خواهرم میدانے شیرینے چادر در چیست ..؟🤔
اینکه تو لباس سربازے حجت ابن الحسن را بر تن میکنے ..😇
این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش مے آید ..😍
و تو دو گوهر گرانبهاے خویش را که #حیا و #عفت میباشد را حفظ میکنے ..🤩
با همین یڪ چادر ساده میدانے به استحکام چند خانواده کمڪ کرده اے ..؟☝️🏻
میدانے جلوے چه میزان گناه را گرفته اے ..؟👌🏻
به خدا قسم اینها با دنیایے قابل تعویض نمیباشن .. ✋🏻✨
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تارسیدم بہ فراٺ💔
بنشستمـ لبـ آبـ😭
#محرم 🖤
😭💔دانشگــاه #انتظــار از سـالها پیش همچنان دانشجو مےپذیرد
ولے متاسفانہ هنوز نتوانستہ
3⃣1⃣3⃣ نفر فارغالتحصـیل داشتہ باشد🎓😔🍃
شما مےتوانید در اولین فرصت ثبت نام نمـایید😊
📌 مدارڪ مورد نیاز👇👇
💠⇦نماز اول وقـــت
💠⇦برگہ تسویہ حساب حقالناس
💠⇦دائم الوضــو بودن
💠⇦قرآن خــواندن
💠⇦نماز شــب
💠⇦رعايــت حلال و حرام
💠⇦+راستگویے و راستے
💠⇦خوش اخلاقے و خوش برخوردے
امام زمان یار مےخواهند یارے چون #ابوالفضل❤️
هست همچین یارے⁉️
آیا امام زمانے شدهایم⁉️
بهارے شدهایم⁉️ 🍃
همہ منتظرند 313 یار جمع شوند، پیدا شوند، خودشان را نشان دهند ؛🙄
⚠️ آیا براے اینکہ خودمان هم عضو 313 نفر شویم ، کارے کردهایم؟!📄
همہ مےگویند 313 نفر کہ عددے نیست ،اما براے افرادے چون ما 313 نفر هم عدد بزرگے است 🔰
❗️آقا یار میخواهند ؛ کجایند آنهایے کہ آقا را صدا مے زنند؟!🗣
😔😔
💔"اللهم عجل لولیک الفرج"💔
•『📓🖇』•
ماٰییم
بُزُرگْ شُدھ ے
خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے🏴]°
لُطفِ
مآدَرَش اَستـْ"
ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم
چآدࢪۍھآمھࢪمآدࢪدیدھاند••
-
-
📎 ⃟🗞¦→ #چادرانه••
「🌿💚」
وَهَمیٖشِـہبَـرآ؎ِقـآسِـمْهـآ
شَھـآدَتْشیٖریٖنتَـراَزعَـسَـلْبـآشَـد...! :)
﹝#حاج_قاسم﹞
تویِ قنوتِ نمازش میگفت :
يا الله ، إذا كنت تأخذني إلى الجَحيم
على الأقل دعني أرى حسين(ع) مِن بعيد
خدایا اگه منو به جهنم بردی،
حداقل بزار حسین(ع) رو از دور ببینم !
Ali_Fani_www.Ziaossalehin.ir_Ziyarat_Ale_Yasin.mp3
19.44M
سلام بدیم به مولامون:) 🌱
💞☘💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘🍁
💞🍀🍂
☘🍁
🍂
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سیزدهم
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم.
یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد.
سوال کردم : عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
گفت : من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت
اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.
بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت:
این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود ...
باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود.
به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد ...
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟
گفت : پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد ...
پرسیدم:
حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟!
گفت : مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند.
من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم.
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم.
بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود.
از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند.
بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
درختان آنجا همه نوع میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان...
بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود .
صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید.
اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.
به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم .
با خودم گفتم : خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد.
دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود.
از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست ... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.
اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه.
آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم
با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت : ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است.
ادامه دارد ...
🍂
🍀🍁
💞☘🍂
🍀⚡️🍀🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘💞☘🍂
💞☘💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘🍁
💞🍀🍂
☘🍁
🍂
⚡️✨بسم الله الرحمن الرحیم✨⚡️
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهاردهم
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.
یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته.
جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.
بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟
گفتم : نخیر دستم را ول کن!
اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد.
من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم.
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند.
یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.
اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند :
شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین #ثواب_جانبازی_در_رکاب_مولا_علی در نامه عمل شما ثبت شده است.
در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب میکرد.
خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.
این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.
اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!
ایشان به من گفت : من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود...
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.
اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود!
خودش گفت : من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.
بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود.
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم.
از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.
یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمیشد.
پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم:
چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!
جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.
من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه.
البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند.
اما باز بد نبود.
همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد ، خیلی از دیدنش خوشحال شدم.گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.
هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی ...
ادامه دارد ...
🍂
🍀🍁
💞☘🍂
🍀⚡️🍀🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘💞☘🍂
💞☘💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘🍁
💞🍀🍂
☘🍁
🍂
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پانزدهم
وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم.
یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم.
با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست خمس را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.
در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم. مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد.
من از اواسط دهه هفتاد مقلد رهبر مقام معظم انقلاب شدم، یادم هست آن سال خمس من به ۲۰ هزار تومان رسید.
وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
هفته بعد وقتی رسید همه را آورد.
با تعجب دیدم که رسید دفتر
آیت الله ...است!
گفتم:این رسید چیه! اشتباه شده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم.
او هم گفت فرقی ندارد! با عصبانیت برخورد کردم و گفتم باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید من به شما تاکید کردم که خمس من میخواهم به دفتر ایشان برسد.
هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه.
از آن سال بعد هم خمسم رامستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
یکی دو سال بعد خبر دار شدم پیر مرد روحانی از دنیا رفت بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینجور جابجا کرده.
همین پیرمرد را دیدم اوضاع آشفته حالی داشت، در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود.
برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند.
پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم؟ انقدر اوضاع او مشکل داشت با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد.
من هم قبول نکردم. در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند .حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند.
دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت :
وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نکردند.
این را هم بدانیم اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشید ده برابر آن در نامه عمل ثبت میشود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود.
اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاالله خداوند میگذرد.
حق الناس هم که مشخص است، اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن ً حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!
گویی حق بدن را هم خدا بخشیده
اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق و در حق النفس میشد.
در روزگار جوانی با رفقا و بچههای محل برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم، کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. از سیگار نفرت داشتم آن روز با وجود کراهت برای اینکه انگشتنما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم.
حالم بد شد سرفه کردم انگار تنگی نفس داشتم بعد از آن دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم.
این صحنه را به من نشان دادند و گفتند تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!
انسان های مذهبی و خوبی را میدیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند و آنها به خاطر سیگار قلیان به بیماری و مرگ دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند ...
ادامه دارد ...
🍂
🍀🍁
💞☘🍂
🍀⚡️🍀🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘💞☘🍂
#حرف_حساب
خیلی وقتا......با خودم که فکر میکنم، یه سوالی که خیلی ذهنمو درگیر میکنه، اینکه: ما بچه مذهبیا، مخصوصا دخترای چادری...واسه خودمون یه الگو داریم که با افتخار فریادش میزنیم☺میگیم....:
آهای مردم.....الگوی من، حضرت زهراست✌کسی که به معنای واقعی کلمه، نماد یه انسان پاک و خالص❤و از هر نظر حجاب واقعی داشتن✋
حجاب ظاهری، حجاب باطن، حجاب چشم، حجاب زبان✌💟
..
اما.....!
اون افرادی که با هزار قلم آرایش و تیپ های عجیب و بدحجاب، میان تو جامعه و در کمال ناباوری میگن :
بابا دلت پاک باشه....! حجاب و نماز و روزه که مهم نیست!!!دلت پاک باشه، خواستی نماز نخون....روزه نگیر....حجاب نداشته باشه!!! اصل دل آدماست😖
این مدل افراد...الگوشون واقعن کیه؟😕
اگه ازشون بپرسی....میگن :
این بازیگر زن خارجی👠فلان خواننده ی زن👒ماهواره📡واِلا ماشاءالله😢!!
...
چرا واقعا....؟؟؟
یعنی کار به جایی رسیده که، ماهواره و افراد بیگانه و کافر، از مادرمون❤حضرت زهرا❤(که جانم به فدایش😍) برامون مهمتر و بهتر و الگو شده؟؟؟😢😭
میگن: کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد...ولی، کسی که رو که خودشو زده به خواب رو، نمیشه بیدار کرد😑
این افراد، خودشونو زدن به خواب😐اونم خواب زمستانی😪ولی یه عده ایشون هم منتظر یه اشاره هستن تا برگردن✌تا زهرایی بشن😍
یه جورایی...راه و گم کردن!!! اما با این تفاوت که، اونایی که خواب هستن....میشه راه درست رو پیدا کنن و برگردن😉ولی، اونایی که متاسفانه خودشونو زدن به خواب، با هزار آیه و نشانه و تلنگر برنمیگردن😳تا میای امر به معروف کنی...چنان جوابی میدن که طرف تا نگه (اشتباه کردم که امر به معروف کردم)ول کن نیستن😵
نمونه اش هم❤شهید علی خلیلی❤
...
چندتا شهید....بخاطر اینکه چادر ما خاکی نشه.....خونشو، جونشو داده؟؟؟😭
چند تا بچه ی طفل معصوم، بخاطر اینکه الان ما آسایش داشته باشیم، بی پدر شدن و یتیم؟
چندتا فرشته...مثل❤فاطمه 4 ساله❤از دوری و فراغ پدر دق کرد؟؟؟ تا الان ما زندگی کنیم؟ سایه پدر و مادر بالاسرمون باشه😢
...
انقدر نا انصاف نباشیم😳انقدر با شهدا بد تا نکنیم خواهرا، برادرا😭
یکم به این فکر کنید که روز قیامت، چی میخوایم به شهدا بگیم؟؟؟😭💔
•❬💙📘❭•⇣
#تݪـنـگـراݩــہ
داشتمجدول📰حلمےکردم✍🏻، یکجاگیرکردم🧐 "حَلّٰالمشکلاتاست؛ سہحرفی"
پدرم👨🏻💼گفت: معلومہ، «پول💸»
گفتم: نه،جوردرنمیاد🤷🏻♂
مادرم🧕🏻گفت: پسبنویس «طلا💎»
گفتم: نہ،بازمنمیشہ . .😕
تازهعروس👰🏻 مجلسگفت: «عشق❤️»
گفتم : اینمنمیشہ😊
دامادمون🤵🏻گفت: «وام📨»
گفتم : نہ .
داداشمکہتازهازسربازی👮🏻♂آمدهگفت: «کار👨🏻🔧» گفتم : نُچ🙄
مادربزرگم👵🏻گفت: ننه،بنویس«عُمْر»
گفتم: نه، نمیخوره
هرکسےدرمانِ💊💉دردِخودشرامیگفت،
یقینداشتمدرجواباینسؤال،
▪️پابرهنهمیگوید «کفش👟»
▪️نابینامیگوید «نور☀️»
▪️ناشنوامیگوید «صدا🗣»
▪️لالمیگوید «حرف💭»
▪️و . . .
🔺 اماهیچکدامجوابکاملےنبود :)💔!
جواب«فَرَج»بودوماهنوزباورماننشده:
تانیاییگِرهازکارِبشروانشود 😔✋🏼
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اولم با تو کاری نداشت😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
توامامحسینهمهای...(:
#امام_حسین(؏)
▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
خمسچشمگریهبرایتوست...(:
#امام_حسین(؏)
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟
نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم
_من که نمیتونم نماز بخونم ...
با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ...
+چرا ؟!
_هووف ...
دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟
مژده خندید و گفت
+برای این نمیخواستی نماز بخونی؟
خب وضو جبیره میگیرم ...
_چی چی بیره ؟
باز هم خندید ...
+جبیره ...
وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه .
تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ...
_اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !...
میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود
شاید اینجوری نمی شدم ...
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم
شاید نمازامو میخوندم ...
شاید حجابمو رعایت میکردم ...
شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ...
و هزار تا شاید دیگه...
چون کسی نبود به سوالام جواب بده
منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ...
هوووفف،
مهم نیست ...
مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت
+بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو
تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟
_واقعا!؟
+آره ...
خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه
واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم
شاید اینجوری نبودم...
★★★★
بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم
_قبول باشه
+قبول حق،
از شما هم قبول باشه .
خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ...
_از کجا شروع کنم؟...
خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده
همین نماز خوندنه ...
اصلا چرا ما نماز میخونیم ، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟
به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم
همین کفایت میکنه...
+خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ...
تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم
_خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟
+آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه .
ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه.
_آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ...
نه اینکه هر روز و هر روز بخون ، تکراری میشه خب ...
مژده نگاهی به من انداخت و گفت
+ مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست .
آره شاید در ظاهرش تکرای باشه
اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟
در باطن هر نمازی که ما میخونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ...
که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم.
خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ...
درسته ؟
_آ...آره
+کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ...
پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ...
نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ...
هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد...
و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت .
واقعا در برابرش کم آورده بودم.
_خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟
فارسی نمیشه خوند؟
+خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ...
از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ...
چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ...
_مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ !
میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟
خب دوتاشون نیستن دیگه ...
+شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه .
مُرده هم فرقش با شهید اینه که ...
مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی...
فقط پیمانت تموم شده و باید بری ...
اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ...
میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه
به کمال میرسه ...
به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ...
شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست...
سکوتمو که دید با مهربونی گفت
+بریم شام بخوریم ؟
_ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ...
من یکم دیگه اینجا می مونم
بعدا خودم یه چیزی می خورم ...
+هرجور راحتی ...
بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+راستی مروا...
خواستم بهت یه چیزی رو بگم ...
کلا فراموش کردم ...
می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ...
ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم...
راستش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ...
منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ...
و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده...
+تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟!
_راستش خودم ازش پرسیدم ...
چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش
منم ازش پرسیدم ...
اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ...
خیلی خجالت کشیدم ...
سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ...
مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت
+اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم.
داشتم میگفتم ...
به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده
و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست .
در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم .
راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ...
و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ...
چشمام پر از اشک شد ...
چقدر ایناها خوبن ...
میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ...
رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ...
=خانم محمدی یک لحظه .
+اومدم خانم دهقان .
مژده رو به من کرد و گفت
+خب مروا جان ...
من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم .
شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید
این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن.
+م...ممنون
فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟
_با خانم دهقان صحبت میکنم .
تا صبح میتونی اینجا باشی
پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی .
به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا.
_دستت درد نکنه مژده ...
نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم...
لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃