فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولاعلی جان
#روزشمارغدیر❤️❤️❤️🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #شبهه شهادت امام زمان (عج)!!
استاد #رائفی_پور
گفتم: محمد
این لباس جدیدت خیلی بهت میاد
گفت: لباس شهادته
گفتم: زده به سرت..؟!
گفت: میزنه انشاءالله
چند ثانیه بعد از انفجار
رسیدم بالای سرش نا نداشت
فقط آروم گفت: دیدی زد..؟!
•
#شهید_محمدمهدوی
✨﷽✨
🔴خدا ترسناک نيست!
بچه که بودم ؛ آنقدر از خدا می ترسیدم ، که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ... من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست ! با خودم می گفتم : یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! " من حتی وقتی می گفتند ؛ خدا پشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ... می دانید ؟!چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ، فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ... !
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند. به او می گویم "خدا بخشنده است" اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ، تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است . من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود. می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد. من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت. من برایش از جهنم نخواهم گفت. اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ، و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ... من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد. کاش همه این را می فهمیدیم ... باور کنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست ! اگر باور نکرده اید ؛ لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست !!!!!!!!
#حیدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #استاد_عالی
🌙توسل واقعی به امام زمان عج
#تلنگرانہ
یہموقعازگناهاٺخجالتنڪشیا
مہدۍهست;
جورِتڪتڪگناهاٺومیڪشہ..!:)
توی وصیتنامهاش برایم نوشته بود:
اگر بهشت نصیبم شد؛
منتظرت میمانم با هم برویم..!
#همسرشهید 🌱💚
#شهیداسماعیلدقایقی
*✍ﻭﺻﻴﺖ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺷﻬﻴﺪ:*
اي حسين! تو كه در كربلا يكايك شهدا را در آغوش مي كشيدي و مي بوسيدي و وداع ميكردي، آيا ممكن است هنگامي كه من نيز به خاك و خون مي غلطم، تو دست مهربانت را بر قلب من بگذاري و عطش عشق مرا به خود، سيراب كني؟!😭
خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا در كوي غم گداختي و در درياي درد، آب ديده كردي و در برابر حوادث روزگار، رويين تنم كردي تا سخت ترين مشكلات حيات و خطرناك ترين ضربه هاي تاريخ را عارفانه و عاشقانه تحمل كنم.
*شهيد امير سرتيپ جمشيد جاودانيان🌷*
*ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ*
*سالروز شهادت*
*اَزْعـشـّ❤️ـقـ تـا شهـادتـ🌹*
دستوپایمردمخوزستانرابایدببوسیم
واگرببوسیمکارزیادینکردیم .!
خوزستانوخصوصامناطقعربیآندژ
مستحکمایرانومردمشانباوفاترین
مردمماهستند .🇮🇷✌️🏽
#حاج_قاسم
#پارت_چهل_پنجم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از
پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی
نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》 هشدار من نهایتا
پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد
داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب
میاری؟》 بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم
پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد : برو خواهرجون!》نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم
بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره
کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق
شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا
از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی
سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ
حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه
و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه
نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب
رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را
گرفتم و با گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم
:《یه ساعت استراحت کن بعد برو!》 انعکاس طلوع آفتاب
در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانیاش
شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت،
ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!》 و نفهمیدم این چه قراری
بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت
معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم
قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار
دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود
که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم
ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من
افتاد، دوباره تشکر کرد :《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا
برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》 او دعا میکرد و
آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم
شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی
خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :《حاج قاسم
جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ
مصطفی میگفت سیدعلی خامنهای به حاج قاسم گفته
برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!》سپس سری تکان داد و
اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم
رساند :《بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت
کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت
هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به
حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم می-
پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد
:《شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر
بازم اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه
مرد زنده از آمرلی بره بیرون!« او میگفت و من تازه می-
فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما
نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون می-
بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که
دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش
غم حیدر هیچ بود.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_چهل_ششم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید
تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سخت پرسید :«حاجی خونهاس؟» گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و می-دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپردهپرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.» از گریه یوسفهمه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم وقتی رسیدم دیگر نه به قدم هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش
رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالایی سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببیند سپاه و آخوندها چگونه در افغانستان صورت دختران بی حجاب را با پوتین له میکنند
#سواد_رسانه
حتما ببینید👆👆👆
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ببیند سپاه و آخوندها چگونه در افغانستان صورت دختران بی حجاب را با پوتین له میکنند #سواد_رسانه حتم
زود قضاوت نکنید .. حتما ببینید ❕
خیلی مهمه ⭕️
نجنگ!!
جنگیدۍ؟ نترس!
ترسیدۍ ؛ بمیر :)))🚶🏻♂🔥
#محڪمباش!🤞🏻"
⸤ شھیدعمادمغنیه🌱 '
عزیزایی که میگید
جواب تشنگی گلوله نیست و خودتونو دارید خفه میکنید
اولا اون کشته ها ماهی های از اب گل الود گرفته بودن ...
ثانیا جواب کسی که به تشنگان کمک کرد و با گلوله دادن !!
اگه خیلی مدافع حقوق بشرید چرا خفه خون گرفتید؟؟
#خوزستان