eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
「🧡🖇•••」 .⭑ تو بیـــا چـــاره‌ے مـــن شـو ڪہ تـــویـے چــــاره‌ے مـن...^^ .
‹🍂🧡› ‌ - - چـٰآدُر‌زَھـرآحِڪآیَت‌مِیڪُنَد! ازبِۍحِجآبۍهـٰآشِڪآیَت‌مِیڪُنَد روزمَـحشَربَـرزَنـٰآن‌بـٰآحِجـٰآب.. حَـضرَت‌ِزَھـرآ‌شَـفآعـت‌مِیڪُنَد••🧡'((: ‌- - 🦊⃟🍂¦⇢ ••
‌🖊⃢🖤 • • ٺوهمـانے‌ڪہ‌دلـم‌لڪ‌زدـہ‌لبخندش‌را-! آنڪہ‌هرگـزنتـوان‌یافت‌همـاننـدش‌را-!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️⃟🌱 روایت رهبرانقلاب از نقش حاج قاسم سلیمانی در پر کردن مشت فلسطینی‌ها😌🖐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️✨کلیپ《¹》•••」 با اِذن رَهبَــ👳🏻‍♂️ـرَم .... از جَانم بُگــ🩸ـذَرم .... دَر راهِ این حَـ🕌ـرم .... دَر راهِ یــ💜ـار .... یا حِیدَر گویـــ🗣ـــمُ .... شَمشیری جویـــ🗡ـــمُ ....
「♥️⛅️•••」 .⭑ آدم‌ها‌دو‌دستہ‌اند : غیرتـی‌و‌قیمتـی دستہ‌اول‌با‌خدا‌معاملہ‌می‌ڪنند. دستہ‌دوم‌با‌بندھ‌خدا!🖐🏻 ؟!:) .⭑ ⛅️♥️¦➺
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃‍♂️🔪😅
نمازت سرد نشه رفیق 😉😊
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفتـــم:👇 ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویـےداری🤔؟» قدرےفڪرڪردوگفتـ : «هیچی🤭» گفتم: یعنےچـ🙄ـۍ؟ مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ👨‍💻 ادامہ تحصیل‌بدے✍ یاازاین‌حرفهادیگہ🙂؟! گفت:👇 «یه‌آرزودارم☝️ ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم‌ تاسنم‌ڪمہ😅 وگناهم ازاین‌بیـشترنشدھ 😬 شہیدبشم》 ♥️ ‌‌‌‌‌‌
بھ نیت شھداۍ گمنام مشتیمون🖐🏻🌸 ³صلوات سھمتون :)) از پخش ڪࢪدن محࢪوم نشید 🚶🏿‍♂
بعضیـا یه‌جوری به زندگی کوالا و پاندا غبطه میخورن کهـ انگار خودشون، چه فعالیت مفیـدی دارن! قربون شکلت اون به درخت چسبیدھ تو به تخت و گوشیت دیگه..😐(: :/
حاج آقا پناهیان💬 ✉تنها راه زنده ماندن: ⇦ما از مرگ می‌ترسیم چون پایان یافتن فرصت حیات را دوست نداریم. تنها راه جاودانه شدن و زنده ماندن{ شهادت} است. شهدا بهتر از ما در حال زندگی هستند.🕊🌿
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت خسته از ماشین پیاده شد، هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود، آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود، که دیر وقت به خانه می آمد، با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت، با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد، صغری یا دایی محمد با زندایی به خانه شان آمده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد، اما لبخندی بر لب نشاند، و وارد خانه شد، کیفش را روی جا کفشی گذاشت، و وارد هال پذیرایی شد، با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند، و در سرش میپیچیدند، و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند، را پس زد، و آرام سلام کرد، با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت، چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد، نگاهی انداخت، کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گقت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دوباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد، و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی، به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد، باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.؟؟ قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج کنم، آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت، و با شتاب از خانه خارج شد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭 به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت، در اولین روز هفته و این موقع، که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود، زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش، تکیه گاهش، کسی که دیوانه وار دوست داشت، را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی، تنهام نزاری، یادته دستمو گرفتی گفتی، تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش، چون هر وقت خواستی کنارتم، گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه، چون من هستم.!😭 هق هق هایش نمی گذاشتند، راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم، چرا کنارم نیستی، چرا همیشه نگرانم، چرا همه دارن اذیتم میکنن، و تو... نیستی بایستی جلوشون، چرا، چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم، دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند، و هر لحظه احساس میکرد، قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه، همه میگن همسر شهیدم باید داشته باشم، اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس نمیکنه، چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی، چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی!!! با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،؟ چرا تنها رفتی،؟ چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس، از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت😭 صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید، نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم،؟ چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود، ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود، با قرار گرفتن دستمال جلویش، و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت از ترس لرزی بر تنش افتاد، جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری، که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده، در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد، و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد، مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود، با شنیدن سرفه های مرد، به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد، سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید، از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد، احساس می کرد، مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد، نفس نفس می زد، فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد، گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت، لیست را نگاهی انداخت، بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میکنی😠🗣 سرش را میان دو دستانش گرفت، و فشرد، و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید. ــ برا چی رفتی دنبالش؟؟برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی! فقط یکبار اونو ببینی!! فقط یکبار،😠☝️اصلا برا چی جلو رفتی، و با اون صحبت کردی؟؟؟ ــ من میدونم دارم چیکار میکنم ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده بهم میخوره، هم اون دختر به خطر میفته! سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است؟! عصبی از جایش بلند شد، و با صدای خشمگین گفت: ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فکر کنم، اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم، سردار مطمئن باشید، اتفاقی بدی نمیفته، و این پرونده همین روزا بسته میشه!. سردار ناراحت، به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل!!! 💤💤💤😰💤💤😰😰😰💤💤 سمانه با ترس از خواب پرید، از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت: ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی سمانه با صدای گرفته ای گفت: ــ ساعت چنده؟ ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟ سمانه با یادآوری خوابش، چشمان را محکم بر روی هم بست، و سری به علامت تائید تکان داد. ــ بخواب عزیزم ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم سمیه خانم روی تخت نشست، و به پایش اشاره کرد ــ بخواب روی پاهام مادر سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت، سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه، وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم، دلتنگیم رفع میشه، پسرم رفت، ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت، امروز وقتی رفتی، و جواب تماسمو ندادی، داشتم میمردم، از دست دادن کمیل برام کافی بود، نمیخوام تورو هم از دست بدم! بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند، که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد. سمانه چشمانش را بست، که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود، و فریاد می زد "باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد. سمانه چشمانش را باز کرد، و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود، احساس ترس نکرد، چرا احساس می کرد، چشمانش و نگاه سرخش بود، چرا تا الان به اوفکر میکرد، حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.! قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد: ــ منو ببخش کمیل😢😣 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-زمینه‌سخنان‌استاد‌پناهیان‌اینه‌‌- -که‌اخوی‌ما‌این‌چندروز‌اخیر‌نزدن-
<🌸💚> 🌿 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ نفری‌سه‌تاصلوات‌برای‌سلامتی وفرج‌"مولاصاحب‌الزمان" بفرستیم...♥