چشمتبهنامحرممیافتہ ؛ اگہخوشتنیاد
مریضی ! ولیاگہخوشتاومد ؛ همونموقع
چشمتوببندسرتوبندازپایین ؛ بگو . .
#یاخیرحبیبومحبوب(:🌸'-!
یعنیداریبهخدامیگی ؛ خدایا (:
منتورومیخام ؛ ایناچیہ ؟!
اینادوستداشتنینیستن . .
- شیخرجبعلےخیاط🌿!
||••🥀⛓ـــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
خیلیهادستوپاهاشونو👣
دادنتامنوشماراحت✌️🏻
زندگیکنیمحواستباشه
رفیقدار؎چیکارمیکنی🍂
||••🗣ـــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
••| #شھیدانھ
••| #مدافع_چادر
سلام علیکم . بزرگواران شخصی است که قران میخواند و ختم عاشورا ختم ازدواج هر ختمی که بخواین و نماز وروزه هم میگیرند گفتم شما هم اگر خواستین یا کسی رو میشناسین که احتیاج داشته باشند لطفا اعلام کنید به پیوی بنده تا آیدیشون رو در اختیارتون بگذارم واقعا احتیاج دارند وگرنه اطلاع رسانی نمیکردم یه همتی کنید اگر خداهی نکرده پدراتون یا مادراتون فوت کردند و نماز یا روزه یا قرآن به گردنشون هست براتون میخونن ان شاءالله باهاتون راه میان 🍂
@Talabeh77
تشکر . یا علی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ببخشید کسی میدونه اسم این فیلم چیست ؟
ممنون میشم پاسخ بدید
@Talabeh77
اباعبدالله الحسین سید الشهدا ❤️
پس بازگشت گفتگو های مکرر حضرت حسین با بان سعد 3 یا 4 بار تکرار شد به گفته ی برخی منابع در پایان یکی از این گفتگو ها عمربن سعد نامه ایی خطاب به ابن زیاد نوشت: انچه می خواستی شد حسین میگوید مرز ها را باز کنید تا از همان جا که آمدم بازگردم یا به یکی از سرزمین های مسلمین بروم. چون ابن زیاد این نامه را خواند گفت: به درستی که این مرد (امام حسین) اندرزگویی امیر خویش و مشفق قوم خویش است. ( او در صدد این بود که این پیشنهاد را بپذیرد) شمربن ذی الجوشن که در ان مجلس بود برخاست و مانع شد .خدا کند که ما مانع ظهور امام زمان خود نشویم. انگاه ابن زیاد را پیش خواند و گفت: این نامه را پیش عمر بن سعد ببر تا به حسین و یارانش بگوید به حکم من تسلیم شوند اگر پذیرفتند انها را سلامت پیش من بفرستد و اگر نپذیرفتند با انان بجنگ ، اگر عمر بن سعد جنگید ، شنوا و مطیع باش و اگر از جنگیدن خودداری کرد تو با حسین بجنگ که سالار قوم تویی ، سپس گردن پسر سعد را بزن و سرش را پیش من بفرست. در ان نامه چنین بود: من تو را نزد حسین نفرستادم که با او با مساحمه رفتار کنی و برای او ارزوی سلامت داشته باشی و شفیع او پیش من باشی. بنگر اگر حسین و همراهانش به حکم من گردن نهادند و با یزید بیعت کردند ایشان را به سلامت نزد من بفرست و اگر نپذیرفتند بر انان هجوم اور و خونشان را بریز و بدن هایشان را مثله کن چرا که مستحق چنین کاری هستند. چون حسین کشته شد اسب بر سینه و پشت وی بتاز که او سرکش است و ستمکار و من گمان ندارم که این کار پس از مرگ زیانی برساند ولی با خود عهد کردم که اگر او را کشتم با وی چنین کنم. پس اگر تو به این دستور عمل کردی پاداش مردی فرمانبردار و مطیع را به تو خواهم داد و اگر ان را نپذیری دست از کار ما و لشکر بکش و لشکر را به شمربن ذی الجوشن واگذار کن زیرا ما او را امیر بر کار خود کرده ایم.
ادامه دارد.....
به قلم: پگاه آریان📝🇮🇷
🎀✨🎀
✨
🎀
#حجاب 🦋
#چادرانه💞
بہخانممامیگہبقچہ 😏
حاج آقای کافے نقل مے ڪردند✨
👈🏻ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻗﻢ🕌، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ،
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎے ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯾﻢ 🚌
یہ ﺧﺎﻧﻤے ﻫﻢ ﺟﻠﻮے ﻣﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،👱🏻♀
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ڪہ ﺭﻭسرے ﺳﺮﺷﻮﻥ نمے ڪرﺩﻥ !😟
هے ﺩقیقہ ﺍے یڪباﺭ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ تڪوﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ
ﺗڪﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ .😑
هے ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ، ﻫے ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ڪرد.🙇🏻♀
ﻣے ﺧﻮﺍﺳﺖ یہ ﺟﻮﺭے ﺟﻠﺐ ﺗﻮجہ ﻋﻤﻮمے ڪنہ😒
ﺑﺮﮔﺸﺖ، یہ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻧﮕﺎﻩ ڪرﺩ بہ ﻣﻨﻮ ﺧﺎﻧﻤﻢ ڪہ ڪنار
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ نشستہ ( ﺧﺐ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮشیہ ﻫﻢ
ﺯﺩھ ﺑﻮﺩ بہ ﺻﻮﺭﺗﺶ)😌💖
ﮔﻔﺖ : 🗣ﺁﻗﺎ ﺍﻭﻥ بقچہ چیہ ﮔﺬﺍشتے ڪناﺭﺕ؟😤
ﺑﺮﺩﺍﺭ یڪے بشینہ.
ﻧﮕﺎھ ڪرﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ بہ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ میگہ بقچہ!😓
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺳﺖ .😡
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭے ﭘﯿﭽﯿﺪﯾﺶ؟
همہ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.😂
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ ڪمڪمون ڪن ﻧﺬﺍﺭ مضحڪہ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺸﯿﻢ ...😔
ﯾﻬﻮ یہ ﭼﯿﺰﯼ بہ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪ.💬
ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : 🗣ﺁﻗﺎے ﺭﺍﻧﻨﺪھ!
ﺯﺩ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ .😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ چیہ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ❓
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ، ﻣﺎشینہ !🚗
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻢ ﻧﺪﯾﺪے ﺗﻮ، ﺁﺧﻮﻧﺪ؟ !😳😐
ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ؟ ! ﺩﯾﺪﻡ .
ﻭلے ﺍﯾﻦ چیہ ﺭﻭﺵ ڪشیدن؟🤔
ﮔﻔﺖ : ﭼﺎﺩﺭھ ﺭﻭﺵ ڪشیدن ﺩﯾﮕﻪ!😑
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ڪشیدھ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﮔﺎﺯ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ڪنم ، چہ مے ﺩﻭﻧﻢ !? ڪشیدن ڪسے ،
ﺧﻂ ﻧﻨﺪﺍزھ ﺭﻭش ...👀
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ نمے ڪشے ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ ﺣﺎجے ﺟﻮﻥ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺮﺁﻥ .😩
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮمیہ!🚍
کسے ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﻧﻤﯽ ڪشہ!
ﺍﻭﻥ ﺧﺼﻮصیہ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ ڪشیدن❗️
"ﻣﻨﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﺯنہ ﮔﻔﺘﻢ🙋🏻♂: ﺍﯾﻦ
ﺧﺼﻮصیہ، ﻣﺎ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ ڪشیدیم ☺️💕
❣دختران زینبی❣
↬🌸🌿@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی🌺☺️
#حجت الاسلام عالی😊
#پارت_پنجاه_نهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و
عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم
جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :《نرجس!》 سرم
به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به
چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می-
لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست
دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی
بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :《نرجس! تو اینجا چی-
کار میکنی؟》 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که
آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی
صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را
بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانهام روی
دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :《بمیرم برات نرجس! چه بالایی سرت
اومده؟》و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت
بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به
کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت
خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بالایی که میترسید
سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی-
کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :《دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!》و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت
در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت
عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته
خیالش را راحت کردم :《قبل از اینکه دستش به من برسه،
مُرد!》 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل
امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم :《مگه
نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین امانت سپردی؟ بهخدا
فقط یه قدم مونده بود...》از تصور تعرض عدنان ترسیدم،
زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم
نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید
:《زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمی-
خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی
منو ندیدن!》 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده
بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم
را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :《دیگه
نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!》 و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که
سری تکان داد و تأیید کرد :《حمله سریع ما غافلگیرشون
کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!》
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :《عباس برامون یه نارنجک
اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون
نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...》که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:《هیچی نگو نرجس!》 میدیدم چشمانش از عشقم به
لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود،
لاله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت
عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت
ماشین آمد و حیدر بالافاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا
ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان
میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز
از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت
و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_آخر
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از
حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از
دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی
به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری
خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بیدریغ
همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر
چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت
ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان
نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :《معبر اصلی به
سمت شهر باز شده!》ماشین را به حرکت درآورد و هنوز
چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را
خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :《حاج قاسم بود!》 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت
سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای
محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل
پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-
خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و
دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه
کرد :《عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!》سپس
گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
داد :《نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار
سقوط میکرد!》و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه
را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای
داعش خط و نشان کشید :《مگه شیعه مرده باشه که حرف
سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!》 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل
عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به
بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن
سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت
که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به
صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به
دلش افتاده بود، سوال کرد :《عباس برات از حاج قاسم
چیزی نگفته بود؟》و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم
شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست
خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف
ماشین ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی
نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم
:《چطوری آزاد شدی؟》 حسم را باور نمیکرد که به
چشمانم خیره شد و پرسید :《برا این گریه میکنی؟》 و
باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و
همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :《حیدر این مدت فکر نبودنت منو
کشت!》و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش
را پُر کرده بود، پاسخ داد :《اون شب که اون نامرد بهت
زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به-
خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف
نزنه!》و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :《امروز وقتی فهمیدم
کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام
دیدم!》و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می-
دیدم قفسه سینه اش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :《حیدر چجوری اسیر شدی؟》 دیگر
به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین ها در استقبال مردم
متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :《برای
شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی
بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش
افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار
کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.》 از تصور درد و
غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از
همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها ماجرا را گفت :《یکی از شیخهای سلیمان بیک که
قبال با بابا معامله میکرد، منو شناخت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
1_917372430.pdf
1.07M
🌫 پیدیاف↓
✨تنها میان داعش✨
↬🌸🌿@dokhtaranzeinabi00
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🎇 🙌 احکام تیمم (۳۳):
ششم: از موارد تيمّم [نداشتن آب مباح]:
🙌 مسأله 677 اگر غير از آب يا ظرفى كه استعمال آن حرام است آب يا ظرف ديگرى ندارد، مثلًا آب يا ظرفش غصبى است (و غير از آن، آب و ظرف ديگرى ندارد (1)) بايد به جاى وضو و غسل تيمّم كند.
(1) [قسمت داخل پرانتز در رساله آيت اللّه بهجت نيست]
مكارم: مسأله هر گاه آب يا ظرفش غصبى است، يا از طلا و نقره است و آب و ظرف ديگرى ندارد بايد به جاى وضو يا غسل تيمم كند.
(توضيح المسائل (محشى - امام خمينى)، ج1، ص: 377)
💥《...فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ...》
"....ﻭ ﺁﺑﻲ [ﺑﺮﺍﻱ ﻭﺿﻮ ﻳﺎ ﻏﺴﻞ] ﻧﻴﺎﻓﺘﻴﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﭘﺎﻙ، ﺗﻴﻤﻢ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ [ﺑﺎ ﺁﻥ] ﻣﺴﺢ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ...".
(نساء/ ۴۳)
💎روزي موري از كوري راه پرسيد
گغت شاهراه برو كه به بيراهه نروي
كوركورانه نرو دنباله رو نباش
گم راه شوي راه پيدا ميكني گمراهي ويران گر است
رهنما باش ره جويان را رهزن نباش
دركوران راه كوران را رهبان باش
در پايان راه يكي است ان راستي است