#پارت_پنجاه_هشتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس
دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم
مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند
:《حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!》و دیگری هشدار داد :《حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری
نشده باشه!》 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و
قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که
دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را
سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :《کون نخور!》 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می-
ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید
بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه-
هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:《انتحاری نباشه!》 زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم
شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه
غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم
شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال
خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم
:»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کالمم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :《پس اینجا چیکار میکنی؟》 قدم
از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای
مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
که یکی سرم فریاد زد :《با داعش بودی》« و من می-
دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان
چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :《من زن حیدرم،
همونکه داعشیها شهیدش کردن!》 ناباورانه نگاهم می-
کردند و یکی پرسید :《کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!》و دیگری دوباره بازخواستم کرد :《اینجا چی کار می-
کردی؟》 با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :《همون که اول اسیر شد و بعد...》 و از یادآوری ناله
حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از
زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی
زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه
بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :《ببرش سمت
ماشین.》و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :《بلندشوخواهرم!》 با اشاره دستش
پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را
میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده
و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی
جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی
که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با
تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی-
کردم سرم را بالا بیاورم.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
بزرگواران ان شاءالله فردا قسمت پایانی این رمان جذاب و هیجانی رو در خدمتتون میگذارم
بزرگوارانی که کانالشون بالای 400 نفر است میتونید برای تبادل به پیوی بنده مراجعه کنید برای امشب .!
@GHMnam313
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عذاب قبر وحشتناک در یکی از قبرستان ها
ببینید مارها چگونه به قبر حمله میکنند
•
.
امام موسے کاظم ؏لیه السلام :
هࢪ که پیش از ستایش بر خدا و صلوات بر پیغمبر ﷺ دعا کند ، . .
تحف العقول ، ٤۲۵📜
#حدیث_عشق❤️:)