•••
"از درد به خود
میپیچیدیوزمزمهمیکردۍ
『الهی اقبل منی القلیل』
#خط_شهدا
در مدرسه از من پرسیدند
وقتی بزرگ شدی، میخواهی چهکاره شوی
پاسخ دادم : خوشحال
به من گفتند: سوال را درست متوجه نشدی
در جواب گفتم که شما زندگی را درست متوجه نشده اید...
_ جان لنون
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من !
آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم.
آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم...
_ ببخشید .
به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت.
_ خواستم ازتون تشکر کنم.
این مدت زیاد بهتون زحمت دادم .
واقعا شرمنده .
+ خواهش میکنم.
از لحن سردش به شدت جا خوردم .
یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...
به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم.
با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم .
مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش .
به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم.
بهار با لبخند گرمی گفت
= وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟
ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده .
حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم.
خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت:
× راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم .
از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان.
چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن.
خانواده ؟ کدوم خانواده ؟!
ایناهم دلشون خوشه ها !
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم.
_ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم .
و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن.
_ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید .
= زبونتو گاز بگیر دختر .
زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم.
_ بفرما بهار خانوم اینم گاز .
خنده ای کرد و گفت.
= خدا نکشتت !
داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم.
سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت.
~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید.
مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد.
یعنی با مژده چی کار داره ؟!
مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟
پس چرا صداش زد ؟
به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟
اصلا چی کارته ؟!
کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد...
🌿
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم.
به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودمو پوشیدم ، لباس های آیه هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم.
به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب [ سلام بر ابراهیم ] به چشمم خورد .
کتاب رو از ساک در آوردم و گوشه ای گذاشتم.
گوشیم رو هم پیدا کردم اما چون شارژش تموم شده بود به شارژ زدمش .
در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملافه روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خوندن ادامه کتاب ..........
به قسمت { غروب خونین } که رسیدم ، بغض بدی گلومو چنگ انداخت ولی به خوندن ادامه دادم.
( دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین .)
( ای از سفر برگشتگان کو شهیدتان ،کو شهیدتان )
دیگه به اشک هام اجازه باریدن دادم ،خیلی احساس پوچی میکردم .
اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما ماها چی ؟
خیلی احساس شرمگینی میکردم از خودم در برابر شهدا ، از منی که این همه سال راهو اشتباه رفتم.
دیگه جواب خیلی از سوالامو پیدا کرده بودم.
یادمه صبح موقع پوشیدن لباسا گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟!
اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه پس وظیفه ما هست که از دینمون نگهداری کنیم و هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما انسان ها ،
عمل کردن به وصیت شهدا باعث سعادت و خوشبختیه .
شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن ، مثل اون خانمی که همیشه معلمامون تو دبستان میگفتن
پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد .
اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه (س) ، دختر پیامبر (ص) .
پس یه نتیجه کلی که میتونیم بگیریم اینه که ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو خط حضرت فاطمه باشیم .
پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خود ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام.
ای خاک تو سرت مروا ، کسی شهدا رو مجبور نکرد ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن.
دیگه کلافه شده بودم ، به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت :
مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام.
چقدر در ذهنم حرف زده ام !...
کتابو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش.
از شدت خستگی همین که سرمو روی متکا گذاشتم به دنیای شیرین خوای سفر کردم.
ادامه دارد...
🌿
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم.
حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود .
بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم.
بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن.
مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد .
آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم.
_ سلام .
آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟
دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ...
+ آره آره ...
نه اومدیم دو کوهه .
آراد هم حالش خوبه .
آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده .
مروا مامان سلام میرسونه ...
لبخند گرمی زدم و گفتم.
_ همچنین ، سلامشون رو برسون .
دوباره مشغول صحبت کردن شد .
+ نه هنوز مشخص نیست کی بیایم .
حالا خودم اطلاع میدم ...
در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت.
+واقعااا ؟
مامان ، جون من ؟!
واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟
مامان تو رو خدا شوخی نکنیا !
نه مگه چشه ؟!
دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی .
نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره .
حالا بزار بیایم تهران ...
ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد...
آیه در مورد کی صحبت می کرد؟!
منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟!
نه نه ، امکان نداره ...
با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید.
با صدای مژده به طرفش برگشتم .
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ جانم مژده .
× جانت سلامت .
مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو.
باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم.
ادامه دارد ...
🌿
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم.
همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت.
+ بفرمایید خانم محمدی .
خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟!
با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم.
_ فرهمندم...
در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود .
خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت.
+ عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟!
با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم.
_ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟!
شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید.
گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند .
به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم.
کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره.
با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم .
بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود !
تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود...
ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد !
آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود .
حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد.
خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم .
مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم...
جاده چالوش یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ...
هوووففف خدای منن !
من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه!
همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد .
خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد .
حدود سه هزار تا فالوور داشت .
بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد .
مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟!
با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده !
چرا آخه ؟!
مگه چی داری که قفل میکنی ؟!
بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد .
کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم .
زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم.
ادامه دارد...
🌿
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
<🌻💛>
_
”حــواسپرتۍدرنماز!“
-واسہخیلیامونپیشاومدھ
بہخودمونڪہمیایممۍبینیم
تونمازمونبہڪلےچیزافڪرکردیم💭!'
راهحلۍهمبہذهنموننرسیدھ
-رفیــقفرضڪنشمادارۍ
باڪسیحرفمیزنییادرددلمیڪنی
بعدشمتوجہشیطرفمقابلت
اصلاحواسشبہحرفا؎تونیست☝️🏽!-
دلـخورنمیشۍ؟میشۍدیگہ . . .
-بحثهواسپرتیدرنمازهمهمینہ
شماتو؎نمازدار؎باخداحرفمیزنۍ
خداهمهمینطور؎باذوقدارهبہحرفات
گوشمیده.اونوقتزشتنیسحواست
جایدیگہا؎باشہ؟(:
'-قبلنمازتونبهشفڪرکنینخودبہخود
دیگہحواستونجایدیگہنمیرھ🌿••
-یادتباشہخدابخشندهورحیمہ . . .✨
💛🌻¦⇢ #تلنگرانه
🌷شهید حسین ولایتی فر:
برای شهادت
به قیافه مثبتت نگاه نمیکنن!
به اون دلت نگاه میکنن .
@dokhtaranzeinabi00
#تلنگر🌵🔗
رفقا ...🗣
اینماهستیمکهاخروعاقبتمونرو
باکارهامونمشخصمیکنیم..
باگناهامون💔!
یااشکامونواسهظهور📜!
.
+تویاینراه!🚶♂
نهجنابحررویادتبره..
ونهابلیسوشمررو🖐🏻
.
حالاشمابایدانتخابکنی..
"یزیدی؟"
"یا حسینی💚
اگرازدستڪسیناراحتهستید
دورڪعتنمازبخوانیدوبگوییدخدایا
اینبندهیتوحواسشنبود!
منازاوگذشتمتوهمنیزبگذر...シ!
شهیدباقری🌷
#حرف_قشنگ🌱🌼
『 تقلب یڪجاجایزهست☝️🏻
اونم؛ امتحاناٺ الهیوسختیها ...
کہبایدسرمون بگیریم بالا
از رو برگهٔزندگۍشھـدا #تقلب کنیم! ❤️』
#+تقلب حلال🖇🕊
[ #شہیــدانہ💫]
*تلنگر*
+گوشتوبیار🤫🐾
<فقطباخدادرددلکن!…
نهصداتونوضبطمیکنہ
نهبهبقیهمیگہ
نهاسکرینشاتشروپخشمیکنہ...🍓
🤲🏻 *اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج* 🤲🏻
#تباهیات
چادࢪمےپوشداما؛
سࢪخےلبانشازدوࢪهویداست...
چادࢪمےپوشداما؛
سیاهےآࢪایشچشمانش،چشمنامحࢪمࢪاخیࢪه مےڪند...
چادࢪمےپوشداما؛
بو؎؏ـطࢪدلانگیزش،مشامهࢪنامحࢪمےࢪا مےنوازد...
چادࢪمےپوشداما؛
ࢪنگها؎جیغالبسہهایش،تحسینمࢪدها؎هࢪزه چشمࢪابࢪمےانگیزد...
وتوجیہمیڪندڪہ؛
مےخواهیمهمہبدانندڪہچادࢪ؎هاهم،
زیبا،شیڪ،خوشبوومࢪتباندوهزاࢪچیزدیگࢪ...!
آ؎چادࢪ؎نما؛
پوشیدنچادࢪآدابداࢪد...
بہهࢪچادࢪپوشے،چادࢪ؎نگوئید،بہفࢪشتہها بࢪمےخوࢪد...
#گره_کور_ظهور💔
#تلنگر‼️
با دستایی که باهاش برا حسین(علیهالسلام) سینه زدی،💔
رو به روی خدا بلندش کردی🤲🏻
و ذکر خالقتو گفتی📿
گناهنکنرفیـق!🍃
••(🍂🥀••
#تلنگر
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ
حداقل چشاشو گࢪیون نڪن...🥀💔
﹝🦋❄️﹞
آیامیارزد
دربرابرِمتاعِزودگذرِدنیا
بھعذابِهمیشگیِآخرت
مبتلاشوید..؟! :))
❄️⃟🦋¦↫#شهید_آوینے
❪🦋✨❫
#توکل یعنی:
خدایا من تا جایی که تونستم، تلاش کردم، بقیش با خودت!
یادته چقدر فکر میکردیم دیگه نمیشه، اما خدا همه چی رو درست میکرد؟☺️💙
- بهش اعتماد کن رفیق :)
#نماز_اول_وقت
از آیت الله کشمیری می پرسند چه کارکنیم تادرقیامت مشکلی نداشته باشیم می فرمایند:قیام به نماز
رفیق نماز اول وقتت سردنشه😉
التماس دعای فرج😍
🖤🍃
#رفیقم_حسین(ع)
مطمئنباشباامامحسین؏که
'رفیـق'بشیآدمدرستیمیشی
#شهیدابراهیم#هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نگاه_به_نامحرم🚫
⭕️اگه نمی تونید به#نامحرم نگاه نکنید از دیدن این کلیپ تاثیر گذار غافل نشید؛
زِدست دیده ودل هردوفریاد 👀 ♥️
آنچه دیده بیند ، دِل کُند یاد 👀 ♥️
#پیشنهاد_ویژه_دانلود💯💯💯
#طنز_جبهه
دکتـــ👨🏻⚕ـــر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂
😂😂😂