eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• ‹ محجبہ‌بودن‌مثل‌زندگی بین‌ابرهایۍست‌ڪہ‌مٰاه راٰ فقط برای خدایش نمٰایان میکند ... ›
📲 اکانت‌ توییتری نزدیک به سازمان جاسوسی تروریستی موساد آیت‌الله رئیسی را تهدید به ترور کرد! 🇮🇷
🌄 با تلاش متخصصان ایرانی، اولین عمل جراحی از راه دور با از فاصله 7 کیلومتری انجام گرفت. پیش از این فقط آمریکا دارای این فناوری بود.
AUD-20201219-WA0022.mp3
3.84M
🎼⃟🍎 ●دلم‌هوا؁توڪࢪده...💔 🎼|↫ 🍎|↫ 🎙|↫
🔴شخصے به نزد آیت اللّه " آمد و گفت: _من از خواندن لذت نمی‌برم😞 به برخی از هم علاقه دارم، آیا ذکری📿 هست که.....📖 🔺آیت اللّه شاه آبادی بلافاصله گفت: _شما 🎵🎶🚫 گوش میکنی؟🤔 طرف یکباره جا خورد😨 و حرف ایشان را تائید کرد. ⚜️آیت الله شاه آبادی فرمودند: _ لازم نیست، موسیقی🎵 حرام🚫 را ترک کنید صدای🗣 حرام انسان را به گناه⛔️ علاقمند ودر نتیجه از نماز 📿دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان 👹را فراهم می کند
🍁🍂🍃🍁🍂 میگن‌ڪہ استغفار‌ خیلے‌ خوبہ..! حَتے‌ اگہ‌ بہ‌ خیال‌ خودٺ گناهے‌ رو‌ مرتڪب‌ نشده‌ باشے، استغفار‌ ڪن دِل‌ رو‌ جَلا‌ میدھ!:) اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیـه
+‌هدفِ‌اسلام،تربیتِ‌انسانِ‌عاقل‌نیست ؛ بلکه‌تربیتِ‌انسانِ‌عاشقِ‌عاقل‌است ...🔐
📚 ⛓📖 حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیشخرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی الغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر بهنظر می-رسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شر ش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشی ع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟« زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚 ⛓📖 خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصالً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظهای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و من فقط بهدنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تالش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود،خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :»من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :»امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :»دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!« 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طُ!فراوان‌تراز‌جانِ‌منــی:)♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین‌الان‌یهویی؛ ✨استغفرالله‌ربی‌واتوب‌الیه✨
هر که‌ دلی‌ متواضع‌ برای‌ِ خدا داشته‌ باشد، بدنش‌ از اطاعت‌ و بندگی‌ خسته‌ نمی‌ شود..!
🌸☔️ امام‌علےعلیه‌السݪام: كسے كه غم روزۍ فردا را بخورد، هرگز رستگار نشود! غررالحكم، 9113
💔🖇 _____________📒͜͡❥‌‌ -{وَاسْأَلُوا‌الله‌مِنْ‌فَضْلِهِ}- وهرچه‌می‌خواهید‌از‌فضل‌خداطلب‌کنید! ازدرگـه‌همچون‌تـو‌کریمی‌هرگز نومیدکسی‌نرفت‌ومن‌هم‌نروم..!!🔐🌸 .."🖐🏻
+قشنگ زندگے ڪن'! -مثݪا چطوࢪے؟! -شہیدانہ...(:
¦🌙¦ ‌اگه‌همین‌جمعه، جمعه‌ظهوربود؛✨ چه‌کاربایدبکنیم...؟! چقدرآماده‌اے...؟! چقدرحساب‌وکتابت رو‌درست‌کردے؟ چقدرحق‌الناس‌گردنت‌هست...؟! چقدرتوبه‌کردے...؟! دریه‌سری‌روایات‌اومده که‌بعدازظهوردیگر توبه‌اےپذیرفته‌نمےشه!!!💚 حواسمون‌هست؟ حواست‌باشه! شایداین‌جمعه‌بیاید.
‹✨🦋› ای‌فارغ‌غم‌های‌من دوستت‌دارم..!(:' ♥️ ..✋🏽
¦→🍵🌿 ‌‌ • دردلـم‌جایۍ‌براۍ‌هیچڪس‌غیـر‌از‌تـو نیست‌ امام زمانم😢😔 زمان
😊💡 اعتماد مثل یک پاک کن میمونه‌ بعد از هر اشتباه کوچیکتر و کوچیکتر میشه. 😊😊😊