•••❀•••
☁️⃟♥️
اون دخترۍ ڪه تو گرما چادر سرش میڪنھ🧕🏻
خُل نیست:| گرمشھ!
اما یاد قول امانت داریش
به مادرش زهرا میفتھ:)🌿
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#چآدرانہ👑͜᷍🍃
درروایاتداریمکه :
نمازصبحاگرقضــابشه
تاچهلروزاعمالپذیرفتهنمیشه
دلشنمیخواستبیرونازخانھکارکنم
اصراربیفـایدھا؎بود؛میگفتڪه:
میخوا؎کاروپولدربیار؎؟!منراضینیستم
هرچیمیخوا؎بگومنبراتتھیہمیڪنم
همینقدرکهمیبینمبامنوبـچھهاخوشرفتار؎
میکنیبرا؎منکافیهخودمکارمیکنمولیتو
"صبورانھبچہهاروتربیتکن"
•.
#همسرشھیدذبیحاللھعامرے(:
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
هر دو رو
دشمن پاره کرده
یکیشو با جنگ نرم و یکیشم
با جنگ سخت ...
همه ی این تیر ها از یه دشمن اصابت کرده
با این فرق که
یه دسته از صدمه دیده ها مرد بودن
و یه دسته دیگه هم که
خودتون میدونین ..
خدایاماروازشراینتیرهاحفظکن...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#شهدا
موقع خریدِ جهزیه،
خانومِ فروشنده به گوشیم نگاه
کرد و گفت
این عکسِ کدوم شهیده؟!
خندیدم و گفتم هنوز شهید نشُده!
عکسِ شوهرمه(((:
_بهنقلازهمسر #شهیدمحمدخانی
#تلنگر
اگه به گناهے مبتلا شدے؛
نذار قلبت بهش عادت ڪنه...!❌
عادت به گناه؛
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره...!
اونوقت
به جاے لذت بردن از خدا،
دیگه از گناه لذت کاذب میبرے...!
#پارت_سی_نهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش
درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و
تصویر صورت ماهش میچکید. چند روز از شروع عملیات
میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتی مان
کاملا از دست رفته بود. عباس دلداریام میداد در شرایط
عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت
این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به
کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم
که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر
پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیال بافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :《بله؟》 اما نه تنها آنچه دلم می-
خواست نشد که دلم از جا کنده شد :《پسرعموت اینجاس،
میخوای باهاش حرف بزنی؟》 صدایی غریبه که
نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از
حیدر بی خبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم
پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین
فرصت، کار دلم را ساخت :《البته فکر نکنم بتونه حرف
بزنه، بذار ببینم!》لحظهای سکوت، صدای ضربهای و
ناله ای که از درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره
کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید
به جان دلم افتاد :《شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف
بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا
خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!》احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس،
خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید
و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو
میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :《پس
چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون
روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم
تا بمیره!》 از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز
هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان
میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت
:»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!》 و با
تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :《این کافر اسیر
منه و خونش حلال ! میخوام زجرکشش کنم!》 ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که
به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه
مانده بود، بالا نمیآمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا
بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو
شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام
دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس
کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست
و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖