❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدونه
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن،
و آرام زیر لب زمزمه می کرد،
عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
سمانه ــ چیه خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،
زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد،
که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،
ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم😁
👨👩👧👦👨👩👧👧🍵🍵🍵👨👩👧👦👨👩👧👦🍵👨👩👧👦🍵🍵👨👩👦👦
یک ساعت گذشته بود،
محمد آمد، و اما کمیل پیدایش نشده بود، سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد،
و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود،
با صدای فریاد آرش به خودش آمد،
با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟🤨
ــ بابا دختر عمه امه، ول کن، سمانه یه چیز بهش بگو😣
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت، و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی😁
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
عزیز ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند، کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره😉
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوده
همه دور هم جمع شده بودند،
و در هوا خنک چایی☕️ می نوشیدند،
کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،
سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،
و به حرف هایشان گوش می داد،
کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،
اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.😨
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد، سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود،
صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو، صدا نزدیکه حتما سر کوچه تیراندازی شده!
عزیز زیر لب ذکر میگفت،
وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت، محسن و یاسین،
بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند، همراه محمد و آقا محمود به خیابان رفتند، کمیل کفش هایش را پوشید،
و سریع به طرف در حیاط رفت، که سمانه سریع دستانش را گرفت،
کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت، و دستان سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری؟
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو😥
با صدای دوباره ی تیراندازی،
کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه، زود برو داخل، تا برنگشتم، از اونجا بیرون نمیای، فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد، و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه، حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته، توروخدا نرو
کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی،
به سمانه بدهد، سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت،
و زمزمه کرد :
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما، الان همشون برمیگردن.
😨😨🤲🤲😨🤲🤲🤲😨😨😨
همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند، نگران بودند، اما لبخند میزدند، و با هم حرف میزدند، تا نگرانیشان را فراموش کنند،
اما مگر می شد؟
صدای زنگ خانه،
پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدویازده
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزارم تازه آروم شدن، آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت،
و با پاهای لرزان از جایش بلند شد، ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،
نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،
خودشان هم دلیلش را نمیدانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،
سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،
زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند، #نبودمردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد،
و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،
وحشت زده قدمی به عقب برگشت،
اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،
با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،
سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود، و از شدت ضربه گیج شده بود،
همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند، و ضجه میزدند،
اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای ارش در گوشش میپچید،
احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد،
و سریع از خانه خارج شد، و به طرف خیابان اصلی دوید، همه ی راه را نفس نفس می زد،
زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم😱😭
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیـــــــــل کمیـــــــــــل🗣😱
کمیل با شنیدن فریاد کسی
که او را صدا می زند،برگشت، بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،
کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه..... سمانه😭
نفس نفس می زد،
و نمیتوانست درست صحبت کند، با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،
کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش😠
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند😰
و بدون خجالت بلند گریه کرد،
صدای یا حسین😱 همه بلند شد، و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند....🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدودوازده
کمیل با شتاب در را باز کرد،
و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود، رفت،
صغری را کنار زد،
و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد،
و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی، جوابمو بده سمانه.!
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید، دیوانه شد، نمیدانست چه کاری بکند، تا قلبش آرام بگیرد،
پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد، و خدا را قسم می داد، که اتفاقی برای او نیفتد.!
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید، به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا، قربونت برم، کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید،
به شدت داغ بود و سرخ بود میدانست اسید نیست،
اما همین هم او را نگران کرده بود،
صدای لرزان سمانه او را نابود کرد، دوست داشت، از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد،
کمیل سرش را در آغوش فشرد، و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت، و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،
همسرت با این حال ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
🏥🏥😥🏥😥😥😥🏥😥🏥
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه، و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن، سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت😊
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد،
وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد، کمیل دستش را گرفت، و آرام بوسید، کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟😢
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه😊
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و مژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تو رو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#بھخودمونبیایم🚶♂
توایندنیابههمهچیزوابستهشدیم!
بهچیزۍوابستهِباش؛
ڪهبراتبِمونه ...
ارزشداشتهباشهکهوابستَشبِشی
نهایندُنیاکهبههِیچےبَندنیست ...!
#یهِچیزمِثلنِگاههایمهدۍفاطمہ
#سلامبرسیداݪشہداجآن🖤🖇
~~~~~~~~~~~~~~~~~
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#روزمونوباسلامبهشهداآغازکنیم↓″🙃❤️}
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شھیدحججیمیگفت:
یِوقتـٰاییدلکندنازیِسریچیزایخوب
باعـثمیشـھیِسـریچیزایبھتربہدسـت
بیاریــم🚶🏿♂..!
مابرایرسیدنبـھامامزمانمون.؏ـج.از
چیدلکندیـم؟!💔(:
💕⃟⃟⃟🌸¦⇢ #ڪلامشهید••
•🦋🍃•
🍃🦋¦⇢ #عـارفانہ
•
ازشخصیپرسیدند:🤔
کدامینخصلتازخدایِخودرادوست
داری...؟!❣
گفت:همینبسکهمیدانماومیتواندمچم
رابگیردولیدستمرامیگیرد🤲🏻💕
+واۍ خداجونم عاشقتمـ ♥♡
•
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
😎✌🏻
بارئیسیرقیبهستی؟
محضاطلاعتانرقیبرئیسی،فسادوبیعدالتیه
شماحسابنیستی://
#همتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگراینڪارجوابمیداد…😏
#انتخابات1400
معلم: همتی بیا پا تخته
همتی: بله بفرمایید؟!
معلم: راجب درس هر چی فهمیدی بگو..؟
همتی: آقا اجازه چرا کلاس ما خانوم نداره؟؟
معلم: جواب سوال منو بده، از درس چی فهمیدی؟!!
همتی: آقا اجازه رضایی بهم اخم میکنه
معلم: همتی زود باش جواب بده
همتی: آقا اجازه رئیسی و زاکانی دارن میخندن
معلم: صفر، برو بشین.✋
#انتخابات\#مناظره
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ بریم رای بدیم
_واسه چی؟
+برای حال گیری یکی....
یه کار جالب :)
حتما ببینید و نشر بدید😎👌
{ قرارگاه صامد}
جوانےخدمتامامجواد"علیہالسلام"رسید
وعرض کرد: حالم خوب نیست،،
ازمردم خستہ شدم
بریدهام نفسم دراین بلاد بالا نمیآید.
امامجوادعلیہالسلامفرمود:بہسمت حسین"؏"فرارکن.
#تواینوانَفسایآخرالزمانفرارکنیمسمتارباب
#تلنگࢪانھ💔🖇
_________________
استادپناهیانمونمیگه:
گیرِتوگناهاتنیست!
گیرتوڪاراےخوبیهڪهانجاممیدی..
ولینمیگی"خدایابهخاطرتو"!
#اخلاصیعنی✋🏾
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنہ :)
آقایمھرعلیزاده:
واقعاروچـھحسابـےدولتخاتمـےرودولت
گلوبلبلبیانکردی؟!!🔪😐
تمـاممشکلاتکشـورازدولـتخــــٰاتمـے
شروعشدمشتـے!!
مــردمروچـےفرضکردینخدایــے☹️🚶🏼♀️
#خیلے_بدون_تعارفツ
استادمونمیگفت↓
بچہوقتیمیخوادیہچیزۍ
برایبابامامانشبخره ... ؛
ازخودشونپولمیگیرهوبرااونامیخره
وکُلیذوقمیکنہازاینکہخودشبراشون
خریده🌱
درحالیکہهمشازبابایامامانہ!
ماماینجوریشدیم...؛
یہکارِخوبیازمونسرمیزنہ
ذوقمیکنیم!
درحالیکہهمشازخداست🧡!
#شهیدانه 🙃💛
گفتمْ :
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...
گفت : لباس شھادتــه!🥰
گفتم : زده بھ سرت!😬
گفت : مے زنھ ان شاءاللّھ!🙃
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار💣 رسیدم
بالاے سرش، نا نداشت:( ، فقط آروم
گفت : دیدے زد!! :)♡😀
[۰شھیـ🕊ــد محمد مهدوی ۰]
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرج
اگر رأی دادن بــےتاثیر بود...
مطمئنا این همهــ تبلیغ نمیڪردند
رأۍ نـدهـیـد!!😒
والسلام :/
#متوجهـشدیدچےمیگمکِ؟!