانی،
دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،
کمیل با صدای در ماشین،
از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت،
اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین😡
سمانه که تا الان،
همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نودوشش
با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد:
ــ برگردتو ماشین سریع😡🗣
اما سمانه نمیتوانست،
در این شرایط کمیل را تنها بزارد.
یکی از آن سه نفر،
از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت،
با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،
کمیل گفت:
ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید
امیرعلی با دیدن سمانه،
که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند.
کمیل با دیدن امیرعلی،
اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،
او فقط میخواست،
کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد.
کمیل با یادآوری سمانه،
سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت.
کمیل روبه روی سمانه ایستاد،
سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت
و با بغض گفت:
ــ کمیل😭
کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد،
و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد.
کمیل سعی می کرد او را آرام کند،
زیر گوشش آرام زمزمه کرد :
ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش
سمانه از اوفاصله گرفت و گفت:
ــ کمیل بازوت زخمی شد
کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت:
ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند
سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت:
ــ نه نه من نمیرم
ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه
او را به سمت ماشین برد،
و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت.
ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم
ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره
ــ باشه داداش خیالت راحت برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت،
نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست،
خوشحال بود از این وصلت،
چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید،
خوشحال بود،
کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
﷽
اي مردم! پشتيبان امام و انقلاب باشيد،كه اين انقلاب به همت خون هزاران شهيد به اين جا رسيده است.
بدانيد، كه اگر صحنه را ترك نماييد، دشمنان در كمينگاه ايستادهاند و آمادهاند تا از كوچكترين لغزش شما استفاده كنند و ضربه محكمي بر پيكر انقلاب وارد كنند
شهيد مهدي آقاجاني🌷
#کلام_شهید
~🕊
#تلنگر💥
#کلام_شهید
+بهشگفٺم:
«چرایه طورلباس نمےپوشے
ڪھدرشأنوموقعیت
اجٺماعیتباشه؟
یھڪمبیشٺرخرج خودتڪن.
چراهمشلباساےسادھ وارزونمےپوشے؟
توڪه وضعت خوبه».
-گفت:
«توبگوچراباید
یه چیزایي داشتہ باشمڪه
بعضیا حسرٺداشتناوناروبخـورن؟ چرابایدزرقوبرقدنیاچشمام
روڪورڪنه؟
دوسټدارم
مثل بقیه مردمزندگےڪنم».
#شهیده_اعظم_شفاهي♥️🕊
📚منبع:آن روزهشٺصبح، صفحه21و22
☘ تلنگر
عارفی را گفتند: از که آموختی محبت را ؟!
گفت: از درخت شکوفه
پرسیدند: چگونه؟!
گفت:
هرموقع به او لگدی زدم،
به جای تلافی بر سرم شکوفه ریخت
#تلنگر⁉️
رفیقمراقـبباشتومـجـازی...🖐🏻
زندگیتـو
فڪرتو
آینـدتـو
دینـتـو
دلـتو
دلـتو
دلــــــتو
نبـآزےرفیق... ):🚶🏻♂💔🖐🏻
داشتم میگفتم :
این کوفیان چه کردند با حسین ؟!
یاد خودم افتادم...
گناهایم چه کردند با قلب حسین:))💔
#تلنگرانه🍃