eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه در آشپزخانه کوچک، در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود، زیر گاز را کم کرد، و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد، نگاهی به خانه انداخت، هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام، حدس می زد، اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد، مشغول صحبت کردن بودند، و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود، روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، با یادآوری مادرش، سریع گوشی اش را درآورد، و برایش پیامک فرستاد، که همراه کمیل است، و ممکن است دیر کند، وقتی پیام ارسال شد، گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت، وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود، اما محمد گفته بود، که دکتر تاکید کرده که داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت، دستش را بلند کرد، تا در را بزند، اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد، صدای کمیل عصبی بود، و سعی می کرد، آن را پایین نگه دارد، سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد، و به حرفایشان گوش سپرد، نمی خواست فالگوش بایستد، اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. کمیل_ این چه کاری بود دایی😠 محمد ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست😐 ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه!! سمانه عصبی به در خیره ماند،😠 نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد، الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.! صدای تحلیل رفته کمیل، و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد، که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من، سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا، اینجایی که ممکنه لو رفته باشه!؟! سمانه از شوک حرف کمیل،😳😠 قدمی عقب رفت، که با گلدان برخورد کرد، و افتادنش صدای بدی ایجاد شد، در با شتاب باز شد، و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود، و با نگرانی به سمانه خیره شده بود،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو... ، تو...،😭به خاطر مواظبت...،با من...،ازدواج کردی؟؟؟؟😠😭 کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم😥 اما سمانه سریع چادر و کیفش را، برداشت، و به ست در دوید، صدای فریاد کمیل را شنید، که میخواست صبر کند، و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت، و آخرین صداها فریاد کمیل بود، که از محمد می خواست به دنبال او برود.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت محمد سریع به اتاق برگشت، و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است، به سمتش رفت و گفت ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده، باید بهش بفهمونم قضیه چیه! ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام باهاتون،یا بدون شما میرم!! 😭💔🚙🚙💔💔😭😭🚙😭 کمیل عصبی گوشی را، کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند، و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه، تنها رفت بیرون، از کجا مطمئنید، اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود، ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید، سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت، و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی،خداحافظ تماس را قطع کرد، و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت، صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید، در اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستن ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ساعت یک بامداد بود، و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود، زخمش کمی خونریزی کرده بود، اما حاضر نبود، که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد، و سرش را بین دستانش گرفت، و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت، که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم، فرحناز، سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس، فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. 🍂🍂🍂🌹🍂🌹🌹🌹🌹🍂🍂 ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد، و از کلاس بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد، حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد، کیف را روی شانه اش درست کرد، و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند، گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین، سرش را بلند کرد،وسط جاده بود، خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود، خیره به ماشینی که به سمتش می امد، بود، پاهایش خشک شده بودند، و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت، و صدای ماشین با بوق کشیده، و وحشتاکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کرد، تا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟😠 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤥پینوکیو کجایی؟! یادت بخیر... اینجا هر روز دماغ‌ها کوچیک‌تر میشن و دروغ‌ها بزرگ‌تر...🚶🏻‍♂ 😔✋
🚶‍♂🚶‍♂ ‏وجداناازپسری‌که ‌بیست‌وچهارساعته‌آنلاینه‌ وتواین‌گروه‌واون‌گروه‌داره‌چت‌میکنه وجیره‌خوره‌جیب‌باباشه ‌توقع‌دارین ‌بیادبگیرتتون‌و‌خوشبختتون‌کنه؟ 😒 من چیزےنمیگم 🤐خودتون قضاوت کنین😂😅 🤭
🕊• دل‌مـا‌تنگــ همین‌یک‌لبخند.. و‌تو‌در‌خنده‌ےِ‌مستانہ‌ےِ‌خودمیگذری نوش‌جانت‌اما‌گاه‌گـاهی ... بہ‌دل‌خستہ‌ماهم‌نظری :( 🕊🥀
🌎امتحان شیعیان در آخرالزمان ✍امام‌صادق(علیه السلام)، درباره شدت فتنه های زمان غیبت می‌فرمایند: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...» «به خدا سوگند شما خالص میشوید. به خدا سوگند شما از یکدیگر_جدا می‌شوید.به خدا سوگند شما غربال خواهید شد. تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر. دراین میان کسانی نجات خواهندیافت که: خود را در زمان غیبت به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نزدیک و نزدیک‌تر کنند؛ خود را از رذایل‌اخلاقی پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند. شناخت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است.» 📚منبع: بحارالانوار، ج۵، صفحه٢١۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوتآصلوآت‌یهویی‌سهمتون🌻|••
مگہ‌از‌سـنگہ؟
چہ‌ڪنم‌!
بآز‌دلم‌تنگہ💔
مھࢪبون‌اڔبـآب...
یآحسيــن...
دلـمو‌دࢪیـــآب💔|•••
شبهای کربلا نصیبتون🤲🏼 شبتون کربلایی🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام . بزرگواران بنده امروز نمیتونم فعالیت کنم ان شاءالله از امشب یا فردا 🙏🏻
سلام علیکم شرمنده بابت تاخیر فعالیتمون ان شاءالله جبران میشود 🙏🏻✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـِسـم‌‌رَب‌ِّنــور✨ ای ‹اَمّن یُجیبِ› دلھاى بيقرار، مــهـدے‹عـج› جـان ســلام 🌊:)
••٠ من نه امام رو دیدم، نه انقلاب رو نه... اما خیلی خوب درک میکنم اون جوونایی رو ک التماس میکردن قلب مارو در بیارید بدید ب امام(:🚶🏻‍♂ 🖤