#شهیدانه 🕊
❈ ناهار خونه پدرش بودیم.
↫ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.
❈ رفتم تا از آشپزخونه چیزی بیارم، چند دقیقه طول کشید.
↫ تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده
↫ تا من برگردم و با هم شروع کنیم.
❈ اینقدر کارش برام زیبا بود
↫ که تا حالا توی ذهنم مونده.
خاطرات همسر شهید زینالدین
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
[🌿]~
«لاتَھْزأمِـنْجَـࢪِحِلَـمّتَـذقِہ!
زَخمےرڪهنچشیده ای ،
ٺمسخرنَڪٌن(: !💔»
#حرفحسابــــــــ🤞🏻ـ
تمامِ ثࢪوٺمندࢪجھان
همینجملہاسٺ
بہجٌزتوهیچنداࢪَمٺویۍ
همہهَسٺَم...シ
[♥️]#انامجنونالحسین
🌈⃘⃝🍭
رایحہےحجابٺ،🌱
اگرچہدلازاهلخیاباننمےبرد🖐🏻
امابدجوࢪخداࢪاعاشقمےڪند...♥️
😌- #عاشقخداباش
پرسید ..
چرامشڪیمیپوشۍمگھ
محرمتمومنشد ..؟!
گفتم ..
شمایڪیازعزیزانتازدنیابرھ؛
تاچھلروزمشڪیتنتنمیڪنۍ ..(:
#ڪۍعزیزترازحسیـــــن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته ی دختر شـــــهید با پدر قهرمانش....
روز خداحافظی با تـو عهد بستم ڪه چنان باشم ڪه بگویند..
🌷شهید #الیاس_چگینی🌷
#تلنگر👌
⚡️بترسیداز گناه
ڪردن در حضور شاهد…
🌱آن هم شاهدی
ڪه فردا خودش قاضے ست!!
عالم محضر خداست !!!
درمحضر خدا معصیت نڪنیم...🥀
#تلنگر⚠️
🔥آتشے نمى سوزاند “ابراهیم” را😇
🌊و دریایى غرق نمے ڪند “موسى” را🙂
🧕🏼مادری،ڪودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان “نیل” مے سپارد
تا برسد به خانه ے فرعونِ تشنه به خونَش🥲
🕳دیگرے را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ے عزیز مصر درمے آورد✨
🌚مڪر زلیخا زندانیش مے ڪند ، اما عاقبت بر تخت ملک مے نشیند👑
از این “قِصَص” قرآنى هنوز هم نیاموختی؟!🤨
ڪه اگر همه ے عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
نمے توانند🙃♥️
او ڪه یگانه تڪیه گاه من و توست⚡️
پس ؛
به “تدبیرش” اعتماد ڪن ،😌
به “حڪمتش” دل بسپار ،💕
به او “توڪل” ڪن ؛🤲🏻
و به سمت او “قدمے بردار” ،🚶🏻♀
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینے😉🌱
#محرم
#امام_حسین﴿؏﴾
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به آیه کردم و آروم طوری که حجتی متوجه نشه ، گفتم
_ جلسه تمام شد دیگه ؟
+یک لحظه وایسا ...
آقای حجتی دیگه با ما کاری ندارید ؟
حجتی درحالی که داشت روی کاغذ چیز هایی رو می نوشت گفت
×چند تا فرم هست که باید پر کنید ، الان فرم ها رو میدم خدمتتون ، چند لحظه صبر کنید ...
+ممنونم...
در همین حین موبایل آیه زنگ خورد و مشغول صحبت کردن شد ...
+مروا جان ؟
سرمو به طرفش برگردوندم
_جانم .
+مژده بهت زنگ زده تلفنت خاموش بوده ، میگه با بچه ها رفتن طرفای دو کوهه .
راستی ،
گفت وسایلات رو هم با خودش برده...
_پس ما چی ؟
+ما با آراد میریم دیگه .
تعجبو که توی نگاهم دید خودش متوجه شد که چی گفته و دیگه تا اومدن حجتی حرفی بینمون رد و بدل نشد...
حجتی دوتا فرم بهمون داد که باید پر میکردیم .
شروع کردیم به پر کردن فرم ها ، در همین حین چشمم به برگه ی آیه افتاد...
وضعیت تاهل : مجرد.
مغزم سوت کشید .
برام به شدت غیر قابل هضم بود .
چراااا ؟!!
مگه خودش پشت تانک نگفت که شناسنامه هامون رو نشون میدیم ؟
پس چرا نوشته مجرد ؟!!
سعی کردم بی تفاوت باشم ، ولی فکرای الکی مثل خوره به جونم افتادن...
نتونستم دووم بیارم و ازش پرسیدم.
_آیه جان .
+جانم .
_چیزه...
شما..
مگه نامزد آقای حجتی نیستید ؟
پس چرا وضعیت تاهل رو نوشتید مجرد ؟
آیه لبخند دندون نمایی زد و گفت
+نامزد ؟
نامزد کجا بود ؟
من و آراد محر........
در همین حین گرمی خون رو اطراف بینیم احساس کردم .
آیه هم سریع خودکار و کاغذشو روی زمین انداخت و با عجله به سمت آراد که کمی اون
طرف تر ایستاده بود دوید و جیغی کشید که همراه با جیغش سرم تیر عجیبی کشید ...
دستمو به طرف بینیم بردم و بعد از اینکه دستمو دیدم هینی کشیدم ، کاملا خونی شده بود و حتی روسری و مانتوم هم خونی شده بودن...
سعی کردم بلند بشم ...
با هزار زحمت بلند شدم و به طرف آبخوری دویدم ...
بالاخره به آبخوری رسیدم و دست و صورتمو شستم ولی با این وجود باز هم خونریزی داشتم ...
آیه سریع اومد داخل آبخوری و مدام ازم سوال می پرسید که حالم خوبه یا نه...
آراد هم بخاطر اینکه محیط آبخوری مخصوص خانمها بود نمیتونست بیاد داخل ...
ولی از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم،
استرس توی چهرش کاملا مشخص بود .
ادامه دارد ...
•[🥀🖤]•
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت.
احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی
گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ...
آیه با جیغ گفت
+آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه.
صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت
×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم.
+آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست .
خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد .
هق هق های آیه خیلی رو مخم بود.
آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت
+آراد هیچی نگو...
تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ...
دارهههه میمیرهههه...
آراد برای چند ثانیه ساکت شد.
بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید .
تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد .
خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود .
آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه...
آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم...
سرم گیج رفت و سیاهی مطلق...
ادامه دارد ...
•[🥀🖤]•
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
ادامه دارد...
•[🥀🖤]•
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃