#جوانی
دوست ندارم تنت تو آتش جهنم بسوزه 😭😭😭😭
دلم نمیخواد فریادهات از توی جهنم تن همه رو بلرزونه 😭😭😭
#جوانی
چرا فکر میکنی نمیتونی به شهادت فکر کنی؟؟؟
چرا فکر میکنی نمیتونی مثل افراد مذهبی وشهدا باشی؟؟
چرا فکر میکنی نمیتونی خوب باشی 😭
هرجای کاری برگرد 😓
هرجای گناهی برگرد 😓😭
خدا میبخشه 🙂
بشو عزیز دل خدا 😇
4_5828060562411490102.mp3
4.57M
پیشنهاد دانلود 💯
عالیه حتما گوش کنید 💢
کیهان: فصل دوم سریال گاندو ارتباط دولت دوازدهم با عوامل انگلیس را نشان میدهد
روزنامه کیهان نوشت:
🔹افشاگریهای تازه و بیپرده فصل دوم مجموعه «گاندو ۲» به قدری شفاف و روشن برای مخاطبان به تصویر کشیده شده است که در برخی از سکانسها ارتباط شخصیتها و مقامات بلندپایه دولت دوازدهم با عناصر سفارتخانهها بخصوص سفارت انگلیس کاملا مشهود است.
آخه توی این کانال میگه در سریال گاندو چه کسانی نقش های دولت قبل رو در فیلم دارن و میفهمی چه اتفاقایی در دولت قبل افتاده🧐😳🤭🤔
پس اگه میخوای بفهمی توی دولت قبل چه اتفاقایی افتاده بیا توی این کانال👇
ڪٵنٵݪ ࢪڢڨٵێ ڱٵندو↯
★@rofaghay_gando★
سلام دوستای عزیز✋
توجه 📢 توجه📢
دوست داری چیزای جالب بدونی✨
دوست داری زبان انگلیسی یاد بگیری✨
دوست داری شهدارو بشناسی ✨
استوری میخوای ؟
پروفایل چی ؟
پس بدو بیا 😃
یه کانال خوب داریم 😍
بیا که اگه نیای جا میمونی
ꨄ︎☾︎@Donyaiporramzraz☽︎ꨄ︎
لینکمون 👆👆👆👆
هرچۍآمارپیجشمیرهبالاتر،
روسریشممیرهعقبتر...!🙂🌿
#تبــاهیـات
#محرم
راه تردیـــد مســـیر عـــاشق نیـــستـ
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
#محرم
اَللّهُمِّ اَحرِسنی بِحَسارَتـِکَ💕
خدایا خودت نگهبانم باش 💕
#خدا_گرافی
#محرم
ما مدعیان صف اول بودیم
شهدا را از آخر مجلس چیدند🥀
#اللهمالرزقناشهادت
#شهیدانه
"🖇🖤"
دخترآنهمبہسربازۍمیروند
همینڪہچادربہسرمیڪنے ؛
مراقبِحجابتهستے ؛
جامعہراازفسآدحفظمیڪنے ؛
خودشسربازیست ... ! (:🌿°•
#امام_حسین (ع)
☑️ #کلام_شهدا
🥀🕊 شهید سید مجتبی علمدار
شهدا به ما توجه و محبت دارند
وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجَرَم به گوشهٔ اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید،👇🏻
⚠️ به خدا قسم این جا #کربلا می شود و برایِ هر یک از غم های دلتان، این جا تمامِ شهیدان زار می زنند 💔
سفر بخیــــر جوونیـ کهـ شدی عاقبت بخیر
سفر بخیر به مقــــصـدت رسیـــدی مثل زهیر
#شهیدانه
#اللهمالرزقناشهادت
⸀🧡🚧˼
بسیجےآگاهانہانتخابمیکند
شجاعانہمےجنگد
غریبانہزندگیمےکند
ونهایتاًمظلومانہشھیدمےشود . . .
#بسیجے
#کانال_شهیدانه
#پسرانهـ
••🕊••
چہ زیبا گفت سردارِ بے سر جبهہ:
رســم عاشقــے نیست
با یڪ دل ♡↯
دو دلبــر داشتن 'وقتے دلبــر دارے
بایـد از بـقیہ 'دل بـــردارے....
#شهیدمحمدابراهیمهمت🥀''
#محرم
#تلنگرانه 👀🚶🏻♀️
راستےدخترخانم😕
دیروزتوۍیہجمعےنشستہبودیمیڪے
ازپسراۍفامیلگفت:👦🏻
خیلےدلمبہحالدخترامیسوزه😔
بیچارههاصورتشونوڪاملعملمیڪنن✂️
هفتادقلمآرایشمیڪنن💄
یہساعتجلوآیینہموهاشونو
مدلمیزنن💇🏻♀
دڪمہمانتوهاشونوبازمیزارن😧
توخیابونباهزارنازواداراهمیرن…😏
قھقھہسرمیدن🤣ڪہماپسرافقط
نیگاشونڪنیم😍
آخرسرهمڪلےخندید!!!😂
دختـرجونگرفتےمطلبو؟؟🙎🏻♀📝
فھمیدۍمنظورشو!!؟🙁
چرانمیفھمے؟😒شایدممیفھمےهاااا😐
ولےخودتوبہخوابزدۍ😴
اینجورۍنبودیااااا😞اینجورۍشدۍ😒
تویہدختـرپاڪونجیبایرانےبودۍ☺️🇮🇷
خانمبودۍ🧕🏻
نمیدونمچےشدۍتو😑
دختـرجونبہخودتبیا😔
هنوزدیرنشده😉
یہڪمواسہدختـربودنتارزش
قائلبشےبدنیستاااا 😠
#شاید_تلنگر ‼️
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از بهار فاصله گرفتم...
به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ...
حالم خراب بود ، خیلی خراب...
اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ...
هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ...
چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ...
اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ...
چند بار این کار رو تکرار کردم ...
بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ...
بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد...
شبیه صدای آیه بود...
اطراف رو نگاه کردم
همه درحال تکوندن لباساشون بودن
بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن...
یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن
کمی دقت کردم...
عه اینکه حجتیه
اونم که آیه اس
صداهاشون واضح نبود...
حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود
در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد
خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم
_آراد من نمیتونم
×ای بابا کاری نداره که
باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم
_آراد میدونی از من چی میخوای؟
من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم
×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه
فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید
همین!
_هووووف از دست تو
شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما
×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟
آیه با جیغ گفت
_آراااااااد
آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت
_برو برو دختر
مزاحم کارای منم نشو
الان یکی میاد میبینه دردسر میشه
×چه دردسری بابا؟
فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم
هر دو به خنده افتادن.
_خب آراد برو .
من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم
×باشه
عا راستی
_بله؟
×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن
تا دوتایی کار ها رو انجام بدید
_ای بابا
آخه من کیو پیدا کنم؟
اصلا کیو میشناسم؟
×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه
_رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه...
عه راستی
نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟
×کیه؟
_کی کیه؟
×همین اسمی که گفتی
آیه به زور جلو خندشو گرفت
منم خندم گرفته بود
آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت
_اسمش مروا فرهمنده
قابل اعتماد بهاره و مژده اس
×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره
یکی دیگه رو انتخاب کن
_وااااا یعنی چی شره؟
عیب نذار رو دختر مردم
دختر به این ماهی
خیلی به دل من نشسته
همونو انتخاب می کنیم
×آخه....
_آخه بی آخه...
میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه
×چی بگم والا
تو که آخر سر کار خودتو میکنی
_فعلا یاعلی
×یاعلی
ادامه دارد ...
.🌹🌿.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خود به خود شروع کردم به حرف زدن.
_من؟!
باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟!
مگه بقیه مُردن؟!
آدم مگه از مهمون کار می کشه؟!
همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که...
ناشناس:خانم!
در همون حال گفتم
_هوم؟
+خانم؟!
_هنننن؟
+خانمممم
_کوووووفت
دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ...
آخخخخخ نهههههه
مروای بی فکر...
مچتو گرفتن...
حالا خر بیار و باقالی بار کن.
خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش.
یه پسر ریشو...
با چشمای مشکی ...
و قد متوسط
هیکل متوسط و ورزشکاری
موهای بور...
شلوار ساده قهوه ای.
پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود...
با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم...
+شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟
با پررویی تمام گفتم
_بقیه اینجا چیکار می کنن؟
منم همون کار رو میکنم.
+اولا بقیه الان دارن نماز میخونن.
دوما...
با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه...
سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم...
به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد .
در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ...
با صدای بهار به طرفش برگشتم
×مروا جان
_جانم؟
مُهری به طرفم گرفت.
×بیا عزیزم
من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه.
_باشه، ممنون.
ولی...
کسی بیرون نبودا !
فقط آیه و آقای حجتی بودن.
×عه
ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه،
عجب آدمیه ها...
من برم ببینم کجا رفته.
_باشه ، مراقب خودت باش ...
×فدات ، یاعلی .
ادامه دارد ...
.🌹🌿.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم .
همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم.
به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی .
_سلام روز بخیر .
آیه : سلام آقای حجتی .
آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد.
×سلام خواهرا
خب ش ...
با لحن محکم و کوبنده ای گفتم :
_چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟
من خانم فـــرهــمــنـــد هستم.
نه بیشتر نه کمتر .
یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟
با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم:
خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد
نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد .
معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم...
داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟!
×چشم سعیمو میکنم.
حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم .
ای خدا این کیه آفریدی ؟
میگه سعیمو میکنم...
باز رگ لج بازیم عود کرد ...
_من همین جا رو ترجیح میدم.
×اما...
+آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی
خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره .
آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت
×بسیار خب .
حداقل بریم یک جای خلوت ...
همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید .
حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه !
یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت...
سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم.
حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن .
×بسم الله الرحمن الرحیم .
خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید .
متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته .
+ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن .
×ان شاءالله .
ایش دختره خود شیرین ...
آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد.
چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد.
آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود .
دلیل تعجبش رو نمیدونستم .
شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ...
اَه چقدر عجیبن اینا.
بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم .
ادامه دارد ...
.🌹🌿.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
#تلنگرانہ🌱
روخودتونجورےکارکنید
کهـاگریکگناهی همکردید
گریتونبگیـره:)🍂
شهید جهاد مغنیه📿
میدونیمڪهفرشتگانیڪهاعمالخوبوبدمون
روثبتمیڪننهرصبحعوضمیشن!
دوتافرشتهیخوبویهفرشتهیبدمیره
ودوتاخوبویهبدمیاد
اینڪهمیگمبدفرشتهیبدنیست
ڪارشثبتاعمالبدماست
خبطبیعتاهرکاریروڪهتالحظهیصبح
انجاممیدیمروثبتمیڪننومیبرن...